پرتگاه مخوف

حسن خادم
 

چیزی به ساعت ده شب نمانده بود که هیرمند مقابل خانه شماره سی و پنج توقف کرد. آسمان صاف و مهتابی بود و خیابانی که او داخلش قرار داشت کاملاً خلوت و به ندرت ماشینی از آن عبور می‌کرد. او پیراهن آستین کوتاه و سبز‌رنگی به همراه شلواری میخی پوشیده بود. کمی صبر کرد و سپس زنگ در را به صدا درآورد. چند لحظه بعد صدایی شنید.

ـ سلام علیکم، آقای روستایی؟

ـ بله، آقای کاووسی شما هستید؟

ـ بله، خودمم.

ـ بفرمایید.

آقای روستایی در را باز کرد و هیرمند داخل خانه شد و پشت سرش در را بست. از داخل حیاط گذشت. چراغ‌های طبقه بالا خاموش بود و نور سالن پایین نیمی از حیاط را روشن کرده بود. چراغ راهرو می‌سوخت و بلافاصله آقای روستایی در اتاق را گشود و به او خوش‌آمد گفت.

ـ سلام علیکم آقای کاووسی. بفرمایید تو. خوش آمدید.

ـ سلام ببخشید این وقت شب. نمی‌خواستم مزاحمتون بشم.

ـ مثل این‌که خیلی عجله دارید.

ـ ببخشید. آخه بد موقع است.

ـ تازه اول شبه، بیایید تو. کسی خونه نیست. تازه رسیدید یه چایی با هم بخوریم بعد میرید عجله نکنید.

ـ آخه درست نیست.

ـ بیایید تو غریبی نکنید.

هیرمند داخل سالن شد در حالی که بوی گل یاس در همه فضای خانه موج می‌خورد با اشاره ی آقای روستایی، روی مبلی نشست و خودش هم کنارش قرار گرفت.

ـ خیلی خوش آمدید.

ـ ببخشید من مزاحم نباشم.

ـ چه مزاحمتی. راحت باشید. بچه‌های ما شمال هستند. من تنها هستم منزل خودته. درسته که اولین باره اومدید اینجا اما چند ساله همکاریم پس راحت باشید.

ـ اتّفاقاً زن و بچه‌ منم رفتند شهرستان. منم باید با اجازه ی شما فردا صبح  زود راه بیافتم برم.

ـ بسلامتی.

ـ سلامت باشید... بفرمایید اینم نامه. ببخشید باعث زحمت شدم.

هیرمند پاکت نامه ای را که از جیبش درآورده بود، به دست آقای روستایی داد.

ـ نه بابا چه زحمتی، شما به زحمت افتادید این همه راه اومدید اینجا.

ـ مجبورم صبح زود حرکت کنم وگرنه این وقت شب مزاحمتون نمی شدم. مرخصی گرفتم یه ده روزی هم نیستم. گفتم اگه یه وقت رئیس دستور داد کار عقب نیفته. فقط زحمتش افتاد گردن شما. جداً ببخشید.

آقای روستایی نامه را گشود.

ـ هیچ زحمتی نیست انشاءالله درست میشه.

و بعد درحالی که نامه را می‌خواند ادامه داد:

ـ خوب شد تایپش کردید، این طوری تمیزتره. منم کمک می کنم مشکل زودتر حل بشه.

ـ گفتم شاید شما سفارش کنید رقمشو بیشتر کنه.

آقای روستایی نامه را نیمه خوانده روی میز گذاشت و گفت:

ـ گمون نمی‌کنم. وام یه سقف ثابتی داره. سفارش من فقط ممکنه یه مقدار بهش سرعت بده. الان بعضی ها مدت‌هاست منتظر وامشونن ولی هنوز خبری نیست. حداکثر یکصدوپنجاه هزار تومن دریافت می‌کنید با اقساط مناسب، مشکلتونم حل میشه... خیله خُب. من با اجازه یه چایی بیارم با هم بخوریم... با نوشیدنی خنک چطورید؟

ـ ممنون همون چایی خوبه. دست شما درد نکنه.

ـ خواهش می‌کنم. من الان میام. اتّفاقاً چایی آماده است. خانوم و بچه‌ها تابستون که میشه میرن شمال. پدر و مادر خانومم اون‌جا ساکنند. خلاصه یه نفسی هم ما می‌کشیم!

ـ این جوری براتون سخت نیست؟

ـ می‌سازیم. برنامه هر ساله. دیگه باهاش یه جوری کنار اومدیم.

آقای روستایی داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای و آماده کردن وسایل پذیرایی شد و هیرمند غرق تماشای خانه و وسایل شیک و پرزرق و برق داخل سالن و همه فضای اطراف خود گشت. به هر سمت نگاه می‌کرد ماتش می‌برد. در همان حال وضع این خانه را با امکانات منزل خودش مقایسه می کرد و احساس ناخوشایندی به او دست می داد. فاصله آن قدر زیاد بود که افکارش به هم ریخت. آقای روستایی سینی چای را مقابل او گذاشت و برای آوردن میوه دوباره به آشپزخانه رفت.

ـ توره خدا زحمت نکشید. چیزی نیارید آقای روستایی می‌خوام برم. بفرمایید بشینید.

ـ کاری ندارم. الان میام.

هیرمند دوباره چشم به اطرافش دوخت و از این همه امکانات رفاهی که او و زن و بچه‌اش از آن‌ها محروم بودند دلش به درد آمد. سالن تقریباً صدوپنجاه متر زیربنا داشت و چیدمان وسایل خانه به گونه‌ای بود که او متحیر و متعجب مانده بود و همچنان شگفت‌زده نگاه می‌کرد. همان وقت بار دیگر فضای محقر خانه‌اش درنظرش مجسم شد. از یک طرف رطوبت، از یک طرف وسایل کهنه و رنگ و رو رفته و از طرفی قرض و گرفتاری و بیماری زنش. همه اینها آقای روستایی را که معاون رئیس شرکتشان بود تا کیلومترها از او دور می‌کرد. احساس می‌کرد داخل قصری نشسته که هیچ‌یک از امکانات آنجا به او تعلق نداشت. حس غریبی آزارش می‌داد و درحالی که او برای مقداری وام این همه التماس می‌کرد در این خانه میلیون‌ها تومان اجناس رنگارنگ هر دم تحقیرش می‌کرد و به او فخر می‌فروخت. آقای روستایی لباس راحتی پوشیده بود و با ظرف میوه آمد و این بار مقابلش نشست و با لبخندی بر لب از او خواست چایش را بنوشد.

ـ بفرمایید سرد نشه.

ـ خیلی ممنون.

ـ خیلی پکرید، زیاد فکرشو نکنید درست میشه.

ـ نه چیزی نیست. میگم بالاخره شما به رئیس بگید خیلی مؤثرتره تا من بگم.

ـ بله. بی‌تأثیر نیست.

هیرمند فنجان چای را برداشت و در همان حال چشمش به مجسمه‌ی فرشته ای افتاد که در نزدیکی‌اش روی میز عسلی سفید رنگی قرار گرفته بود و در حالی که جامی از شراب در دست داشت به او خیره مانده بود. همین که فنجان را به دهانش نزدیک کرد با اندوهی ناشی از فقر و نداری چشم به آقای روستایی دوخت. او دوباره نامه را به دست گرفته بود و درحالی که چایش را می‌نوشید آن را می‌خواند اما هیرمند در همان حال مشغول فکری شد که ناگهان به سرش راه یافته بود. آقای روستایی چیزی گفت و او متوجه نشد. تقریباً در خودش غرق شده بود. آقای روستایی صدایش زد و او عذرخواهی کرد و گفت:

ـ ببخشید متوجه نشدم.

ـ عرض کردم زیر نامه رو امضا نکردید. امضاش کنید!

ببخشید خودکار همرام نیست.

آقای روستایی بلند شد و گفت:

ـ عیبی نداره. اینجا تا دلت بخواد قلم و خودکار هست.

وقتی پاشد قلم بیاورد ناگهان آن فکر عجیب بار دیگر در سر هیرمند پهن شد و بعد زیر لب به خودش گفت:

ـ نمیشه. دردسر داره. ولش کن. از فکرش بیا بیرون!

آقای روستایی قلمی آورد و به دستش داد. هیرمند آن را گرفت و زیر نامه‌اش را امضا کرد.

ـ تاریخم بزنم؟

ـ نه نمی‌خواد. تاریخ نزنی بهتره، بچه‌های حسابداری یه کمی فضولند. بعد همه جا پر می کنند هنوز نیومده می خواد وام بگیره، شما هم با همکارا صحبتی نکنید، حرف درست می‌کنند.

ـ باشه حتماً. خیالتون راحت باشه.

ـ اگه کسی بفهمه اون وقت صدای همه درمیاد.

ـ درسته. همینطوره.

ـ بفرمایید. میوه میل کنید. از آب گذشته اس. قابلی نداره!

ـ خیلی ممنون.

هیرمند دوباره مشغول خوردن چایش شد اما انگار حواسش جای دیگری بود و ناگهان خودش هم تعجب کرد وقتی تقاضا کرد:

ـ می‌بخشید. ممکنه یه کمی آب برام بیارید. دست شما درد نکنه.

ـ خواهش می‌کنم. الساعه. میوه بفرمایید.

آقای روستایی از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخانه و یخچال رفت اما به آنجا نرسید و هیرمند وقتی به خود آمد ناگهان مجسمه ی گچی فرشته را دید که جامش فرو ریخته بود و دیگر به سوی او نمی‌نگریست. هراسان عقب رفت و فضای داخل خانه لحظاتی تیره و تار شد و روشنایی باشکوه آنجا موجی برداشت. آقای روستایی ناله‌ای کرد و نقش بر زمین شد و در همان حال که فضای خانه در چشمانش می‌لرزید و تکان می‌خورد به مجسمه‌ای که به او زل زده بود نگاه کرد. دوباره ناله‌ای کرد و از شدت درد دستش را مشت کرد و با چهره‌ای که نیمی از آن را خون گرفته بود ناباورانه به هیرمند که وحشت‌زده نگاهش می‌کرد، چشم دوخت. هیرمند یک دور اطرافش چرخید و روی مبل افتاد و به آقای روستایی خیره ماند. از کاری که کرده بود متعجب مانده بود. انگار دیگری جای او تصمیم گرفته بود. داشت به این فکر می‌کرد با همین ضربه کارش تمام است یا لازم است یک بار دیگر ضربه‌ای بر سرش وارد آورد. تپش قلبش به سینه‌اش می کوبید و گردش خونش شدت بیشتری گرفت. داغ شده بود و می‌دانست به خاطر نوشیدن چای نبود. باورش نمی‌شد او را به قصد کشت زده بود. سکوت هراس‌انگیزی آزارش می‌داد. وحشت کرده بود و نمی‌خواست فرصت را از دست بدهد  زیرا دیگر کار از کار گذشته و راه برگشتی نبود. از روی مبل بلند شد و درحالی که آقای روستایی سعی می‌کرد نگاه متعجب و ناباورانه‌اش را به او بدوزد هیرمند می‌خواست چشمانش را ببندد و ضربه‌ی دیگری بر سرش وارد آورد. آنگاه مجسمه گچی را بالا برد که ناگهان متوجه شد آقای روستایی از حال رفته و رنگ به چهره ندارد و خون از زیر گردنش جاری است. مثل این‌که نفس های آخر را می کشید و اندکی بعد دیگر تکان نخورد و ناگهان سیاهی چشمانش بالا رفت و دهانش نیمه باز ماند. هیرمند درحالی که نفس نفس می‌زد مجسمه را روی مبل انداخت و لحظاتی به آقای روستایی خیره ماند اما همین که پی برد او مرده است،  لرزه‌ای بر تنش وارد آمد. تکان دیگری خورد و فضای خانه با همه‌ی شکوهش به رنگ دیگری درآمد. فوراً به سمت یکی از اتاق‌ها رفت. چراغ را زد و چشم به وسایل داخل آنجا دوخت. ابتدا به سراغ میزی رفت که ابزار آرایش و انواع و اقسام عطر و اسپری روی آن قرار داشت. زنش اینها را به خواب هم نمی‌توانست ببیند. با عجله و شتاب‌زده کشوهای میز را می‌گشود و وسایل داخل آن را از نظر می‌گذراند. لباس‌های زیر و پیراهن بیشتر کشوها را پر کرده بود. سپس در بوفه را باز کرد. یک صندوق کوچک آنجا بود. آن را برداشت و پیش از آن‌که درش را باز کند چشم به سالن دوخت. جنازه‌ی آقای روستایی همان جا وسط سالن بی‌حرکت قرار داشت. فوراً برگشت و روی تخت نشست و صندوق منبت‌کاری را گشود و ناگهان چشمش به مشتی تراول نو و چند انگشتر و مقداری جواهر افتاد که برقش او را به هیجان آورد. تراول‌ها را مشت کرد و آن‌ها را بو کرد و برابر چشمانش گرفت. این همه تراول را تاکنون به دست نگرفته بود. فوراً بلند شد و در کمدی را گشود. یک کیف زنانه آنجا بود. آن را گشود یک پیراهن داخلش بود. آن را به کناری انداخت و به جست‌وجویش ادامه داد. یکدفعه چشمش به کنار تخت افتاد. یک ساک قهوه ای دید. آن را آورد و روی تخت نشست و جواهرات و تراول‌ها را داخلش ریخت و این بار به سراغ لباس‌هایی که میان کمد آویزان بود رفت و داخل جیب‌هایشان را خوب گشت.  آنجا در جیب بغل یکی از کت‌ها مقداری اسکناس یافت. آن‌ها را هم برداشت و درون ساک گذاشت. بلافاصله وارد اتاق بعدی شد. آنجا روی میز دیگری چندتایی انگشتر و النگو دید و شتاب‌زده آن‌ها را هم برداشت و میان کیف ریخت و بعد درحالی‌که عرق می‌ریخت با لبه‌ی پرده روی صورتش کشید. دوباره روی تخت نشست. وحشت او را فرا گرفته بود و می‌خواست هرچه زودتر از خانه خارج شود. در ساک را بست و دسته ی آن را میان پنجه اش محکم گرفت. آمد داخل سالن و از کنار جسد آقای روستایی عبور کرد درحالی که خیره به او مانده بود. پای در توقف کرد. ساک را زمین گذاشت و نگاهی به مجسمه انداخت. فوراً به سمت سینی چای رفت و دو سه دستمال کاغذی برداشت و بعد به سراغ مجسمه رفت و سعی کرد آثار دستش را از روی آن پاک کند. آن را در جای خودش قرار داد و باز دستمال دیگری برداشت و آن را تا نیمه در چای آقای روستایی خیس کرد و دست دیگری بر مجسمه کشید. نگاه فرشته هنوز به او خیره مانده بود. فوراً فنجانش را شست و آن را در جای خودش قرار داد و در همان وقت که داشت فکر می کرد آثار وجودی‌اش در آن خانه پاک و محو شده، یکدفعه صدایی شنید. ترسید. انگار از طبقه بالا بود یا شاید خیال کرده بود. ساک قهوه ای را برداشت و خوب گوش سپرد. شاید هم صدا از بیرون بود. پای در نگاه دیگری به جنازه ی آقای روستایی انداخت و بعد برق سالن را خاموش نمود درحالی که چراغ آشپزخانه و دو سه آباژور هنوز روشن بودند. در اتاق را بست و از راهرو گذشت و خود را به حیاط رساند. از هیچ خانه‌ای به آن حیاط دید نداشت. چند نفس عمیق کشید و سپس در خانه را گشود. خیابان خلوت و ساکت بود. آنگاه در را آهسته بست و خود را به آن سمت پیاده‌رو کشاند و از همانجا نگاهی به منظره ی خانه ویلایی آقای روستایی انداخت. زیر درخت پر شاخ و برگی مدتی توقف کرد. دستمالهای کثیف را از جیبش خارج کرد و داخل جوی خشک و بی آب انداخت و بعد براه افتاد. خیابان که به آخر رسید وارد خیابان دیگری شد. آنجا تردد شبانه بیشتر بود. دقایقی بعد یک تاکسی نارنجی مقابل پایش توقف کرد.

ـ دربست جیحون.

ـ بیست تومن میشه.

ـ اشکالی نداره.

ـ بفرمایید.

ماشین همین که راه افتاد، کمی جلوتر از زیرپلی گذشت و دور زد و سپس راه پایین‌شهر را در پیش گرفت. هیرمند خیابان‌ها را می‌دید اما انگار در دنیای دیگری سیر می‌کرد. همه‌چیز به نظرش غریب می‌آمد. ساک پر از تراول و پول و جواهرات را روی پایش که می‌لرزید قرار داده بود و مدام از داخل آینه به راننده نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد یک شبه به این همه ثروت دست یافته بود. یکدفعه آقای روستایی فکر و خیالش را ربود:

ـ نمی‌خواستم بکشمت. منو ببخش، نفهمیدم چی شد! تقصیر مال و اموالت شد. باور کن نمی‌خواستم اینطور بشه.

بعد دوباره دستی روی ساک کشید و چشمانش را بست تا افکارش را مرور کند. تاکسی نارنجی از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفت و او وحشت‌زده سعی می‌کرد دیگر به آقای روستایی فکر نکند اما تپش قلب و رشته ی خیال و حواسش انگار هنوز آثار آن خانه را با خود می‌کشید و او را در هراس باقی نگاه می‌داشت. تاکسی دقایقی بعد به خیابان رودکی رسید و از آنجا خود را به خیابان جیحون کشاند و مقابل کوچه خلوتی توقف کرد. پول تاکسی را پرداخت و درحالی که ساکش را در دست داشت داخل کوچه‌ای پهن شد و چند قدم جلوتر کلید را از جیبش درآورد و به همراه سروصدای شبانه سگ‌ها داخل خانه‌اش شد. از پله‌ها بالا رفت و درب آپارتمان محقرش در طبقه ی دوم را گشود. چراغ را زد. خانه سوت و کور بود. کفشش را درآورد که ناگهان وسط اتاق دستش سست شد و ساک رها شد و محکم با کف هر دو دست بر سرش زد.

ـ وای بدبخت شدم. نامه، نامه اونجا مونده! بیچاره شدم.

با این که می‌دانست نامه‌ی تقاضای وام روی میز کنار سینی چای قرار داشت اما جیب‌هایش را برای چندمین بارگشت و با تأسف و ناامیدی چشمش به دیوار مقابلش خیره ماند.

ـ بدبخت شدم. نامه‌ام. باید برگردم. کسی نرفته باشه خونه‌اش. دوستی، فامیلی، کسی، نه. به این زودی امکان نداره. اون منتظر من بود. باید عجله کنم. چه جوری برم داخل...؟ کلید ندارم. باید از دیوار بپرم... اگه کسی منو دید چی... اون جا خلوته. نترس چاره‌ای نداری... باید بری. عجله کن. بدبخت شدی هیرمند. زودباش!

فوراً آژانسی گرفت و در کمتر از نیم ساعت به سر خیابان گلستان رسید. حساب آژانس را پرداخت و پیاده به سمت خانه‌ی آقای روستایی براه افتاد. یکدفعه از شدت وحشت و هراس سینه‌اش سوخت. کنار خانه شماره سی و پنج دو نفر با هم صحبت می‌کردند اما پیش از آن‌که دست و پایش کاملاً سست شود از خانه بغلی دو زن و بچه بیرون آمدند و بعد همگی سوار ماشینی که روشن بود شدند و آنجا را ترک کردند. حسابی ترسید. از همانجا نگاهی به خانه آقای روستایی انداخت اما نتوانست حرکت کند. پاهایش را داخل جوی خشکِ آب قرار داد و همانجا زیر درخت نشست و منتظر ماند تا اضطرابش فرو بنشیند. آیا افراد دیگری از آن خانه بیرون خواهند آمد یا تمام شد؟ لحظه به لحظه سکوت عمیق‌تر می‌شد و همین‌که صدای جیرجیرک‌ها در سرش طنین افکند، از جایش بلند شد و به آن سمت خیابان رفت. نگاهی به اطرافش انداخت و توان و قدرت را به پاهایش آورد و بعد عقب رفت و جستی زد و آنگاه پنجه‌هایش لبه دیوار بلند را گرفت و به هر زحمتی بود از آن بالا رفت و داخل حیاط پرید و لحظاتی بی‌حرکت پای در خانه نشست و به صداهای اطرافش گوش سپرد. فکر آن همه تراول و طلا وجواهرات هیجان دوباره‌ای به خونش کشاند و بار دیگر قوت گرفت اما تصور وجود جنازه ی آقای روستایی خونش را کثیف کرد. داخل راهرو شد و از آنجا نگاهی به آسمان و اطراف حیاط انداخت و سپس به سرعت جلوی دراتاق ایستاد و آن را گشود. چراغ آشپزخانه و آباژورها هنوز روشن بودند اما ناگهان سرش سوخت و آهی کشید و تنش لرزید. آقای روستایی جابجا شده بود و داشت نفس می‌کشید! بلافاصله چراغ سالن را هم روشن کرد.  بسرعت نگاهش متوجه  فرشته ی گچی شد که با نگرانی به او خیره شده بود. آقای روستایی چند قدم با تلفن بیشتر فاصله نداشت و همین که چشمش به هیرمند افتاد وحشت‌زده و نگران دستش را بالا آورد تا او را از کارش منصرف سازد. هیرمند فوراً نامه و پاکت آن را برداشت و داخل جیبش فرو کرد و با خشم و عصبانیت به او چشم دوخت. دست‌ آقای روستایی هنوز بالا بود و بعد بریده بریده کلامش را بر زبان جاری کرد.

ـ خواهش می‌کنم... آقای کاووسی دست‌نگهدار... به من رحم کن!

اما هیرمند به طرف مجسمه رفت و ناگهان فضا و فرصت برای آقای روستایی تنگ شد. چند نفس عمیق کشید و با چشمانی وحشت‌زده به او خیره ماند و گفت:

ـ آقای کاووسی رحم کن... ببین چی میگم اعدامت می‌کنن. منو بکشی کارت تمومه!

آقای هیرمند مجسمه را به دست گرفت و گفت:

ـ دیگه فایده‌ای نداره. نمی‌خوام گرفتار بشم.

و بلافاصله نزدیک‌تر شد. دست آقای روستایی دوباره بالا آمد و با هر زوری بود حرف دیگری به او زد، طوری که مجسمه از دست هیرمند افتاد و خودش هم روی مبل ولو شد.

ـ امروز یادته اومدی تو اتاقم..؟ گفتی شب میام نامه رو تحویلتون میدم... یادته؟ همون موقع جلسم تموم شده بود... یادت میاد؟ دو سه نفر تو اتاقم بودند... اونا شنیدند که قراره بیایی نامه رو به من بدی... فهمیدی... پس زنگ بزن اورژانس بیادش. منو بکشی اعدام می‌شی، قصاص می‌شی...

ـ امروز که اومدم تو اتاقت؟

ـ درسته یادت اومد؟ دو سه نفر تو اتاقم بودند... آقای زرگر و دو نفر مهمان. یادت اومد. حماقت نکن... جلوی اونا برگشتی گفتی می‌خوام برم مرخصی اگه اشکالی نداره شب نامه رو بیارم در خونه تحویلتون بدم... آقای کاووسی خدا بهت  رحم کرد من زنده‌ام. حتی منشی هم که فرستادت داخل خبر داره قراره امشب برام نامه بیاری. خدا بهت رحم کرد... منو بکشی دو روزه دستگیرت می‌کنند. آثارت تو این خونه هست، تازه اونا هم شاهدند که می‌خواستی نامه تحویل من بدی.

ـ نامه رو دارم می برم، دیگه نامه‌ای درکار نیست!

ـ اما بازجویی می‌شی. کارگاه‌ها زود می‌فهمند. ردتو می‌گیرن. بیچاره می‌شی. دوربین‌های تو خیابون ردتو دنبال کردند. منو نکش قول میدم کمکت کنم... فکرشو بکن منو مرده پیدا کنند با این وضع می‌فهمند کسی اینجا بوده. وقتی خبر به گوش آقای زرگر و اون دوتا همراهش برسه، همشون شهادت میدن که قرار بوده امشب بیایی نامه به من تحویل بدی. اون وقت دیگه گرفتار میشی. به خودت رحم نمی‌کنی به زن و بچه‌ات رحم کن. من حالم خیلی بده... کمکم کن. اگه کمکم کنی منم قول میدم کمکت کنم.

هیرمند وحشت زده درحالی که ضعف همه ی  بدنش را فرا گرفته بود احساس کرد بند از بندش جدا شده زیرا در همان لحظات هراس انگیز که در سرحد دو دنیا تنش به سختی می‌لرزید دانست فریبی در کار نیست و او حوالی ظهر امروز را به خاطر آورد، مو به مو و کلمه به کلمه. در حضور سه نفر و حتی منشی خواهش کرده بود امشب نامه را در منزل تحویل دهد و او هم پذیرفته بود. آهی کشید و نفس در سینه‌اش حبس شد. بلاتکلیف و سرگردان و وحشت‌زده مانده بود چه کند. و زیر لب زمزمه کرد: خدای من گرفتار شدم.

و ناگهان بار دیگر صدای آقای روستایی بلند شد.

ـ آقای کاووسی هنوز فرصت هست... خونریزی من زیاده ...دارم از حال میرم... تا فرصت هست کمکم کن... خودتم نجات بده.

ـ نمی‌تونم منو معرفی می‌کنی.

ـ این کارو نکنی اعدم میشی، شک نکن... من قول میدم... تو منو نجات بده ، منم میگم دزد غریبه داخل خونه شده. قول مردونه میدم. حتی می‌فرستمت یه دفتر دیگه اون جا به کارت ادامه بدی. من این قولو بهت میدم. کار خدا بود من از بین نرفتم. در واقع نتونستم خودمو به تلفن برسونم. اصلاً خوب شد نامه جا موند تو هم برگشتی... لطف خداست... آقای کاووسی ... حال ندارم. هم به من رحم کن هم به خودت! قبل از این‌که... دوباره منو بزنی کمی فکر کن... راهی نداری. اصلاً خدا اینطور نخواست... زودباش. زنگ بزن اورژانس خودتم اینجا نمون. بقیه‌اش با من. فقط دعا کن من از بین نرم  چونکه اعدام میشی... عجله کن یه زنگ بزن اورژانس بیاد... درم باز بگذار خودتم فوراً از اینجا برو... نگذار کسی تو رو ببینه... میگم دزد اومد داخل خونه. .. خیالت راحت باشه. آقای کاووسی... آقای کاووسی کجایی می‌شنوی... حال ندارم.

آقای روستایی همین که دید هیرمند از جلو چشمش ناپدید شد، وحشت کرد. دست و پایش را جمع کرد و به سختی جابجا شد و چشمانش را بست و منتظر شد تا ضربه مرگبار دیگری بر او فرود آید. یکدفعه مجسمه ی فرشته روی زمین افتاد و شکست و هیرمند به عقب رفت و پای تلفن متوقف شد.

ـ به من قول میدی کمکم کنی؟

آقای روستایی حیرت‌زده و متعجب چشمانش را گشود و او را پای تلفن دید.

ـ اگه عجله کنی همه چی درست میشه... بهت قول مردونه می‌دم کمکت کنم. بسپار دست من. عجله کن اگه خونریزی همینطور ادامه داشته باشه دیگه نمی‌شه کاری کرد. زودباش وقتو از دست نده. نگذار بخاطر سنار پول اعدام بشی. زود باش... زودباش!

و بلافاصله هیرمند گوشی را برداشت و فوراً اورژانس را گرفت.

ـ الو. اورژانس.

ـ خودتو به جای من معرفی کن.

ـ به شدت خونریزی دارم، عجله کنید... آدرس دقیق...؟ یادداشت کنید. خیابان پنجاه و هفتم خیابان گلستان پلاکِ ... یادم رفته. زودباش بگو.

ـ پلاک سی و پنج . بگو خونریزی شدیده عجله کنند.

ـ پلاک سی و پنج عجله کنید. خونریزی شدیده. حالم اصلاً خوب نیست... دزد اومده خواهش می‌کنم. دره خونه بازه خودتون بیایید داخل...

و بلافاصله گوشی را گذاشت. عرق از سر و روی هیرمند می‌ریخت و همانجا بی‌حال افتاد. اما دو باره بلند شد و آثار دستش را از روی گوشی تلفن پاک کرد.

ـ حالا بیا منو بکشون طرف تلفن. خودتم فوراً برو. زودباش. دستت درد نکنه. خدا بهمون رحم کرد.

هیرمند زیر بغلش را گرفت و او را کشان کشان بطرف تلفن برد.

ـ نکنه می‌خواهی به پلیس زنگ بزنی؟

ـ به خدا نه. نگران نباش. می خوام فکر کنن خودم زنگ زدم...

هیرمند وحشت زده و حیران روی مبل ولو شد.

ـ پاشو برو اینجا نمون. الان پیداشون میشه... فقط درو باز بگذار... ای خدا.. دارم از حال میرم... پاشو برو...

ـ دَووم بیار! الان پیداشون میشه. یادت باشه به من قول دادی.

ـ برو... برو... من... من درستش می‌کنم... برو...فقط برو...

و هیرمند جلوی در نگاهی دیگر به او انداخت و بعد هراسان از خانه بیرون زد. در را باز گذاشت و به سرعت به آن سمت خیابان رفت و در میان تاریکی نشست و منتظر ماند. شب روی سرش خراب شده بود و این بار دنیا به شکل و شمایل دیگری در برابرش مجسم شد. دیگر آن تراول‌ها و طلاها طعم لذت بخش و عجیب خود را از دست داده بودند و در سرش ناامیدی و وحشت همه‌چون پاندول ساعت تکان می‌خورد و او را در میان امواج خود حرکت می‌داد. قلبش به شدت می‌زد و همه‌اش از این وحشت داشت که اورژانس دیر برسد و آن وقت سر او نیز بالای دار برود.

ـ تند باش لعنتی. هر گوری هستی بیا!

ده دقیقه پراضطراب سپری شد تا این‌که اورژانس مقابل منزل ویلایی آقای روستایی متوقف شد. هیرمند از میان تاریکی آن سوی خیابان راننده و همراهش را نگاه می‌کرد که از ماشین پیاده و زنگ در خانه را زدند و سپس وارد شدند. نور سرخ و آبی اورژانس می‌چرخید و اضطراب و هراسی را مدام به سمت او می‌گرداند. اما لحظاتی بعد یکی از همراهان اورژانس فوراً بیرون آمد و با تختی دوباره وارد خانه شد. هیرمند نفس عمیقی کشید و وحشت‌زده چشم به دری دوخت که معلوم نبود مرده‌ آقای روستایی قرار بود از آن بیرون بیاید یا زنده‌ی او. لحظات به سختی و کندی می‌گذشت و هیرمند که گویی در حال جان کندن بود، چنان هیجان‌زده و ناامید بود که می‌خواست فریاد بکشد:

ـ  عجله کنید. خدا لعنتتون کنه. چه غلطی می‌کنید. زود باشید ببرینش!

و ناگهان همراهان اورژانس با برانکاردی که آقای روستایی روی آن دراز کشیده بود از  خانه بیرون آمدند. فوراً او را داخل آمبولانس قرار دادند و یکی از آن دو درب خانه را بست و بلافاصله به سمت بیمارستان براه افتادند. وقتی آمبولانس رفت سایه هراس‌انگیزی روی سر هیرمند افتاد. از همانجا به خانه ی نیمه تاریک آقای روستایی چشم دوخت. انگار امشب و حوادث آن کابوسی بیش نبود. مثل خیالی وحشتناک در سرش می چرخید. آیا نجات پیدا می کرد یا با مرگش سر او نیز بالای دار می‌رفت؟ ناامیدی چنان به روح و روانش چنگ می‌زد که گاهی زیرلب پرت و پلا می‌گفت. آنگاه  نفس زنان وارد خیابان اصلی شد...

ـ زود باشید نجاتش بدید. کجا بردنش؟ همین نزدیکی باید یه بیمارستان باشه. یعنی زنده می‌مونه. بیچاره شدم. زنم. بچه‌ام. کارم. وامی که می‌خواستم بگیرم... وام چیه؟ اگه سرم نره بالای دار شانس آوردم. اگه زنم بفهمه چی میگه. میگه رفتی آدم کشتی، سرقت کردی. تف می ا‌ندازه تو صورتم. اما من به خاطر اون این کارو کردم... خدا کنه نجات پیدا کنه. قول داده کمکم کنه. اما بدبخت شدم. آبروم رفت... دیگه با چه رویی به آقای روستایی نگاه کنم، مگه میشه؟ برو کنار... برو اون‌ور... از اون‌ور برو...بدبخت شدی هیرمند. دیدی چی به سرم اومد...

و افکار پریشان و وحشت زده‌ی هیرمند، راننده عجولی را که به سرعت در حال عبور بود گیج کرد، طوری که نتوانست درست عمل کند و آن وقت نیش‌ وحشتناک ترمزش همه اهالی آن اطراف را از خواب و بیداری پراند و سراسیمه از پنجره‌ها به سمت خیابان چشم دوختند. هیرمند که قصد داشت به آن سمت خیابان برود فقط دو نور شدید دید که نزدیک می‌شد و سپس درحالی که سعی می‌کرد از برابرش بگریزد صدای مرگبار نیش ترمز ماشین سفیدرنگی هم‌چون تکه‌ی کوهی بر جسم گریزان او برخورد کرد طوری که در سرش صدای رعد شنید و از چشمان ناباورش برقی جهید و چند متر آن‌طرف‌تر به ماشینی که پارک بود برخورد کرد و صدای آژیر ماشین پارک شده ی کنار خیابان هم درآمد. ضربه آنقدر شدید بود که درب سمت چپ ماشین فرو رفت و هیرمند که خون از سرش جاری شده بود نفهمید کجاست و لحظاتی حتی احساس کرد می‌تواند بلند شود.  فقط نمی دانست این همه آدم آن هم در آن خیابان خلوت از کجا آمدند و اطرافش حلقه زدند. نفس نفس می‌زد و مایه‌ی گرمی که نتوانست رنگش را ببیند همچنان مثل آب  از سرش جاری بود. آنقدر حواسش به هم ریخته بود که تشخیص رنگ خون از سرش پریده بود. انگار در خودش فرو می‌رفت و زمزمه‌های اطرافش گویی به دنیای دیگری تعلق داشت. نمی‌دانست نشسته است یا خوابیده. کاملاً بی حس بود و نفس‌های کوتاه و بریده‌اش به سختی از قفسه سینه متلاشی شده‌اش خود را بیرون می‌کشاند و در همان حال طنین صداهای اطراف در گوشش می‌پیچید.

ـ داره می‌میره.

ـ ببین این ماشین چی شده!

ـ راننده ی پدر سگ زد و در رفت.

ـ ای  خدا لعنتش کنه.

ـ عجب نامردی بود اون.

ـ آمبولانس خبر کنید.

ـ سرش بدجوری شکافته. مغزش زده بیرون.

ـ زنده نمی‌مونه.

ـ چه خونی ازش میره...

ـ خون تو گلوش جمع شده. سرشو بچرخونید. الان خفه می‌شه.

ـ الو آمبولانس. فوراً خودتونو برسونید اینجا تصادف شده. خونریزی شدیده، عجله کنید...آدرسو بنویسید...

هیرمند می‌لرزید و نمی‌دانست کجاست. در یک خلاء بی‌انتها فرو می‌رفت و چند بار به شدت تکان خورد. انگار شُک تصادف تازه به او رسیده بود. گردش بی‌فروغی به چشمانش داد و با دهانی نیمه باز معلوم نبود می‌خواهد چیزی بگوید یا هوای اطرافش را به درون سینه‌اش بکشاند. بالای سرش چند شبح ایستاده بودند و با یکدیگر حرف می‌زدند. شلوار و پیراهن تنش غرق خون و سرش شکافته و نیمی از نامه‌ تقاضای وامش از جیبش بیرون زده بود. کمی بعد نگاهش به نقطه‌ای بر فراز سایه‌های پیرامونش خیره ماند.

نیمه شب تازه آغاز گشته و جز حوادث آن شب، ماه روشن نیز کمی در آسمان جابجا شده بود.

۲۳ خرداد ۱۳۹۷

Instagram: hasankhadem3