هیولای خاطرات

مرتضی سلطانی

 

صبح زود است و نور زیبای خورشید هنوز تحمل پذیر و نرم، دارد همه ی پهنه ی خیابان ها و کوچه ها را تسخیر می کند.

صدای پیرمرد توی گوشم است هنوز، که تا صبح فقط ناله میکرد. تداعی این صدا کت و کول و مچ ام را کوفته می کند از بس تا صبح ماساژش دادم. او معلمی بازنشسته است که درست وقتی می خواست برای سال های استراحتش برنامه ای بریزد، گرفتار تومور بدشگونی در سرش شد.

بدترین جنبه اش این بود که تومور فقط سر دردهای شدید و مافوق تحمل را به او تحمیل نکرد بلکه به انبان خاطراتش یورش برد و مثل هیولایی گرسنه یکی یکی آنها را میخورد. او حالا دیگر نمی داند اندوهگین چه دردی باشد.

اما بدتر از همه همین خاطرات و محتوای حافظه اش هستند. برای همین هر روز می کوشد با کلماتی که نمی تواند درست انتخاب شان کند، و با همه سختی تکلم هر روز می کوشد خاطراتی که به یادش می آید را برایم تعریف کند.

صدای یک قمری از جایی ناپیدا با صدای جارو کشیدن یک فراش شهرداری بهم می آمیزند و من را به زمان حال پرتاب می کند. خیابان و کوچه ها هنوز خلوت است. پیرمردی با صبوری بسیار از مدخل کوچه پدیدار میشود. از کنارش که می گذرم می بینم نفس نفس زنان دعایی را زیر لب می خواند. 

یادم می آید برای آدمی وقتی که دیگر وجودش توان اثر بخشی بر چیزها را از دست میدهند تنها محتویات حافظه و خاطراتشان آنها را از وجودشان مطمین می کند. یعنی آن معلم بازنشسته که پرستارش هستم در واقع دو بار می میرد: اول با نسیان و بعد مرگ جسمانی.

آفتاب دل انگیز نگاه می کنم که جرقه های کوچکی را با بازی نور خود بر روی برگ درختها میسازد.