ارث پاک

نگارمن

 

مفهوم ارثیه، برای من یکی از سنگین‌ترین افعال روزگار است. بازمانده‌ی عزیزانی که ترک‌مان کرده‌اند. ارثیه، یورش به حریم خصوصی کسانی‌ست که دوست‌شان داشته‌ایم و دوست‌شان داریم. حجم اندوهی که از ورانداز کردن هر چیزی که ما را به یاد صلابت و استقلال‌شان در روزگار حیات‌شان می‌اندازد، خارج از گنجایش روح کم‌ظرفیت من است.

روزی که پدرم رفت، تنها یادگاری که برداشتم، کراواتی بود که در شب عروسی‌ام زده بود تا یادم بماند در همان هیبت بود که دست‌اش را بوسیدم و در خانه‌ی عشق را بستم و حلقه‌ی اشک چشمان‌اش بدرقه‌ی راهم شد. سال بعد همان‌ام زیادی بود و آزارم می‌داد و بخشیدم‌اش.

تجربه‌ی حفظ یک‌ساله‌ی آن کراوات، بعدها از من انسانی ساخت بسیار بی‌نیازتر! انسانی که متصل به اشیا‌ی بی‌جانی نباشم که بعضا حتی در انتخاب‌شان نقشی نداشته‌ام. اشیایی که دست‌درازی به مرز مالکین اصلی‌‌شان بوده و بر حسب عرف و به ناچار به طاق‌چه‌ی چاردیواری من رسیده‌اند. با رفتن عزیزترین کس زندگی‌ام فهمیدم بهترین میراث، محبت است و عشق است، میراثی ارزنده که سرمایه‌ی واقعی بازمانده‌گان ماست.

بارها در سفرهایی که به شهرم کردم و پا در خانه‌ی پدری پدرم گذاشتم هر آن‌چه که دوست داشتم، توشه‌ی راهم می‌شد و تا به امروز نه به واسطه‌ی قیمت‌شان که به یاد همان روز پر از آفتابی که چای می‌نوشیدیم و رد سایه‌ی گل‌های دانتل پرده به روی آینه‌ی نشیمن افتاده بود و من فقط گفتم چه آینه‌ی قشنگی‌ست، مادربزرگم گفت تا حالا ما بخت‌مان را در آن تماشا کردیم، از این به بعد تو قشنگی‌های اقبال‌ات را در آن ببین و قلب من هنوز از تماشای تراش الماس آیینه‌‌ای که در بقچه‌ا‌ی ترمه‌‌ پیچانده شد و روانه‌ی خانه‌ام گشت، عین قلب کوچک گنجشکی که در اسارت یاس‌های بهاری می‌تپد، به ضربان می‌نشیند!

تا هستیم، تا نفس می‌کشیم، تا فرصت زندگی داریم، با روی باز و با قلبی سرشار از رضایت و عشق برای عزیزان‌مان، دوستان‌مان و آن‌هایی که با وفاداری زحمت زندگی ما را به دوش کشیده‌اند بگذاریم و بگذریم، که بعدها جز خاطرات قشنگ هیچ چیزی ارزش نگهداری ندارد.

واژه‌ی میراث را پاک و متعلقات‌مان را به خاطرات قشنگ‌ اندود و سنجاق سینه‌ی دیگران کنیم، شاید بذر توجه و مهر بیش از هر ثروتی، باغچه‌‌ای خشکیده را سبز کند…