تصویر مرد برزخی

حسن خادم
 

از این واقعه‌ی شگفت بیش از سی سال می‌گذرد. نه خیالی است که زاده‌ی اوهام باشد و نه رؤیایی که به فراسوی خواب و فراموشی تعلق داشته باشد. ناگهان داستان بلند «سوسکِ پرنده» اقبال خوش ‌چاپ را نصیب خود کرد! از سویی و بی‌هیچ تلاشی قرار بود مشتی پول بابت هزینه ی چاپ این کار به دستم برسد! حیرت‌انگیز بود و آن وقت در ناباوری براه افتادم. یک راست به بهارستان رفتم و کتاب را تحویل صاحب چاپخانه ای دادم و سپس کارگران حروفچین شروع کردند به چیدن حروف‌ها و کلمات و افعال داستان. کار اصلاح و صفحه‌بندی کتاب نیز در کمتر از دو هفته خاتمه یافت. اینک سوسکِ سیاه و چندش‌آور آماده پرواز شده است. اکنون فقط طرح روی جلد مانده که آن نیز هم‌چون عنوانش باید تأثیر عمیق خود را در چشم و ذهن مخاطب بگذارد. برای آن‌ که از هزینه کتاب بکاهم از تماس با طراحان مطرح خودداری کردم و لذا چاره را در آن دیدم تا از میان طرح‌های خارجی یکی را با ذکر نام و نشانی انتخاب و کتاب را روانه بازار کنم. هیجان بی‌قرارم کرده بود و من به همین منظور داخل کتابخانه‌ای شدم و نیمی از یک روز پاییزی را به جست‌وجو در میان مجلات هنری و طرح‌های سیاه و سفید و کهنه و نو پرداختم. به گمانم دچار وسواس شده بودم. این تلقینی بود که از سویی پنهان به سویم هجوم می‌آورد.

آیا بایستی از میان انبوه طرح‌های موجود یکی را برمی‌گزیدم؟ و سرانجام سه طرح رنگی که گمان نمی‌رفت سوسکی در آن‌ها قادر به پرواز باشد، انتخاب و عازم خانه شدم. شتاب داشتم و نمی‌خواستم شانس بدست آمدن پول هزینه ی کتاب از چنگم بگریزد زیرا آن شخصی که قرار بود  پول را تحویلم دهد از من خواسته بود فورا کتاب آماده ی چاپ را نشانش دهم. شبانگاه به هر سه طرح خوب دقیق شدم اما قدرت انتخاب از من گرفته شده بود. فکرم چنان خسته بود که قادر به تصمیم‌گیری نبود. پس خاموشی برگزیدم تا صبحی دیگر.

فردای آن روز فکری به خاطرم رسید. با شخصی به نام خسروجردی یکی از دوستان طراح تماس گرفتم و امید آن داشتم با دستمزد‌ی کم به ماجرای طرح روی جلد کتاب خاتمه دهد. این شخص که هنوزم در قید حیات و احتمالاً در آمریکا یا یکی از کشورهای اروپایی ساکن است در آن زمان جوان و جویای نام بود اما استعدادش فوق‌العاده. حوصله‌ی خواندن کتاب را نداشت و من ناچاراً خلاصه داستان را شفاهاً برایش تعریف کردم.

کمی نگران شدم از این که بدون مطالعه ی کتاب طرح خوبی از کار در نیاید. آیا از این که بداند مردی فارغ از دنیا درگوشه ی دنج اتاق محقر خانه‌اش روز و شب را به امید اشاره‌ای از غیب سپری می‌کند و تنها سرگرمی او سوسک سیاه و پرنده‌ای است که گاهی در فضای اتاقش پرواز می‌کند، کافی است تا طرحی قوی و درخور یک داستان شگفت بیافریند؟ ابتدا هر سه طرح را نشانش دادم. گفت، این طرحها را به کار دیگری یبانداز و منتظر باش! آنگاه در بیم و امید به او اطمینان کردم. این راهی بود که در برابرم گشوده شده بود. می‌گفت زیاد طول نخواهد کشید و من چاره را در آن دیدم تا منتظر بمانم.

سه روز و سه شب تمام سپری شد و در روز چهارم تماس گرفت. شگفتی و هیجان از کلامش موج می‌خورد. چه اتّفاقی افتاده است؟ آرام و قرار نداشت و عجله داشت تا من هرچه زودتر طرحش را ببینم. در ناباوری گفت:

ـ اتّفاق عجیبی افتاد. این همه سال کار کردم اما تا حالا با یه همچین حادثه‌ای روبرو نشده بودم. خیلی جالبه باورم نمیشه.

و چنان مرا متعجب ساخته بود که  او را وادار کردم تا قبل از دیدارمان، هر چه رُخ داده برایم بگوید. و او اینطور تعریف کرد:

ـ چهره‌ی مرد جوانی رو برگزیدم که روی آن کار کنم. من فقط اتود اولیه رو روش انجام داده بودم. بعد دکمه‌ی چاپ رو زدم تا تصویرو دریافت کنم اما بعدش اتّفاق عجیبی افتاد. تصویر سوخت و من سعی کردم اونو از دستگاه خارج سازم. همین که عکس رو بیرون کشیدم متعجب شدم. نمی‌دونی چی از آب دراومده! بطور اتّفاقی یه طرح فوق‌العاده شده! انگار یه طراح حرفه ای ساعتها روش کار کرده باشه! واقعاً برام عجیبه، باید حتماً ببینیش. باور کن من با تمام تجربه‌ام نمی‌تونستم چنین طرح جالبی رو بیافرینم!

شدیداً دچار شک و تردید شدم هرچند که به اتّفاقات این چنینی باور داشتم. تقاضا کردم قبل از چاپ آن را ببینم  و او هم موافقت کرد. با خودم فکر می‌کردم چگونه تصویری از کار درآمده که یک طراح باسابقه و حرفه‌ای حتی حاضر نیست نیش قلمش را بر آن وارد آورده و تغییری در آن ایجاد کند!؟ کنجکاویم شدیداً تحریک شده بود و اصلاً نفهمیدم با همه ی عجله ای که داشتم چرا ملاقات امروز را به فردا بعد از ظهر انداختم!

فردای همان روز، نیم ساعت مانده به غروب آفتاب و در یک روز سرد پاییزی، به محل کارم آمد. داخل اتاق نگهبانی که یک درش به حیاط محل کارم و در دیگرش رو به کاخ دادگستری باز می‌شد با یکدیگر ملاقات کردیم. گفت:

ـ فقط ببین عجب چیزی شده پسر!

طرح را به دستم داد و تلقین او این بود که به خارق‌العاده بودن آن ایمان بیاورم. و من همین که چشم بر آن نگاه عجیب دوختم باورم شد این طراحی به دست «دیگری» صورت پذیرفته است! چهره‌ی مردی بود که گویی به فراسوی زمان و هر چه که هست می‌نگرد. اما تنها با یک چشم! تقریباً بیش از یک سوم تصویر سوخته بود و دست برقضا طرحی جادویی و فوق‌العاده آفریده شده بود. نیمی از پیشانی تا بخشی از گونه و گوش سمت چپ تصویر سفید شده و بقیه چهره در میان دستگاه سوخته بود! حتی نیمی از تنها چشم برزخی تصویر نیز از پشت پرده‌ای خاکستری به فراسوی خود و دنیای پیرامونش می‌نگریست. قابل توصیف نیست جز آن‌که خیره بر آن بنگری و شگفت زده شوی.

هر دو متعجب یکدیگر را نگاه می‌کردیم و باز به تصویر مقابل خود چشم می‌دوختیم. چنان بود که بی‌شک رازی را در خود داشت و طراح اعتراف کرد از آن‌چه در فکر و خیال خودش بود، بسیار قوی‌تر و تأثیرگذارتر شده است! سرانجام تسلیم رأی او شدم. زیرا طراحی از دنیای آن سوی ما شگفتی آفریده و آن را به ما پیشکش کرده بود! از دیدن این تصویر چنان متعجب و ذوق‌زده شده بودم که ناگهان فکری به خاطرم رسید. طراح می‌خواست تصویر را بگیرد و شتابان برود اما او را متوقف ساختم: به او پیشنهاد دادم در محل چشم راست که ناپدید و در پشت سفیدی و تیرگی محو شده، سوسکی در حال پرواز قرار دهیم. او به شدت مخالفت کرد و من همچنان اصرار می‌کردم تا نشانی از سوسکی در حال پرواز در این طرح عجیب آشکار باشد. طراح کمی دلسرد شد و همچنان مقاومت می‌کرد. به او پیشنهاد دیگری دادم: یک سوسک سیاه و بالدار در محل چشم ناپدید شده قرار بده، اما اگر برایت جالب نبود، همین تصویر را کار کن. باز هم مخالفت کرد! حتی نمی‌خواست پیشنهادم را بیازماید و من که به چیرگی قلم و ذهن او ایمان داشتم، نخواستم فکر و خیال خود را به او تحمیل کنم. لذا کوتاه آمدم و برای آخرین بار به تصویر آن مرد برزخی خیره شدم. طراح آماده بود تا آن را به دست بگیرد و دور شود زیرا موافقت مرا جلب کرده بود. من هم با تبسمی بر لب تصویر را به دستش دادم که ناگهان درب سمت حیاط باز شد و باد شدیدی که وزیدن گرفته بود چادری از برگ‌های پاییزی را به داخل اتاقک کشاند. برگ‌ها در همه سوی اتاقک پراکنده و درحالی که باد همچنان زوزه می‌کشید، مشتی برگ زرد و نیمه خشک بر سروصورت ما فرو ریخت. کمی جابجا شدیم و گردوغبار و برگ‌ها را به کناری زدیم اما بر چهره‌ی من برگی زبر و خشک و چسبنده‌ای نمی‌خواست بر زمین بیافتد. ناگهان خسروجردی طراح کتاب حیرت‌زده و متعجب آهی کشید و قدمی عقب رفت و ناباورانه چنین گفت:

   ـ ... یه سوسک! عجب! باورم نمی‌شه!!

   آری عجیب و ناباورانه بود زیرا یک سوسکِ پرنده با طوفان برگ‌ها بر روی چشم من نشسته بود. صدای طراح همین که با خیال من آمیخته شد، حالت چندش‌آوری مرا دربر گرفت و به سرعت دست و پای چسبنده سوسک بالدار را از روی چشمم جدا و آن را به گوشه‌ای از اتاقک انداختم. سوسک به پرواز در آمد و از من دور شد. طراح متعجب و با دهانی باز نام مرا صدا ‌زد و ‌گفت:

ـ  باورم نمی‌شه...! سوسک بود. اوناهاش رو سقفه! خیلی عجیب بود، من حتماً باید این داستان رو بخونم.

بهش گفتم: این یه چیزی مربوط به من بود و فکر نمی کنم هیچوقت موفق بشی این داستان رو بخونی!

پرسید: از کجا مطمئنی !؟

ـ می دونم!

و شگفت‌انگیز آنجا بود که سوسک پرنده بر چشمی فرود آمده بود که اگر طراح می‌پذیرفت جای خالی چشم محو شده را پر می کرد، دقیقاً همان طرحی که من به او پیشنهاد داده بودم!

و ما در فاصله‌ی میان دو دنیای  روز و شب حیرت‌زده باقی ماندیم در حالی که سوسک سیاه و پرنده از گوشه ی سقف خیره ما را نگاه می کرد!

آذرماه ۱۳۹۲

Instagram: hasankhadem3