مادر

مرتضی سلطانی


به مادر زنگ زدم. هم برای او و هم برای مادرم خیلی دلتنگ بودم. وقتی گفتم چیزی وقت نیست که "مامان مهناز" را از دست دادم،با مهربانی و عطوفت دلداری ام داد و گفت: "خب غصه نخور آقا مرتضا منم مادرتم دیگه" راست می گفت. بعد یک عالمه تشکر کرد برای آن روزهایی که پرستار همسرش بودم. گفتم: "روحش شاد. بابا هم مطمئن باش الان جاش خوبه. یادته مادر که اون شعر سعدی رو خوند؟ هیچوقت یادم نمیره."

مادر گفت: "کدوم روز مادر؟" با دودلی اینکه مبادا یادآوری آن روز غمینش کند، گفتم: "اون روز که یه ذره پسرت باهات تندی کرد و اینا." دیدم با همه دلگیری اش در آن روز، حتی آن لحظه را نیز از یاد برده. ادامه دادم: "وقتی پسرت رفت، بابا با یه دل پر غصه ای این شعرو خوند واسم:

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش/// چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی // که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی تو امروز بر من جفا // که تو شیر مردی و من پیرزن"

گفت: "به به. قشنگ و معنی دار گفته." گفتم: "بله سعدی خیلی غوله. حکمت قدیمیاست مادر." گفت: "بله. ولی مادر، جوونا امروزی دیگه فلزشون طوریه اینا به خرج شون نمیره" گفتم: "بله مادر. خیلی هاشون که فکر میکنن قدیمیا فقط تو سرشون خیالات مذهبی بوده. لابد فقط این تحفه ها می فهمن." گفت: "خدا هدایتشون کنه." گفتم: "مادر، حتما میام سرت میزنم. نگی این مرتضا چقدر بی معرفت بود یه زنگ هم به ما نزدا. راستی کیسه خیاطی ات رو

چیکار کردی هنوز چیزی میدوزی؟" گفت: "نه دیگه چشمام نمی بینه سوزن نخ کنم. جَخ کمر دردم دارم و همه جونم چوب میشه." گفتم: "ای بابا. خدا سلامتیت بده مادر." یکباره با لحنی نیمه شوخ و جدی بلند گفت: "پس تو کی زن میگیری ما خانمتم ببینیم؟" گفتم: "مادر نشده دیگه. ولی بگیرم حتما با عشقم میام پیشت سرت میزنیم" گفت: "حالا من یه خانم خوب واست پیدا کنم چی؟" خندیدیم و گفتم: "ولی مادر عشق خیلی خوبه. دردم داره ولی بهتره آدم دردشم به جون بخره" گفت: "بر منکرش لعنت. آدم فقط خودشو بخواد که خوب نیست!" و بعد باز از بابت آن روزها با مهربانی از من تشکر کرد و من خوشحال شدم.