قاطر ها در میدان مین‎‎

میم نون

 

جبهه جنگ جای مرگ و نابودی است. سیاستمداران پول پرست بخاطر منافع و‌ آسایش خودشان اتاق های فکر تشکیل میدهند و بدون توجه به انسانیت جنگ میسازند. ماشین جنگی باید همیشه فعال باشد تا ثروتشان انباشته شود، خرابی و نابودی شهرها و مرگ انسانهای بیگناه مهم نیست، فقط فیتیله جنگ نباید خاموش شود.

این بازی مثل چرخه روز و شب از روزی که تاریخ نوشته و ثبت شد تا ایندگان ادامه خواهد داشت مثل بازی شطرنج، یکروز سفید و روزی دگر سیاه مات میشود و وقتی بازی تمام شد چیدمان دوبارهٔ مهره ها و نبردی دیگر، کل بازی جنگ و نبرد اندیشه هاست که لذت بردن را برای شاه و دستانی که مهره چینی میکنند را در پی دارد.

جنگ ایران و عراق هم شامل همین قاعده بود. سربازان چاره ای جز اطاعت ندارند. عشق و غیرت و وظیفه و اجبار دولت هر کدام بنوعی وادار میکنه در این بازی حضور داشته باشی. همه نظامیان در طول خدمت در جنگ در زمان استراحت به خاطرات و آخرین دیدار و خداحافظی آخرشان با عزیزان فکر میکنند و میدانند شاید فردایی نباشد و همیشه مثل بازی فوتبال منتظرند صدای سوت پایان بگوش برسه و از اون کابوس نجات پیدا کنند.

من خودم بعد از مجروحیتم و اتمام استراحت پزشکی میتونستم ادا در بیارم و زمان طولانی و بیشتری را پشت جبهه و در خانه بمانم ولی بخاطر غیرتم به جبهه برگشتم تا خدمت سربازی را  به اتمام برسونم و همونطور هم شد. الان سالها از جنگ میگذره، خاطرات تلخشو تا آخر عمر یدک میکشم، اما بجز مجروحیتم و شهید شدن هم رزمانم خاطره تلخ دیگری از خانواده های عشایری در منطقه جنگی سومار دارم.

در جبهه تدارکات اب و غذا همیشه سر موقع انجام میشد. تانکر اب کنار سنگر شبها پر میشد و‌صدای بوق ماشین غذا سر موقع شنیده میشد، کنار بیمارستان صحرایی هم یک بوفه بود نوشابه می آورد. اگردر ماه شانس داشتی از آنجا رد بشی نوشیدن یک شیشه نوشابه مثل آب حیات مزه میداد.

یک روز اوایل بهار بود که  یک مرد با لباس عشایر و بدون اسلحه اومد بیمارستان صحرایی و‌گفت «پسرم مریضه دارو میخوام.» دژبان شک کرده بود و داشت او را بازجویی میکرد که چه جوری امده داخل منطقه جنگی. گفت «من از عشایری هستم که سالیان سال اینجا زندگی میکنم و فرزندم بیمار شده و نیاز به دکتر و دارو داره و‌کمک میخوام. منطقه را مثل کف دست میشناسم، داخل کوهستان چادر عشایری دارم و با خانواده ام هستم و گله دام واسب و قاطر دارم و با خانواده ام کوچ کردیم و اینجا در ییلاق هستیم.»

راه شهر ایلام دور بود و نمیتونست تا شهر دنبال دکتر بره و بهمین دلیل از ارتش کمک میخواست. برای راستی آزمایی، دو تا دژبان با من، که گروهبان ستاد بودم، و یک ستوان بهداری با ماشین به محلی که اون میگفت چادر زده فرستاده شدیم. با ماشین نیم ساعت طول کشید. در کوهپایه ها چادر سیاه و بزرگ او را دیدیم، با صدای ماشین چند تا بچه اومدند بیرون و وقتی بازرسی کردیم دیدیم که درست میگه، شناسنامه هاشون هم نشونمون داد. متوجه شدیم کلکی تو کار نیست و طبق عادت از میان کوهها و دره ها به آنجا آمدند.

بچه مریض بود و تب بالایی داشت. ستوان بهداری علت بیماری را متوجه نشد و چاره ای نبود و تصمیم گرفتیم پسر بچه پنج شش ساله را با خودمون به بیمارستان صحرایی ببریم که دکتر سرهنگ رییس بیمارستان ویزیت کنه. به خانواده او سپردیم که از اطراف چادر دور نشوند و ابن کوهها مثل سال قبل امن نیست و خیلی خطرناکه، خیلی از جاها مین گذاری شده.

با پدر و پسر بیمار برگشتیم به یگان و بیمارستان صحرایی، پسرک را بستری کردند و سرم زدند و پدرش در کنارش بود. فرداش حال پسر بچه بهتر شد و با مقداری دارو‌ او را به محل چادر بردیم. مادرش خوشحال شد و مرتب دعا میکرد. رئیس دژبان لشکر ما دستور داد تا چادرشان را جمع کنند و به چند کیلومتر عقب تر کوچ کنند. مرد عشایر چاره ای نداشت و باید دستور را اجرا میکرد. قول داد سریع  برگردند بروند عقبتر در پشت جبهه مستقر بشوند.

موقع برگشتن ما، دختر نوجوان با لباس عشایری محلی جلو آمد و با لبخندی به لب گفت «بفرمایید قابل شما را ندارد.» در دستش یک سطل پلاستیکی پر از ماست بود با مقداری نان محلی. سرباز دژبان به به میگفت ولی من نان را نگرفتم. گفتم «دستت درد نکنه همین ماست هم لازم نیست ولی هدیه شما را قبول میکنیم. نان در سنگر زیاد هست.»

مرد عشایر که مراد نام داشت گفت «به جناب دکتر سلام برسانید.» فکر کنم منظورش این بود به او هم ماست بدهیم. سفارشات پزشکی و امنیتی لازم را کردیم و‌از مرد عشایر و خانواده اش جدا شدیم. تو راه همه سطل ماست را خوردیم. مزه اش هنوز یادمه و برای جناب سرهنگ دکتر چیزی نماند :)

در فکر بودم، سختی زندگی عشایر آزار دهنده بود. نسل به نسل همیشه قشلاق و ییلاق میکردند و این چرخه ادامه داشت. از دسترنج خودشان زندگی را میساختند. به این فکر میکردم که بیشتر سوبسید دولتی تو‌ شکم شهرنشینان میرفت و عدالتی در تقسیم ثروت مملکت برای روستاییان انجام نگرفته، عشایر که دیگه هیچی… بیچاره تر و مظلوم تر از بقیه مردم روستایی هستند.

دو‌ روز از این ماجرا گذشت. حدود ساعت چهار عصر بود. صدای انفجار بگوش رسید که البته در جبهه طبیعی بود. اما چند دقیقه بعد از فرماندهی بیسیم زدند و‌ اسم مرد عشایر را  پرسیدند و‌ بمن گفتند سریع به منطقه محل اسکان مراد بروم. صدا از آنجا بود. ترسیده بودم که خدایا مگه چی شده؟

ماشین دژبان حرکت کرد و به کنار سیم خاردار و‌ محل مین گذاری رسیدیم. چند نفر از گروهان مستقر در آن نزدیکی آنجا بودند. دیدم مراد روی زمین نشسته و به سرش میکوبه. نزدیک شدم گفتم «اینجا چه میکنی؟ چرا نرفتی؟» منو دید و‌ گفت «رفتن و‌کوچ به این سادگی نیست و‌ ما به اینطرف نمی آمدیم» و گریه کنان گفت «اسبم و قاطرها در محل دورتری که آزاد بودند، داخل میدان مین رفتند.»

نگاهی انداختم و اسبها را دیدم موقع چرا کردن از سمت کوه داخل میدان شده بودند و دو تا از اسبها، که البته مراد گفت که اسب نیستند و هر دو قاطرند و از اسب مهمترند، روی مین رفته بودند و یکی مرده بود و یکی دیگر هم دست چپش از زانو یا ارنج قطع شده بود ولی روی دو‌پا و یک دست ایستاده بود و میلرزید. یک اسب هم هنوز مشغول علف خوردن بود، انگار نه انگار اتفاقی افتاده.

سربازانی که ان اطراف بودند را برگرداندیم و مراد را با خودمون به سمت چادر بردیم. گفتم «شانس آوردی خودت و خانواده ات رو مین نرفتی.» گفت سیم خاردار را دیده و متوجه شده ولی اسبها ازاد بودند و کار از کار گذشته بود. گریه کنان شروع کرد به آواز خواندن، یا شاید هم مرثیه خواندن. متوجه شدم با صدای مراد، اسبی که سالم مونده بود آهسته آهسته بسمت او آمد و به لطف خدا سالم از میدان خارج شد. گفتم «خدا رو شکر کن این یکی سالم مونده» و به سمت چادر رفتند.

به مرکز بیسیم زدم و گزارش دادم چه اتفاقی افتاده. دستور لازم را گرفتم و به مراد گفتم «پدر من، برادر من بی توجهی کردی و این اتفاق افتاده. الان هم کامیون میاد با دژبان باید همه چی را جمع کنی و با گوسفند و سگها و همین یک اسب که مانده برگردی پشت جبهه و آنجا چادر بزنی.»

مرد بیچاره و خانواده اش بشدت ناراحت بودند. ما هم ناراحت بودیم. بمن گفت «اون قاطر مجروح داره زجر میکشه، راحتش کنید.» به یکی از سربازهای دژبان گفتم اسب زخمی را راحت کند. با صدای تیر فهمیدیم که اسب دیگه درد نمیکشه، حالم گرفته شد. ناآگاهی و بی توجهی این خانواده عشایر به تذکرات ما، سرمایه اصلی زندگی آنها، یعنی همون قاطر ها را از بین برده بود.

مراد با گله گوسفندان و بزها به عقب برگشت و چادر و خانواده اش را هم شبانه منتقل کرد.

داستان مراد سنگر به سنگر پیچید. یکی از سربازان پیشنهاد داد هر کسی یک کمکی کند تا پولی جمع بشه بدیم به مرد عشایر تا برای خودش قاطر بگیره. پیشنهاد خوبی بود. سربازان و‌ نظامیان همه هر چقدر مقدور بود کمک‌ کردند و پول جمع شده را به مراد رساندیم. لبخندی دوباره در چهره او‌ نمایان شد.