یک مونولوگِ درام در یک پرده، نوشتهی شمیران زاده
من کیستم؟
تا به امروز ـــ من فقط خود را جسمی پیر و فرتوت دانسته که در زندگی ضربه خورده است، چیزهای زیادی برای گفتن داشته و هیچ کس اهمیتی نداده تا به آنها گوش دهد.
من چه کسی بودم؟
بیست سال پیش اصلاً لازم نبوده تا خود را معرفی کنم، همه چهره و نامِ من را می شناختند، زیرا در آن زمان ـــ من به عنوان بهترین محقق و نویسندهی اسرارِ تاریخی شناخته می شدم.
همه چیز از زمانی شروع شد که به دنبال موفقیت بزرگ بعدی خود بودم، حرص و طمعِ من ـــ مانند هر انسانی، اشتیاق به دانستنِ ناشناختهها ـــ در نبرد علیهی وجدانم پیروز شده و خود را در جایی گرفتار کرده که در نهایت ـــ تبدیل به ترسناکترین تجربهی من شد، زیرا در آنجا با «او» ملاقات کردم.
نامِ من دیگر اهمیتی در سنِ شصت و سه سالگی ندارد، دیگر کسی نیست که ناممَ برایش وزن و ارزشی داشته باشد، دیگران اغلب مرا پیرمردِ دیوانه؛ بی کلّهی بی خاصیت و رَوان گسیخته صدا می کنند، من دیوانه هستم؟ لعنت به شما که نادان و خود مِحور بوده ـــ در یک حبابِ شیشهای زندگی میکنید.
شاید وقتی که «او» بازگشت ـــ شما نامِ من را دوباره به یاد آورید، شاید التماس های من را به خاطر آورید، شاید تَرس های من ـــ برایتان به روز شود، اما دیگر خیلی دیر خواهد بود، چگونه توانستهاید اینقدر خود را مهم بدانید؟ کُرهی زمین به دورِ شما نمی چرخَد، من دیوانه هستم؟ شما از روی نادانی و بی عقلی ـــ افرادِ بی ضَرری هستید، من از شما فقط کمک خواسته تا از بازگشتِ «او» جلوگیری کنیم، اما به حرفِ من گوش نکرده و حالا باید در انتظارِ آمدنَش باشید، مرا مسخره کردید، به من توهین کرده و تحقیر کردید، در آخر مرا زندانی کردید، شما حَرامزادهها به زودی به حرفهای من خواهید رسید.
«او» از دستِ شما عصبانی است، شما از او دیگر ترسی به دل نداشته و به جایَش از خودِ درونِتان ـــ وحشت دارید، برین باورید که ترسناکترین چیز در زندگی شما وقتی است که یک دیوانه دست به اسلحهی گرم ببرد، شما مرا دیوانه دانسته و اما خبر ندارید چه دردها و چه رنجهایی وجود دارد، غمها و زخمهایی که فهم و دیدِ آنها ـــ برای نژادِ بشر قابل تصور نیست، دردهای غیر جسمی که ذهنِ شما را آشفته و پریشان می کند، و با این حال ـــ شما همچنان ترجیح داده تا در جَهل و نادانی کامل به سَر ببرید، هر گونه تغییرِ غیرمنتظره در زندگی خودتان را یک بدبختی دانسته و به خاطر نداشتنِ راهِ حل برای مشکلاتی که پیش میآید ـــ به جای اندیشیدن به دیگران نفرین کرده و بقیه را عاملِ گرفتاریها در زندگی مینامید.
شما مرا هنوز دیوانه مینامید، چقدر برایتان متاسف هستم، ذهن و روانِتان ضعیف بوده و به راحتی میتوان آن را به سوی موجِ دیگر ـــ دَستکاری کرد، برای دیدن یک بی نظمی و بی قانونی بزرگ، رنجها و مصیبتهای عظیم ـــ خودتان را آماده کنید، به روشهای فراوانی که حتی نمی توانید یکی از آنها را حدس بزنید ـــ عذاب خواهید کشید، این خودِ شما هستید که درونِتان را به این بیچارگی محکوم کردید.
در این اتاقی که مرا زندانی کردید ـــ دقایق به کُندی گذشته ـــ همچو ساعت، سپس روز و هفته ـــ دلخَراشان میگذرند، «او» به زودی می رسد، «او» دوباره واردِ ذهنِ من خواهد شد، «او» دوباره قدرت خود را به من نشان خواهد داد، اما این بار ـــ «او» مرا زنده نخواهد یافت، من امشب آخرین حرفهایَم را در این نامه نوشته ـــ به امید اینکه برای آخرین بار شما را آگاه کنم، وای به حالِتان اگر باز حرفها و نصایحِ من را نادیده گیرید.
آنها مرا پیرمردِ دیوانه، بی کلهی بی خاصیت و روان گسیخته صدا می کنند، اما تا به حال یک لحظه به گفتههای من فکر کردید؟ اگر واقعیت داشته باشد چه پیش خواهد آمد؟ آیا در حیاتِ خودتان با چیزی بسیار حقیقی اما غیرِ منطقی روبرو شده تا معنای زندگیتان از بین برود؟ شما چه راه حلی پیشنهاد داده تا بی آنکه دیوانه خطابِتان کنند ـــ به دیگران بقبولانید که پایانِ دنیا نزدیک است؟
پاریس، زمستان ۲۰۲۱ میلادی
مرسی شراب قرمز جان ،من به پایان دنیا فکر میکردم ، به نظر من اتفاق خاصی نمیافته ، وقتی این کره خاکی در میان بی نهایت کهکشان قرار داره لطمه ای به هستی نباید وارد بشه ، با نابودی زمین شاید بیگ بنگ دیگه ای پیش بیاد سیاره جدید خلق بشه ، و شاید حیاتی دوباره و شاید هم نه ، هزاران شاید دیگه ، با ارامش به زندگی ادامه بدیم به هر حال رفتنی هستیم
من هیچوقت به پایان هیچی فکر نمیکنم چون پایان هر چیز از کنترل من خارجه، تا هستیم لذت ببریم شراب جان عزیز، مرسی از نوشته خوبتون مثل همیشه
اصلِ این نوشته به دورانی باز میگردد که در زمینه تئاتر و مونولوگ نویسی؛ بسیار فعال بودم، بیاد دارم که در کودکی (در حال حاضر نیز فهمیدم که هنوز اینگونه است) ـــ گاهگدار یکی آمده و ادعای امام زمان بودن را میکرد، حرفهای بیخود زده و وعدهی پایانِ دنیا را میداد، این متن در واقع الهام گرفته شده از اینجور بی مغزانِ روان پَریش است.
سپاس از توجهِ دوستان.