مزرعه حیوانات
هادی خوجینیان
با پترس از مزرعه برگشتیم. از هیچ کس حرف نزدیم. او شبدرش را خورد و گربهی خانم میشیگان سیگار کشید. از خودمان بیشتر گفتیم و اینکه در حال فراموشی کامل دنیای اطرافمان هستیم.
پترس موقع تلمبهزدن برای نوشیدن آب نگاهی به ما انداخت و پس از نوشیدن با زبانش پای چپ جلوییش را لیس زد و گفت آخه این چه دنیایی است که دوروبر ما دارد سرک میکشد؟ بهتر نیست فراموشش کنیم؟
گفتم یعنی زندگیمان را بکنیم؟
آره خب. نگاه کن مارتین با زندگیش چه میکند؟ خانه روستایی خودش را دارد و صبح تا شب در مزرعه خودش را سرگرم میکند.
گفتم خب پول خوبی دارد و دنیا تخمش هم نیست.
گفت واقعا فکر می کنی چون پول زیادی دارد خوش است؟ پس چرا کلارا و جورج این طوری نیستند؟ آنها که غرق پول هستند. بگذریم. میدونی پسر شش ساله کلارا دیروز به دختر همسایهمون موقع دعوا کردن؟
چی گفت؟
فاک یو آگلی بیچ. زن و شوهر ماتم گرفته بودند چرا بچهشون فحش داده. سر صبحی خودم بهشون گفتم واقعا نتیجه تربیتتان این بود؟ کلارا با گریه گفت وای دارم دیوانه میشم. گفتم ای بابا به تخم پسرتان. گفت که گفت. کلارا امروز رفت پیش روانپزشک ش تا مشکل را حل کند. مارتین همین سه هفته پیش دخترش به دوست پسرش گفت مادر فاکر دیگه نمیخواهمت. از بس موقع دول بازی شل ممدی. پسره گفت وای بروگمشو بابا. دختره هم با چوب افتاد دنبالش و دو تا زد تو کلهش. مارتین که فهمید به بچهش گفت آفرین دختر خوب باید دولشو میکوبیدی تا له بشه. میبینی چه بابای کولی هستش؟
سه تایی خندیدیم و چشمان زیبا و خمار پترس را ماچ کردیم.
نظرات