جادو
حسن خادم
حکایتی که برایتان نقل میکنم مربوط به سالهایی است که در کرمانشاه ساکن بودم. آن زمان مجرد بودم و اغلب شبها بساط تریاک کشی در خانهام پهن بود. برخی شبها با دوستان و گاهی نیز در خلوت خودم. این تنها سرگرمی دلچسبی بود که از آن کیف و لذت میبردم. بوی تریاک مرا مست و از خود بیخود میکرد و حس گوارایی بهم دست میداد و من لحظات و دقایقی که جادوی تریاک در همه رگ و پی وجودم رخنه میکرد آن را با هیچ لذتی در دنیا عوض نمیکردم.
مدتی به همین ترتیب سپری گشت تا اینکه شبی احساس کردم انگار غیر از من کسی در اتاقم حضور دارد و این تصوری بود که گاهی به سراغم میآمد. وقتی دوستان جمع میشدند این احساس به من دست نمیداد و چیزی وجود نداشت تا فکرم به آن مشغول شود اما هر موقع تنها بودم و بساط منقل و تریاک و چای برپا میشد کمکم حضور موجودی ناپیدا را در فضای داخل اتاق احساس میکردم. حتی اغلب صدایی میشنیدم طوری که به شدت کنجکاو میشدم. گاهی به خیالم می آمد کسی روی بام خانه راه می رود و این سروصدای چوب و حصیر و تیرهای سقف شاید به همین خاطر است. اتّفاقاً با همین خیال یک بار خودم را به پشت بام رساندم اما کسی را ندیدم و باز تعجبم بیشتر شد و بعد مطمئن شدم هر چه هست از داخل اتاق است.
و شبی که بساطم پهن بود، در اتاق را محکم چفت کردم تا گردش باد در راهرو و تکان دادن لنگهی در آرامشم را بر هم نزند. اواخر شب بود و سکوت حکمفرما. اما کمی بعد بار دیگر آن حس غریب به سراغم آمد. وجود کسی غیر از خودم را درون اتاق احساس می کردم . تقریباً میدانستم خیال نیست اما به خودم گفتم شاید تأثیر نشئگی تریاک باشد و با همین تصور سرم را در میان دود جادویی تریاک فرو بردم تا آن تصورات آزاردهنده کم کم مرا رها سازند. دود تریاک حلقه وار به سمت سقف بالا میرفت و من در خلسهای وصفناشدنی غرق می شدم. در همان حال بار دیگر صدایی شنیدم، آنقدر واضح که مرا ترساند. نگاهی به همه سوی داخل اتاق انداختم. آیا یک موجود غیبی بود یا من فقط خیال میکردم؟ نکند جنی به سراغم آمده است و همان وقت زیر لب بسمالهی گفتم و بار دیگر دود تریاک را که موج میخورد روانه سقف اتاق کردم و به خودم اینطور تلقین کردم که در این حالت خلسه و نشئگی هر صدایی میشنوم خیالی بیش نیست.
هر شب که دوستان جمع بودند و بساط تریاک برپا می شد، از این موضوع حرفی به میان نمیآوردم زیرا به خودم قبولانده بودم که توهم و تصوری بیش نیست و ما آنقدر با حرفهای گوناگون سرمان گرم میشد که فرصتی برای نقل این موضوع نمیماند. تا این که پس از مدتی و شبی که کاملاً تنها بودم و بساط تریاک را پهن و با آتش سرخ منقل خودم را گرم کرده و دود جادویی تریاک موج میخورد و به سوی سقف بالا میرفت،
ناگهان صدایی به گوشم خورد. انگار بار دیگر دچار وهم و خیال شده بودم. حضور موجودی ناپیدا را در اطرافم احساس می کردم و صدایی که گویی از برخورد با تخته و حصیر ایجاد شده بود به گوشم خورد و دوباره ترس برم داشت، طوری که کیف و لذتم به هم ریخت و من از دنیای خلسه و نشئگی بیرون آمدم و سعی کردم با هشیاری یک بار دیگر صداها را به توهم و خیالاتم نسبت دهم اما این بار نشد و حتی صدایی همچون زمزمه مبهمی به گوشم خورد. بلند شدم و پنجره را گشودم و سوز سرما به صورتم خورد. ماه در آسمان میدرخشید و حیاط زیر نور شبانگاهی قرار داشت. آنجا هم هیچکس نبود و خیالی که اغلب شب ها مرا میربود آن شب نیز به سراغم آمده بود تا بار دیگر کیف و لذتم را به هم بریزد. یک چای پررنگ سر کشیدم و بعد دوباره پای بساطم نشستم و بیاعتنا به حضور یک موجود نامرئی تریاکم را به آتش ذغال سپردم و باز در خلسگی فرو رفتم اما هرچه کردم نتوانستم از فکرش بیرون بیایم، زیرا وجودش آنقدر محسوس بود که دیگر نمیتوانستم آن را به دنیای خیال و وهم ارتباط دهم و دقایقی بعد همینکه صدایی از بالای سرم به گوشم خورد احساس عجیبی به من دست داد.
تصور اینکه آن موجود ناپیدا برفراز سرم حضور دارد فکرم را به خود مشغول کرد. ترس و اضطراب به میان خلسگیام راه یافت و این بار هم حضور این موجود ناشناخته را چنان واقعی احساس می کردم که نزدیک بود دهان باز کنم و چیزی بگویم. هیجانم اوج گرفت و نفسم به شماره افتاد. ابتدا نگاهی به اطرافم انداختم. در اتاق بسته بود و هیچ صدایی از راهرو شنیده نمیشد. بعد همان تلقین به دنبال شنیدن صدای تختهها و خشخشی از بالای سرم به سراغم آمد و این بار سرم را به سمت سقف گرداندم و چشم بر تیرهای چوبی آن دوختم اما ناگهان چنان هول و هراسی کردم که بدنم یخ کرد و کم مانده بود قالب تهی کنم. سینهام سوخت و تپش قلبم اوج گرفت. چیزی را که با چشمان متعجب و وحشتزدهام میدیدم باور نمیکردم. چشمانم گیج و خمار، ماتش برده بود.
جادوی تریاک از سرم پرید و تکان سختی بر بدنم وارد آمد. مثل این بود که برقی از نوک سر تا پنجههای سرد پاهایم را سوزاند. آب به دهانم خشکید و لحظاتی آرزو کردم زیرپایم خالی شود تا در زمین فرو روم، پیش از آنکه روح وحشتزدهام کالبدم را ترک کند. پنجهای که وافور را به دست داشت خشک شده بود و همان وقت از میان دستم به زیر افتاد. بیاختیار تکیه کلام همیشگی یا ابوالفضل زیر زبانم آمد. فقط جرأت کردم آهسته پلکم را به هم بزنم و لحظاتی چشم بستم و آرزو کردم آنچه که میدیدم خیالی بیش نباشد. اما آن مار خاکستری تنومند از هر چیزی در آن اتاق و در آن شب ساکت و مرموز واقعیتر بود! دقیقاً بالای سرم و به فاصله ی بیش از یک متر از سقف تیرچوبی آویزان شده بود. انگار در خیالی غرق شده بود و تکان نمیخورد. نیمی از هیکلش روی تیر چوبی خوابیده بود و سروگردنش آویزان مانده بود. کمی بعد تکانی به سرش داد و باز بیحرکت شد. بوی تریاک اتاق را پر کرده بود اما من طلسم شده بودم. چشمان سیاهش تمام اعضای بدنم را قفل کرده بود. کاملاً سحر و لمس شده بودم. زبانم کلید شده بود و ترس برم داشت که برای همیشه لال شوم. احساس خفگی می کردم و با احتیاط چند نفس عمیق کشیدم. آن لحظهها به سمت در رفتن و گریختن مثل رؤیایی دست نیافتنی بود.
بعد بیآنکه حرکتی کنم ناگهان به یاد شبی افتادم که در خانهی یکی از دوستان جمع بودیم و بساط تریاک هم روبراه بود تا اینکه یکی از رفقا برایمان تعریف کرد که مارها از بوی تریاک خوششان میآید و آن وقت بود که ماجرایی را در همین رابطه نقل کرد. همان وقت که این خاطره از ذهنم گذشت از خدا خواستم که آن حکایت واقعیت داشته باشد و با همین خیال کمی به خودم جرأت دادم و آرام دستم را آوردم پایین و وافور را لمس کردم و آن را به دست گرفتم. چشم از آن مار تنومند خاکستری که رگههای سفید روی پوستش تنم را میلرزاند برنمیداشتم. آنگاه نفس عمیقی کشیدم و این بار دل به دریا زدم و درحالی که احساس میکردم مار قصد دارد نیشم بزند و کم مانده بود قلبم از حرکت بایستد، آرام و با احتیاط سرم را خم کردم و سپس یک تکه تریاک برداشتم و با آتش ذغال و وافور دود غلیظی به راه انداختم. دود تریاک موج میخورد و در آن سکوت مرگبار به شکل حلقههایی جادویی به سوی سقف و سرو گردن مار هراسانگیز بالا می رفت. این عمل را چند بار تکرار کردم طوری که بالای سرم پر شد از دود تریاک که موج میخورد تا آن اژدهای مرگبار از آن لذت ببرد. شاید خیال و تصوری بود غیرواقعی و نمیتوانستم باور کنم آن خزنده ی وحشتناک همین را میخواست! خودم را برای نیش کشندهی او آماده کرده بودم و در همان حال نگاهی به سوی مار برفراز سرم انداختم.
ناگهان به حیرت افتادم و درحالی که هراسان مانده بودم چیز شگفتانگیزی به چشم دیدم : مار که مرا افسون خود ساخته بود سرش را چند بار تکان داد و بعد صدایی از خود تولید کرد و آنگاه خودش را به موازات سقف راست کرد و لحظاتی بعد در شکاف تختهها و تیرچوبی خزید و ناپدید شد. درحالیکه باور نمیکردم هنوز زندهام همان وقت بود که به راز سروصدای ناشناختهای که برخی شبها احساس میکردم پی بردم. ناگهان تکان دیگری بر بدنم وارد آمد و این ناشی از تصوری بود که مرا به هراس افکند زیرا در شبهایی که تنها بودم و بساطم پهن بوده بیآنکه بدانم این مار تنومند و هراسانگیز خم میشده که از بوی تریاک لذت ببرد و مثل من به خلسه رود!
یکدفعه حس غریبی وجودم را فرا گرفت. انگار آن مار تمام وحشت و هراس مرا محو ساخت و جایش را آرامش گرفت و من احساس کردم این مار به همین خانه تعلق دارد و عاشق بوی تریاک است و هرگز به من آسیبی نخواهد رساند و این تصور چنان به من قوت بخشید که بیهیچ هراسی و بدون آنکه اقدام به بستن منفذهای سقف کنم با خیالی آسوده شبها بساط تریاک را برپا میکردم و طوری دود میکردم که آن مار تنومند که بر فراز سرم از سقف آویزان شده بود نیز از آن لذت ببرد!
از آن پس هرگاه صدای خش خشی را میشنیدم دیگر میدانستم که مار از مخفیگاه و لانهاش بیرون آمده و میآید تا از بساط جادویی من لذت ببرد و در همان حال دود تریاک موج میخورد و همچون ماری افسونکننده به سر و گردن آن اژدهای خوفناک میپیچید و او را طلسم میکرد و چیزی که عجیب بود این که هرگاه دوستانم حاضر بودند آشکار نمیشد. حتی صدایی هم نمیآمد. من هم راز وجود او را هرگز فاش نکردم زیرا احساس کردم آن خزنده به جمع ما علاقهای ندارد و همانجا در سیاهیهای سقف چوبی انتظار شبی را میکشد که تنها باشم. آنجا بود که فهمیدم هیچ شبی تنها نبودم و از آن به بعد من و آن اژدهای خوفناک هر شب و در سکوتی باورنکردنی در خلسهی غیرقابل وصفی غرق می شدیم و آنگاه در خوابی خوش فرو میرفتیم.
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
Instagram: hasankhadem3
نظرات