کفشنارنجی
نگارمن
یک وقتهایی موقع پیادهروی، پشتِ سر غریبهای، مسیری طولانی رو راه میری. میآد توی عالمات و ناشناسترین آدم زندگیت توجهتو جلب میکنه و تعقیباش میکنی!
روزی یکی جلوتر از من راه میرفت. قدمبهقدم میایستاد و یکیدرمیون، به نوبت، کفشهای نوکتیز چرم نارنجیشو با پشتِ شلوار یکی از پاهاش پاک میکرد و دوباره ادامه میداد. از من تندتر راه میرفت و این مکث چند ثانیهای منو بهش میرسوند. برای خواندناش نگاهی دزدکی به نیمرخاش میانداختم و باز رصدنکرده از من فاصله میگرفت. تموم راه با هم بودیم و ناخودآگاه باد، هیجان غیر قابل کنترلشو به سمت تموم سلولهای من نشونه میگرفت. تمرکزم رو از دست داده بودم و موزائیک به موزائیک جا پای مصمم و مردانهاش میگذاشتم. مجموعهای آراسته ساخته بود که خودش هم در هیبت تازهاش غریبه بود و با حرکات اضافه و بلاتکلیفی دستهایش، سر در گریبانش کرده بود تا با نفسهای بلند و عمیق، آرامش و تسلیم به جان خودش بریزد.
از تجریش راه افتاده بودیم و به پارک ملت رسیدیم، یکی منتظرش بود. کیف پارچهای سفیداش میخکوبیهایی داشت ممتد. سطح لوزیهای به یکاندازه ساختهشدهاش در پارچهای منعطف، بیرونزدهگی اضطراب زنانهی صاحباش را قورت داده بود. کنارههای روسریاش را از حلقهای طلایی رد کرده بود و به زیر گلو صاف و دستنخورده، سر جایاش آروم نشانده بود! نظم در اوج پریشانی… مانتوی کمرباریک گیپور گلبهیاش، پاشنههای بلند و باریک کفشهای سفید صدفیاش را در دستاندازهای پیادهرویی که عابراناش بیتوجه به یکدیگر، فقط میروند که رفته باشند، توجیه میکرد!
«کفشنارنجی» سرعت گرفت، دستهایاش از بلاتکلیفی رها شد و در دستان موعودش قرار گرفت. اضطرابشان فرو ریخت، آن اتفاق افتاد. از لابلای ماشینها رد شدن و جلوی چشمام گم شد! تا به امروز ترکشان نکردم، حالشان را باید میخریدم و در نهانخانهی دل پنهان میکردم تا به وقت نیاز به رفیقی بگویم کفش نارنجی نوکتیز برای رسیدن به میعادگاه کفش خوبیست، تمام شهر زیر پای قدمهایات تمنا را فریاد میزند…
به گفته تی .اس الیوت شاعر انگلیسی :
ما هیچگاه به سفرهای اکتشافی خود پایان نخواهیم داد. در نهایت همان جائی خواهیم بود که ماجراجوئی را شروع کردیم.
مرسی آقای مردای عزیز از کامنت قشنگتون:)
چقدر اون لحظه دیدار شیرینه ، همه چیز و همه نگرانی ها را محو میکنه ، عشق چه قدرتی داره برای انتخاب رنگ های جیغ ، خیلی زیبا نوشتید نکار من عزیز
تجریش...
دیگر دارد از یادم میرود.
سپاس از نوشتهی شما.
مرسی میمجان، دیدارهایت با یار به همین شیرینی:)
شرابجان مبادا فراموش کنین که جای پای اون پسربچهی شیطون و کنجکاو اون موقع هنوز همه جای تجریش هست! با هم میریم:)