«ونوس ترابی»
از من پرسیده بودی چرا با «او» ماندهام. جوابش را آن روز نتوانستم پای تلفن بگویم. یعنی حالی کردن میخواست. یک جوش به اندازه عدس وسط سینهام زده بود بیرون. لامصب آنقدر خون به جانش میکشید، که با همان شریان کثیف، نفس من را هم وافوری میداد توی آن گنبد نکبتیاش. میپرسی چه ربطی به حرف ما داشت؟ داشت مادر من! دستکم حالا که نامه میخوانی به جای گرفتن گوشی تلفن روبروی صورتت، وقتی انگشت میزنی روی بلندگو و هر قمبرالدولهای را میکشانی به دادگاه دونفرهمان (که البته همیشه متهم اصلیاش من بودهام)، کمی آرام بگیر و کلمات را قاتق کن تا صدای ناله من هم به گوشات برسد! جوش عصبی درد دارد! هرجا بزند، آدم را فلج میکند. نمیتوانی آن موضع را تکان بدهی یا حتی چشم شیطان کور، دستی به سر نخود برآمده بکشی. تعجب نکن! گاهی عدس است و گاهی نخود! جوش عصبی خیلی بخواهد خانمی کند (شاید هم جنتلمنی در تن مردها!)، میشود یک برآمده زیرپوستی سرخ و پدرسوزان. عدل بزند پشت کمرت (مثل همان نفرینهای خانم جان وقتی نماز میخواندم اما گنجهاش را خالی کرده بودم!) و حتی نتوانی به جایی تکیه بدهی.
سر تکان نده. چشمهایت را هم نچرخان. الان میرسم به «او». اما هنوز شرح جوش عصبی تمام نشده است. باور کن ربط دارد که بیقاعده دارم برایت شعر میبافم. باید زمینهسازی کنم. نمیدانی چقدر سخت است گفتن اینها. کاش روی زبان یا نوک انگشت آدم جوش عصبی میزد و بهانهای پیدا میکرد برای نگفتن و ننوشتن. اما تو عاصیام کردهای. حواس برایم نمیگذاری. حوصله فریاد زدن و بعد سیگار کشیدن لابلای تلفنهایت را نداشتم. گفتم بنویسم و خلاص!
یک جوش دیگر بود که همین هفته پیش درآمد روی گردن. آنهم وقتی که وسط سیکل خونریزی باید سفری به آتاباسکا میکردم. آنقدر زشت و دردناک و بدترکیب بود که آرزو میکردم کاش کمی هنر آرایشگری داشتم. کاش به جای این آمارهای مضحک از آدمهایی که در زندگی من پا میگذاشتند، کمی تنازی یادم میدادی! گردن هم از آن جاهاست که فوت و فن درستدرمان میخواهد. نمیشود ماستمالی کرد. وانگهی، جدا از بدترکیبی، آنقدر پوستْکن بود که حتی نمیتوانستم در آن آتشْباران ماه ژولای، نم گردنم را با دستمالی چیزی بگیرم. انگار چیزی در عمیقترین رگی که بتوانی تصور کنی جیغ میکشید. حالا اینرا هم داشته باش که با نایب رئیس امور تجاری شرکت زیمنس هم قرار داشته باشی. گفتم دستمال گردن ابریشمی که وسواسی در کشوی سوم میز توالت نگه داشتهام را افتتاح کنم. از سفر ژاپن گرفته بودم. یادت هست که عینش را برایت کادو فرستادم؟ همان!
تا آنجایش بد پیش نرفت. زیبا بود و به گردن لاغرم میآمد. اما در آن شرجی، الحق که مضحک و ناجور بود. چارهای نداشتم. در فاصله ریمل زدن و پوش دادن موها، ویدیویی آموزشی دیدم برای «پوشاندن اورژانسی جوشهای بزرگ روی پوست». راه بدی نبود. چسب زخم میزدی روی بیپدر و بعد کرمپودر میمالیدی و با همان ابنیه ماکیاژی، سر نفله را پنهان میکردی. کردم. اما رنگ کرم من به پوست سفید گردنم ننشست. یعنی خب میدانی که من همیشه از تفاوت رنگ گردن و پوست صورتم نالیدهام. جایش هم نبود که بزنم کل گردن را بتونهکاری کنم. دلقکی کامل میشد. اما خبط کردم. چسب زخم را بیهوا از روی آن غده لامروت دردناک کندم و همراه با چاقویی که در پس سرم فرو کنند، خون بود که فواره زد بیرون. مگر بند میآمد؟ باید به پروازم میرسیدم اما نه این درد تمام میشد نه خون دلمه میبست. دستمال کاغذی چپاندم رویش. تنم تیر کشید. سه چسب زخم بیرون کشیدم و فشار دادم روی دستمال. برآمدگی آبروبری شد. داشتم پرواز را از دست میدادم. گفتم در فرودگاه فکری به حالش میکنم. دستمال گردن ابریشمی صد چوقی را بستم روی آن آتشفشان برآمده و زدم بیرون.
اما مامان، دیوانهای اگر فکر کنی بدشانسیهای من تمامی دارد. حالا هی بپرس چرا با «او». یا بس است این چرندیات، حرف را بلغور کن. اما باید صبر کنی. باید همراه من این جوشهای عصبی به جانت بیفتد.
کارت پرواز را که گرفتم، هنوز یک ساعتی تا تیکآف مانده بود. شانس آوردم. گفتم بروم توالت و نگاهی به آن شاهکار بیندازم. با آنکه هر حرکت سلام یا تأیید برای گرفتن کارت پرواز یا سرو کله زدن با راننده تاکسی، برایم هزار نیش خنجر آب خورده بود، اما حالا کارت را داشتم و میتوانستم به این بیشرف برسم. تا دستمال گردن را باز کردم، دیدم چسبهای نگیر، همان اول روی پوست گردن وا رفته بودند. آن دستمال ابریشمی سفید که مرغ مینا و درختهای مینیاتوری داشت و روح و روانت را با لطافتش مخملی میکرد، شده بود صحنه جنگ. خون جهیده بیرون از آن بمب ساعتی کثیف دردناک، لکهای تیره به رنگ آب لبوی مانده را روی دستمال لوکسم جا انداخته بود. خود زخم هم دلمه بسته بود به چه شکل! اما با آنهمه کر و کثافتی که بیرون داده بود، تو بگو ذرهای از دردش کم شده باشد؟
به گریه افتادم. وقت شستن دستمال نبود. باید به پرواز میرسیدم. میدانستم که رد خون روی این ظرافت هنرمندانه هم بماند، یعنی باید نزدیک صد چوق دیگر بدهم خشکشویی مخصوص لباسهای ابریشمی تا فقط لکه را بردارند بیآنکه ابریشم آخ بگوید. آخ را فقط من میگویم.
آن روز باید اینطور میگذشت. در تمام مدت جلسه شام کاری با اِد سَلور، نفر دوم شرکت زیمنس، با آنکه خنکای مطبوعی از دریچههای زمینی رستوران به صورتم میخورد، عرق میریختم و آن زخم ناسور میسوخت. همهاش اضطراب داشتم که نکند قطرهای عرق از گردنم لیز بخورد و یارو پیشنهاد بدهد که خب دستمال وامانده را باز کن!
اینطور است مامان جان. یک جوش عصبی میتواند زندگی آدم را ساطوری کند. تو نمیدانی و نمیگیری چون جای پوست، کاغذ روی تنت کشیدهاند. من تمام تنم دانه دانه سرخ و قهوهایست. سرخ است به میمنت جوشهای نابالغ خاک برسر، قهوهای هم ردپای لجنهای پوستترکانده و دردناک و خونریز و گوربه گور شده. میفهمی؟ میفهمی اگر بگویم که هنوز در چهل و چهار سالگی نمیتوانم استخر بروم یا مایو بپوشم و بزنم به آب یعنی چه؟ میفهمی که من هرگز لباسهای یقهباز نپوشیدهام و زنانگی دلفریبم را که لکهدان تاریخ است، پشت آن حجم از پارچه پنهان کردهام؟
حالا دیگر برای من از دخترهای مردم حرف نزن. از بختهای اتو شدهشان با آدمهای شق و رق! بخت من با پوستم چروک میخورد. میفهمی اگر مردی برای اولین بار که لختت کرد، نخواهد با تو بخوابد یعنی چه؟ لبت را گاز نگیر! هردو زنیم. آن نگاه مردانه را تابحال دیدهای که پر از پرسش باشد و به تنت خیره شود اما رویش نشود بپرسد این همه داندان از کجا میآید؟ چرا شبیه آبله مرغانیهای خوب نشدهای؟ چه تضمینی هست تنم به تنت بگیرد و اینها «مُسری» نباشند؟ اصلن تو زن تمیزی هستی یا اینها از بیتوجهی به بهداشت و سلامت پوست است؟ آخر مگر میشود یک خانم مدیرعامل اینطور باشد؟
مادر پوست کاغذی من! تو هرگز اینها را نفهمیدی. من همیشه با لباسهای سفید خوابیدم و با نقطه یا نقطهای سرخ و تیره بیدار شدم. هربار به پوستم فشاری آمد، چیزی در قلبم ترکید. فقط خونش از این آتشفشانهای کوچک زد بیرون.
راستش را بخواهی من آنقدر اعتماد به نفس نداشتم، آنقدر تنم را دوست نداشتم که بیخیال باشم و همه دنیا را به یک تخمک گذری که هرماه دفع میشود، بگیرم. اینجا یاد میگیری که برای زن بودن، اول باید خودت را آنطور که هستی دوست داشته باشی و به نمایش بگذاری. البته مردم نگاههای تفکیککن شبیه تو و آن قوم عجیب غریب را ندارند. خیلی راحت میتوانی خودت باشی. اما دیگر در رختخواب نمیتوانی این پرچم را بالا ببری. بیرقت در رختخواب رنگ ندارد. یارو نگاهت میکند. به وضوح سؤال دارد اما باادب است و نمیپرسد ولی میدانی چندشش شده است. آنوقت است که میگوید بروم دستشویی. فکر میکنی رفته است بشاشد؟ خیر خانم جان! دارد دودوتا چهارتا میکند چطور بپیچاند. تو هم خانمی میکنی و روبدوشامبر را دورت میپیچی و میروی برایش قهوه درست کنی. در نهایت نتفیلیکس را میگیرانی و میگویی «انتخاب با تو»!
همین است دیگر. همین میشود که من باید با آدمی بُر بخورم که تو دوست نداری یا با استانداردهایت نمیخورد. بله مامان جان! گَلِب کور است. فقط دستهایش میبینند اما دستهایش لالاند، میدانی؟ مگر من چه خواستهام؟ دستهای رازدار یا لال! نوازشش بیادعا و سؤال است. گردنم را که میان دو دستش میمالد، میشوم آن کوزه گلی که میان فشارهای دلپذیر این مرد شکل میگیرد تا بگذارندش در کوره. چطور میشود اینها را برای تو گفت؟ گلب عصای سفید دارد اما نگاه سیاه ندارد. خوب است که مرا نمیبیند، مامان. چرا میخواهی این آرامش و لذت را از من بگیری؟ اصلن چرا مجبورم کردی برای آرامشم، تمام این شکنجهها را برایت باز کنم؟ چرا با شادیام مادرانه نخندیدی و گلب را از «او» بیرون نیاوردی؟ اگر من مدیرعاملم، اگر من بلیطهای باهاما را برای تفریحمان رزرو میکنم، اگر من دستش را میگیرم تا در رقصهای دونفرهمان سکندری نخورد یا کسی را لگدمال نکند، «او» هم شاعریست که فقط دستهاش میبینند. هربار که به صورتم دست میکشد فریاد میزند که وای تو چقدر خوشگل باید باشی! این لبهای برآمده، مژههای بلند یا چالهای لُپ!
«او» لک نمیبیند مامان. «او» به نظافتم شک نمیکند. با «او» فیلم هم نمیبینم و همهچیز موسیقی کائنات است. تازگیها عصایش را کنار گذاشته است و روی شانه من تکیه میکند. همان شانهای که در ماه دستکم دو جوش عصبی روی قلهاش سبز میشود. اما شده است که همین «او»، در معاشقه زیبایمان، دانه دانه همین برآمدگیهای دردناک را بوسیده است. میدانم حالا قضاوت میکنی که لابد به من نیاز دارد. باشد! شاید نمیدانی که «او» شاعریست که کتابش به چاپ پنجم رسیده و قراردادهای انتشاراتیهاست که با پیشنهادهای چرب و چیل، از همانها که تو دوست داری، به آپارتمانمان پست میشود. همه را رد میکند. گلب آدم دستورنویسی نیست. رها و شگفتانگیز است.
اما باید برایت بگویم. همین حالا که دارم این نامه را برایت مینویسم، براساس دعوتی از سوی یک کلکسیونر کتابهای نفیس سوییسی، به مدت ۲ ماه در کلبهای در دامنه کوه یونگفرا در دهکده وِنگِن ساکن شدهایم تا گلب از «صدای طبیعت» و چیزهایی که من برایش تعریف میکنم، دفتر شعری دربیاورد. میبینی مامان؟ دنیا آنقدرها هم این و آنی نیست. همه نباید به واسطه نفعی برای دیگری با هم جوش بخورند.
میدانم نامه طولانی دوست نداری. اما این یکی را تا نکن. چسبنواری سرتاسرش بچسبان و لای پارچهای بپیچ و بگذار جایی که فقط خودت میدانی. هربار برایت عکسی از خودم و گلب فرستادم، به جای دیدن عصای سفید «او» یا تکیهاش به بازوی دخترت، از دیدن آن رضایت و آرامش در صورت من کیف کن.
دیگر تلفن نکن. برایم فقط وقتی بنویس که گلب را دیگر «او» خطاب نکنی.
قربانت بروم.
کردیت تصویر: Tanja Jeremić
دغدغه های ظاهر و زیبایی را عالی توصیف کردید. یاد چارلز بوکاوسکی بیچاره افتادم که بخصوص در نوجوانی تمام بندن و صورتش پر از جوش بود و تاثیر روحی عمیقی بر او داشت.
زن بودن هم کار مشکلیه. خیلی کش و قوس داره! همه رو از پا درمیاره.
باز هم آفرین به قدرت قلم شما.
تشکر از هردو عزیز، فرامرز جان و جهان جان
زن بودن بیشتر از مشکلات، عالم جالبی داره اگر ادم با آگاهی و هوشیارانه این زیست رو بگذرونه. گاهی خود من از تعمق در لایههای روانشناختی این جنس شگفتزده میشم!