رویای هگلیانیستی

مرتضی سلطانی

 

در رویا می بینم که در شبی خنک و مهتابی قدم زنان خیابان گردی می کنم: من یک شب روئم. ناگهان چیزی به پاهایم می چسبد مثل توده ای ژله ای از جنس لاتکس است که چسبناک و سمج از پایم کنده نمی شود بعد صدایی نیز با کلمات آلمانی این چسبندگی را همراهی می کند. نگاه می کنم و بعد از اندکی، این توده ی چسبناک به سبکِ مرد جیوه ای در فیلم "ترمیناتور ۲" یک جا مجتمع شده و بعد بتدریج از میان آن، هیکل یک انسان ساخته می شود و این انسان کسی نیست جز فریدریش ویلهلم هگل فیلسوف آلمانی. که کت و شلوار شیکی به تن دارد و یک دستمال را به سبک آن دوران به گردنش بسته.

با تعجب و شگفتی می پرسم: "هِگل خودتی؟"

میگوید: "آره. خب بگو بینم مُری تو می شناسی منو؟"

میگویم: "آره. تو خیلی غولی."

میگوید: "یعنی مثل زیگفرید؟"

میگویم: "نه مثل اون. قوی هیکل نه، ولی از نظر بینش و عمق اندیشه می گم. دستگاه فلسفی تو بزرگترین دستگاه فکری ست که تابحال از مغز بشر به بیرون تراوش کرده."

میگوید: "خب چی دستگیرت شد از نوشته هام؟ بشکاف واسم."

میگویم: "خب من هنوز همه شون رو نخوندم. ولی چند تا چیز تو بینش تو خیلی الهام بخش و محشره: اولش تلاش تو برای اینه که بفهمیم تفاوت رو همیشه به منزله ی تضاد نبینیم و بکوشیم بین شون رشته های متصل کننده رو کشف کنیم. دوما غنا و اهمیتی ست که تو به مفهومی مثل «نیستی» میدی. نشون میدی که نیستی به معنای فقدان و تهی بودگی مطلق نیست بلکه ضرورتِ وجودی هستی ست و بالعکس. یعنی هر دو همو وساطت می کنند. یک وقتا فکر می کنم که هایدگر - اینم هموطن خودته ولی بعد که تو هفت کفن پوسونده بودی اومد - که انرژی بسیاری روی مفهوم هستی و با تاکید و توجه کمرنگی به نیستی گذاشت، شاید گرایش اش به نازیسم که عین نیستی بود در واقع یکجور پرکردن اون کمبود در توجه به مفهوم نیستی بود. حتی ویگتنشتاین هم که میگفت: "مرگ هرگز جزو تجربه ما در نمی آید." یعنی هرگز نمی فهمیم که مُردیم، فلسفه اول خودشو که زبان رو کاملا تصویری و به تعبیری متکی به هستی محسوس میدونست تغییر داد. و اون رو بالاترین خطای فلسفی دونست. البته آدم قله ای بود. تاکیدت توی کتاب "منطق" بر ظرفیت تجریدی ذهن هم عالیه و خصوصا این التزام که بیاموزیم همه چیز رو صرفا با تجسم محسوس اون در اندیشه و فرایند فکر فهم نکنیم: البته این خصوصا الان که ذهن ماها خیلی بیشتر از زمان تو تصویری شده خیلی سخته هگل جون. و برای اینکه کَف ات بِبُره باید بگم که برخی از یافته های کیهان شناسی به طرز عجیبی شبیه به بعضی ایده های توست. مثلا همین که نیستی یکسره خالی نیست درست مثل وضعیتی ست که به باور برخی فیزیکدان ها خلاء در زمان پیش از شکل گیری کیهان داشته. خلاء خالی نبوده بلکه چیزی در ژرفای اون کمین کرده بوده که بعد بصورت تارهای کیهانی در اومده. یعنی مثل اسکلت کیهان. یا حتی سیاه چاله که یک گودی سیاه و ظاهرا خالی ست اما همه میدونیم که حجم غول آسایی از ماده رو می بلعه. یعنی یک نیستی خالی نیست. ضمن اینکه مفهوم "گسستگی و پیوستگی" که توی "منطق" عنوان کردی هم: خب مثل "ماده تاریک" و "انرژی تاریکه" ماده تاریک در واقع باعث میشه که محتویات یک کهکشان کنار هم نگه داشته بشه یعنی پیوستگی اون حفظ بشه چون نیروی گرانش کافی برای اینکار وجود نداره در کهکشان ها. در عین حال انرژی تاریک از مهمترین دلایل انبساط و گسستگی جهان هست. این حتی با درون ستاره ها و تضاد بین انرژی گرانشی و گدازشی هم قابل تطبیقه. گرانش پیوستگی ست و گدازش گسستگی. حتی یه جاهایی دقیقا تئوری شکل گیری سیاه چاله ها رو عنوان کردی لامصب، مثلا اینجا که نوشتی: تعین دو سویۀ رانش و ربایش (گدازش و گرانش) در درون آن، (در درون ستاره) آنها در توازن فرو می نشینند (گدازش و گرانش همدیگر را تنظیم و متوازن می کنند) و کیفیتی که خود را درون «برای خویش بودن» به نقطه اعتلایش رسانده است (وقتی که هسته ستاره به نقطه اوج تولید سنگین ترین و غنی ترین مواد یعنی آهن میرساند، دیگر تمام انرژی آن توسط این هسته جذب می شود) و به کمیت متحول می گردد (و بعد از انفجار به سیاه چاله متحول می گردد که یک حفره سیاهِ فاقد هر کیفیت مشخص است). خب لامصب تو آخه اینا رو از کجا فهمیدی! ... بریم یه شام بزنیم؟" 

هگل: "باشه".

با ذوق می گویم: "هگل هگل یه لحظه صبر کن، جان بچه ت بیا یه عکس سلفی بگیریم."

صورتش را زورکی به صورت خودم می چسبانم و یک سلفی میگیرم.

میگوید: "بابا عن بازی در نیار دیگه!"

می گویم: "باشه. لامصب تو خیلی خیلی قُله ای. یه فیلسوف فرانسوی بنام موریس مرلو پونتی..."

هگل غر میزند: "اووه فرانسوی ها! عاشق نظریه پردازی و حرام کردن کلماتن!"

میگویم: "نه این خوبه. موریس مرلو پونتی گفته: مارکسیسم، فرویدیسم، اگزیستانسیالیسم، ایده های نیچه و خلاصه تمامی فلسفه قرن بیستم ریشه در هگل دارد!"

هگل بادی به غبغب انداخه و می گوید: "ها، این شد یه حرفی" و کرکره رویای من هم پائین کشیده می شود.