هنوز به یاد می آورم، لحظه‌ی انفجار،.. با گروهِ همیشگی‌ مستند سازان ـــ واردِ یکی‌ از تونل‌های ساختِ داعشی‌ها (آخری بود و هولناک تر از حومه‌ی شهرِ تَلعفر) در نزدیکی‌ منطقه الحمدانیه ـــ بَغدیدا شدیم، اینجا همان جایی است که معروف به گودالِ جهنم است، جایی‌ که افرادی که در پشتِ مُردگان صحبت می کنند و اینها را می آزارند ـــ اولین کسانی‌ هستند که پای به جهم گذاشته و به موردِ خشمِ درگذشتگان قرار می‌‌گیرند، اتاق به اتاق از تونل مَملو از موبایلها، سیم و کابل، اَلکل و اسید و پیچ مُهره بود، چند متر جلوتر از خودم دیدم که چند حلب که معمولاً مالِ رنگِ ساختمانی است ـــ انباشته شده و با مشاهده‌ی این حلب‌ها از پشت شنیدم که مترجم داد می زد که مراقبِ قدم‌هایمان باشیم اما محافظِ کُرد پایَش به یکی‌ از حَلَب‌ها خورده و صدای خشکِ انفجار و نورِ شدیدِ آتش ـــ آخرین چیز‌هایی‌ هستند که به یادم مانده و هیچگاه آن صحنه های دلخراش ـــ از ذهنَم پاک نمی شوند.

در چند ماه ـــ چهار بار عمل شدم، دو بار پای راست، زیرِ ریه‌ی راست و پِلکِ چشمِ راست، تَرکش‌های لعنتی، خورده‌های پیچ و مهره تا دلت بخواهد، مگر تمام شدنی هستند اینها؟! درد کلِ بدنم را گرفته و لحظه‌ای آرامَم نمی داد، سوز پشتِ سوز، بسوز و بسوز، اطبا حسابی‌ دل به کار داده و به نظر می آید که این بار کاملا بدنم را از شَّرِ آن انفجار پاک کردند، دکترهای فرانسوی و اسپانیولی بی‌ نظیرند، لِژیون هیچ وقت سربازانَش را تنها نمی گذارد.

اما این عمل‌ها و دیگر زخم‌ها باعث شده بود که دچارِ تپش‌های قلبی نامنظمی شوم، پزشکان آن را از بقیه‌ی زخمهایی که هنوز ترکش در آنجا بود ـــ خطرناک تر دانسته و تصمیم گرفتند یک عملِ اَبلیشن به روی قلب من انجام دهند، یعنی‌ نقاطی که ضربان اضافی می‌سازند و موجب تپش می‌شوند ـــ شناسایی و توسط جریان الکتریکی سوزانده می شوند، ظاهراً جراحی بسیار ساده و در اغلب موارد ـــ خطر بسیار پایینی دارد، من را کامل بیهوش نکردند، با آرام بخش تزریق شده ـــ خود شاهدِ این عمل (جراح از طریق ورید فِمورال ـــ به داخل قلب وارد شد) از طریقِ مونیتورِ بیرونی بودم، اما ناگهان احساس کردم که کم کم وزنه‌ای سنگینی‌ به روی سینه‌ی من ـــ تمامِ جسمَم را به پایین‌ترین سطحِ ممکن فشار می‌‌دهد، نمی‌‌توانستم فریاد زنم، قادر به حرف زدن نیز نبوده و نورِ شدیدِ سالنِ مخصوصِ جراحی ـــ از دیدگانَم محو شد.

با این که چشمانم نمی‌‌دید اما همهمه‌ای عجیب شنیده و مثلِ مار گزیده‌ها نمی‌‌توانستم تکان خورده و سرم را به سمتِ آن صحبتهایی که می‌‌شنیدم ـــ ببرم، دیگر احساسِ داشتنِ وزنه‌ای شدید به روی سینه را نمی‌‌کردم، سبک شده و حالا اطرافم دیگر سیاهی مطلق نبوده رو به رویَم فانوسِ دریایی بود که هر چند لحظه یک بار ـــ نورَش دیدگانم را کمی آزرده و  من نه راه می‌‌رفتم و نه پرواز می‌‌ کردم، خوب به یاد دارم که چیزی مرا به سمت‌های مختلف به خود کشیده و یا جذب می‌‌کرد، قادر به توضیحِ بیشتر نیستم، فقط می‌‌فهمیدم که ساکن نیستم، حسی دیگر در وجودم زبانه نمی‌‌کشید، حالا آن نورِ اولیه بیشتر شده چیزی مثلِ امواجِ دریا به اطرافم موجی از صداهای عجیب ایجاد می‌‌کرد، امواجِ تشعشع شده کم کم شکل گرفته و مبدل به صورتَک‌های انسان‌وار می‌‌شدند، دیگر هیچ دردی نداشتم، نمی‌‌دانم، شاید زخم‌ها سر جایشان بوده و اما من به سمتِ جوی آرامش دهنده در حالِ حرکت بودم، صورتک‌ها تمام  بالای سرم را گرفته بودند، وقتی‌ که از دیدنِ مجددِ آنها دست برداشتم ـــ آن نورِ روبروی من ـــ مثلِ شمعی‌ در مسیرِ بادِ سبعانه‌ای ـــ بی‌ نور مانده و سرمای شدیدی عمیق‌ترین نقطه‌ی پشتِ جسمم را در بر گرفت، درد را دوباره احساس کرده و صداهای آشنایی به گوشهایم می‌‌رسیدند، حال می‌‌توانستم چشمانم را باز کنم، اول چپ و آن یکی‌ ـــ چشم راست با سختی.

در ابتدا قدرتِ تشخیصِ سایه‌هایی‌ که دورِ مرا گرفته بودند را نداشتم، چشمانم باز بود و اما سمتِ بالا را می‌‌دیدم، مثلِ کسی‌ بودم که انگاری از بالای درخت افتاده و ولی‌ برعکس، حسِ من این بود که چرا دیگر در بالای درخت نبوده و آن را به سمتِ بالاترین نقطه ـــ نَپیمودم، حالا دیگر می‌‌توانستم به صورتک‌ها دست و پا داده و بفهمم که تا اندازه‌ای جریان چیست، اولین صدای که تشخیص دادم ـــ پرستارِ همیشگی‌ خودم بود که نامِ واقعی‌ ایرانی من را می‌‌دانست و بی‌ وقفه من را صدا می‌‌کرد، بقیه‌ی صداها را کم کم شناسایی کرده و دستانم در دستِ پرستار و پزشکم بود، دیگر آن آرامشِ قبلی‌ را حس نکرده و این را می‌‌فهمیدم که آرام در حالِ گریه هستم، تو باید بخوابی، به خودت فشار نباید بیاوری، ما در کنارَت هستیم، بخواب تا خستگی‌ات از بین برود،... اینها را پزشکم می‌‌گفت، آمدم چیزی بگویم اما خوابم برد، این را از آنجایی‌ فهمیدم که بعد از سالهای سال ـــ خانم جانم، مادر بزرگِ عزیزم در خواب به دیدارم آمده و پنداری خبری برایم داشت، در باغِ خودمان بودیم، پیراهنِ سرمه‌ای با گلهای سپید پوشیده بود، زیبا و مهربان مثلِ همیشه،...

پس از دو روزِ خواب و دیگر معاینات ـــ می‌‌توانستم به روی تخت نشسته و از زخم تخت داشتن فاصله گیرم، پزشکم گفت که اواخرِ عمل ـــ به یکباره قلب ایستاده و اصلا به نظر نمی‌‌آمد که یک حادثه‌ی فیزیولوژیک باشد، خیلی‌ ساده دیگر نفس نکشیدی و ما وقتِ کمی‌ داشتیم تا بفهمیم دقیقا چه اتفاقی افتاده که تو را به این سمت سوق داد، پزشکم نمی‌خواست از واژه‌ی مرگ استفاده کند، دائما از کلمات و برداشت‌های دیگر استفاده می‌‌کرد، عمل موفقیت آمیز بود، دیگر آن تپش‌های سهمگین را نداشته و بعد از ۲۰ روز ـــ از بیمارستان مرخص شدم.

بعد از ۴۰ روز استراحت در منزل ـــ کارشناسان شروع به رفت و آمد به خانه‌ام کرده و یا در کلینیک‌های مخصوص در برنِ سوئیس، لیونِ فرانسه و مادریدِ اسپانیا ـــ آزمایش‌های مختلف آزمایش‌های بیولوژی اعصاب و روان‌شناسی به روی من انجام شد، مناظره و مصاحبه‌های متعدد، تست‌های گوناگون، پژوهش‌های پی در پی و... آنها پس از ۱۵ ماه به این نتیجه رسیدند که تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشته و داشتنِ درد هنگام مرگ و سپس نبودِ رنجِ دیگر ـــ دالِ بر این بود که من قادر به دیدنِ دنیای دیگری شده بوده که فقط افرادی با داشتنِ شرایطی مثلِ من (مهم این است که جسم و روح در آن لحظه ـــ همگام به جهانِ بیرونی بروند) قادر به تجربه‌ی آن بودند، از آن پس در انجمن‌های مختلف دعوت شده تا از آنچه که دیده بودم ـــ صحبت کرده و با هیپنوتیسم ـــ به لایه‌های دیگرِ این واقعه دست پیدا کردند، متخصصی بسیار مجرب از کشور ایسلند ـــ ۱۱ بار با استفاده از تکنیک‌های عمیق سازی؛ من را به حالتِ هوشیاری مخصوصی فرستاده که نتیجه‌ی آن خوابگری ـــ برایم خوشایند و سرخوش بود، ۴۴ ساعت ضمیرِ ناخودآگاهِ من اطلاعات دیگری به کارشناسانِ امر از طریقِ این آزمایش فَرا روانشناسی داد، هنوز با خوابِ مغناطیسی و خواب درمانی دیگر ـــ تحت درمان بوده و تجاربِ خلسه‌وار تمام نشدنی ـــ ذهنِ آسیب‌دیده‌ی من را به یادِ این می‌‌اندازد که یکصد و نوزده ثانیه مُرده بودم.

در این دوره از زندگی‌ و از آن همه که بر من تا به حال گذشته است ـــ سخت معتقدم که مُردن خوفناک بوده و اما مرگ بی‌ درد و حتی آرام بخشِ اَبدی است، انگاری با یک دستِ نوازشگر مواجه می‌‌شوی، مَزه‌ی آن را زمانی‌ می‌‌فهمی‌ که مدت‌ها به روی آنچه که بر تو گذشته ـــ فکر کرده و شاید در حسرتِ مُردنی دوباره ـــ ثانیه شماری کنی‌، در هر حال روح می‌‌ماند، جسم؛ پَست و حقیر ـــ از خاک بوده که طبیعت آن سرد و خشک است و به غَبرا باز می‌‌گردد، سفری آغاز شده ـــ دلچسب و شاداب، مرگ را می‌بایست مهربان متصور شد، یک ناجی، یک رها کننده از انبوه دردها و پایان دهنده‌ی یک غوغای بیخود و زودگذر، چه سکوتی بی‌ نظیر شامِلَت می‌‌شود وقتی‌ که ناشطات ـــ فرشته‌ی مرگ در کنارَت پدیدار گشته و تو را با رافت و مدارا ـــ دعوت به آزادی کرده و تو را به سوی آفریننده‌اَت بفرستد، البته که این اختتام؛ سرانجامِ تو نبوده و بلکه تازه ابتدای سفری دیگر است.

شاید توصیفِ آنچه بر من گذشت ـــ فقط توسطِ شاهزاده میشکین، قهرمانِ رمان ابله (نوشته‌ی فئودور داستایوفسکی) امکان یابد، وی می‌گوید:

او طی تشنج‌های بیشمار، یا درست پیش از آن‌ها، همیشه یک یا دو بار این تجربه را داشت که گویی کل قلب و ذهن و بدنش در نیرو و روشنایی بیدار شده است؛ سرشار از سرور و امید می‌شد، و انگار تمام اضطراب‌هایش برای همیشه از بین رفته بودند؛ این لحظات صرفاً دلشوره‌های یک ثانیه‌ی آخری است (هیچ‌وقت بیش از یک ثانیه نبود) که دچار تشنج می‌شد، وقتی حمله تمام می‌شد، و شاهزاده درباره‌ی علائمِ خود تأمل می‌کرد، معمولاً با خود می‌گفت: ...چه اهمیتی دارد که این‌ها فقط یک بیماری است، یک تَنش نابهنجار در مغز، اگر به‌ هنگام یادآوری و تحلیل آن لحظه به نظر رسد که آن لحظه به‌ غایت همساز و زیباست؛ دمی با عمیق‌ترین احساسات، سرشار از سرور و شعف، اخلاص خَلسه‌وار و کامل‌ترین حیات؟... تمام زندگی‌ام را برای این یک دم می‌دهم.

نرماندی، تابستان ۲۰۲۱ میلادی.