سبوعیت، جنون، حماقت

درباره ی فیلم "حرام زاده های بی آبرو" ساخته کوئنتین تارانتینو

مرتضی سلطانی



بهتر است همان اول با این عبارت شروع کنم که: فیلم "حرام زاده های بی آبرو" Inglorious Bastards چیزی نیست جز یک حماقت، یک تکه آشغال! حماقتی که گویا تارانتینو میخواهد از آن یکجور مولفه ی تمایزبخش بسازد. تا به شیوه ای یادآورِ  هنرمندان پاپ آرت، در نهایت حتی بتوانیم آنرا یک فیلم "کالت" تلقی کنیم.

و البته این کولاژ نچسب قرار است باز تحسین ما را از کارگردانِ خوره ی فیلم آن بربیانگیزد، زیرا به سیاق دیگر آثار تارانتینو پر است از ارجاعات درشت و ریز به بسیاری فیلمهای تاریخ سینما: مثلا موسیقی عنوان بندی قرار است "ارتش سایه ها" از "ژان پیر ملویل" را تداعی کند و در برخی اوقات آن موسیقی خاص انیو موریکونه را در وسترن های اسپاگتی، که خود به

شخصیت پردازی کاراکترهای فیلم نیز کمک میکرد. البته یک "برد پیت" خنک و واررفته هم هست که این یکی قرار است جیمز کابرن" در "صلیب آهنین" و تا حدودی "لی ماروین" را تداعی کند، مثلا در فیلم "درست به هدف". حتی در طراحی صحنه هم شاید بشود ردی از "تینتو براس" را هم دید و فیلمش "سالن کیتی". خشونت صریح فیلم هم میتواند "لئونه" و "سرجیو کوربوچو" را تداعی کند و حتی فیلمهایِ اسلشر را.  

البته از هنرمندی شاغل در هنرهای دراماتیک نمیشود انتظار یکجور دقت در تاریخ نگاری و یا تعهد به روایتِ واقعی رویدادهای تاریخی را داشت و طبعا نباید حتی کشته شدن هیتلر به دست یک آمریکاییِ نخراشیده را آنهم در سینما و در فرانسه، فی نفسه ایراد تلقی کرد اما می شود این انتظار موجه را داشت که مولف با وقایع تاریخی و مقوله ی خشونت برخورد مسئولانه ای داشته باشد. اما تارانتینو آشکارا نشان میدهد برای او فی نفسه مسئله ای

نیست که "گوبلز" و "هیتلر" را به کاریکاتوری بدل کند که هیچ نشانه ای از آن تراژدی نفس گیر را که اینان باعثش شدند برایمان زنده نمی کند: به عبارتی فیلم در خدمت یکجور فراموشی ست تا به یادآوری. و طبق معمول تارانتینو با مبالغه در خشونت عملا آنرا بدل به یک سرگرمی و تفریح می کند و حتی به بهانه ای برای خندیدن. شاید تصادفی نبود که صحنه های اعدامِ گروه داعش عمدا میزانسن  و صحنه هایِ فیلمهای "اسلشر" کمپانی "نیولاین" را تداعی میکرد و در یک کلام اثرپذیری ناخوداگاه و آگاهانه یِ آنان را از همین نگاه نامسئولانه به پدیده خشونت در برخی فیلمهای آمریکایی.

اما اگر بخواهیم بخندیم از قضا باید به این ساده لوحی بخندیم که در قالب یک دسته نظامی نخراشیده و بد دهن آمریکایی که دست آخر ناجی بشر خواهند شد، تجسم یافته.

از برخی جزئیات به دقت پرداخت شده ای که در معدودی از صحنه ها هست که بگذریم درخشان ترین جلوه فیلم بازی جذاب و قانع کننده یِ "کریستف والتس" در نقش "هانس لاندا"ست. او براستی خیلی بهتر از چیزی که تارانتینو در ذهن داشته توانسته در این شخصیت، ظرافت و سنگدلی و یکجور مبادی آداب بودن دلنشین را با سبوعیت و جنونی درونی، بیامیزد.

البته تارانتینو چشمه ی حماقت را تا آخرین قطره می نوشد وقتی که حتی از "هانس لاندا" را نیز در سکانس نهایی به یک کلاش حقیر و بشدت ساده لوح بدل می کند که یکباره تمام آن تعهد به مبانی نازی را کنار گذارده و با آمریکایی ها معامله می کند، یا به عبارتِ ساده تر"گاو بندی". و حتی خود در کشتن هیتلر با دسته ی اراذل یا همان براد پیت و بقیه، همدستی می کند. البته در صحنه ی نهایی ست که پی می بریم تمام این حماقت در حرام کردن تمام جزئیات این شخصیت، لحاظ شده تا ما به صحنه ی مضحک پایانی فیلم برسیم: یعنی "برادپیتی" که با حالتی شکلک آمیز در صورت خودش و در حالیکه که زور میزند خشن و سادیست جلوه کند، با چاقوی محبوبش پیشانی "هانس لاندا" را برای گذاشتن یک نشان مخصوص تکه پاره می کند. 

می گویند در همان اواسط دهه ی نود که بسیاری ذوق زده ی ظهور استعدادی چون تارانتینو بودند از "ژان لوک گُدار" درباره او پرسیدند و جواب شنیدند که (نقل به مضمون): «خب او تازه دو فیلم ساخته باید دید سی سال دیگر و با ساختن فیلمهای بعدی به کجا میرسد.»

و براستی با دیدن فهرستی از ای آثار "بیل را بکش" ، "ضدمرگ"، "حرام زاده های بی آبرو" و "روزی روزگاری در هالیوود" میتوان گفت او به کجا رسیده؟ احتمالا میشود حدس زد پاسخ امروز گُدار در مورد تارانتینو و دست آورد او چه خواهد بود.