قطار ساعت شش

حسن خادم
 

هنوز چهل و پنج دقیقه تا ساعت شش بعدازظهر مانده بود. پسر جوانی داخل مترو شد. یک بلیط تک سفره گرفت و وارد سالن اصلی گشت و سپس از پله‌های سنگی بدون هیچ عجله‌ای پایین رفت و روی یکی از صندلی‌هایی که گوشه‌ی دیوار قرار داشت، نشست. فقط شش مسافر دیگر انتظار آمدن قطار را می‌کشیدند. هر دو سمت مسیر رفت و برگشت قطارها خلوت بود. بلند شد و خود را جلوی سکو رساند. نگاهی به خطوط آهن در دو سوی ایستگاه که در سیاهی‌ها محو می‌شد انداخت. بعد سرش را به زیر انداخت و به گودی زیر پایش خیره ماند. چیزی حدود بیست ثانیه به همان حال ماند و آنگاه پیش از آن‌که به جای خود برگردد نگاهی به سیاهی‌های سمت چپش انداخت، جایی که قرار بود قطار از آنجا وارد ایستگاه شود. آن دورها نور خفیف سرخ رنگی دیده می‌شد و این اولین نشانه ظاهر شدن قطار بود. نگاهی به ساعتش انداخت و بعد رفت روی صندلی نشست. کمی بعد ایستگاه پر از جمعیت شد. مأمور ایستگاه در طول سکو قدم می‌زد. کمتر از پنج دقیقه بعد قطار به ایستگاه رسید عده‌ای پیاده شدند و به جز او بقیه ی مسافرین سوار شدند. بلافاصله قطاری نیز از آن سو وارد ایستگاه شد و مسافرینش را سوار کرد و با خود برد. بار دیگر سالن خالی شد و فقط مأمور مترو ماند و آن پسر جوان. مأمور قدم‌زنان به او نزدیک شد. لحظاتی چشم در چشم او انداخت. مأمور تبسم بر لب داشت اما بدون هیچ حرفی از کنارش گذشت و او دنباله‌ی افکارش را گرفت. آن سمت سکو نیز یکی از مأمورین نشسته بود. اندکی بعد مسافرین کم‌کم از راه رسیدند. دوباره سالن شلوغ شد. دقایقی بعد قطار دیگری از راه رسید. مسافران پیاده و سوار شدند و او همچنان در جای خود نشسته بود. سالن بار دیگر خالی و خلوت شد .کمی بعد احساس کرد کسی به او نزدیک می‌شود. به سمت راست نگاهی انداخت و مأمور را دید. تبسم بر لب داشت و نگاهش می‌کرد.

ـ نشستی منتظر یه قطار خلوت برسه، همینطوره؟

پسرجوان کمی مکث کرد و گفت:

ـ خیر، منتظر کسی هستم.

مأمور با دو سه صندلی فاصله با او نشست. پسر جوان نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت داخل سالن پنج و بیست دقیقه را نشان می‌داد. هیچ‌کدام دیگر حرفی نزدند. برخی مسافران از کنار آن دو می‌گذشتند و روی صندلی‌ها به انتظار ورود قطار می‌نشستند. با شلوغ شدن سالن مأمور بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. فقط هر وقت به او می‌رسید نگاهش می کرد و می‌گذشت. پنج دقیقه بعد قطار دیگری از راه رسید و پسر جوان درحالی که به روبرویش در جایی ورای قطار و مسافرین خیره مانده بود بدون هیچ‌عکس‌العمل گویی ورود قطار و تردد مسافرین را اصلاً ندید. اما سایه مأمور قطار را که نزدیکش می‌شد، احساس کرد. مأمور تا چشمش به او افتاد، گفت:

ـ انگار دیر کرده. بالاخره پیداش میشه.

دوباره نزدیکش نشست و گفت:

ـ هیچ چی مثل انتظار سخت نیست، اینطور نیست؟

پسر جوان که انگار سکوت و تنهایی را ترجیح می‌داد با این حال پاسخش را داد:

ـ همینطوره، البته من کمی زود اومدم.

مأمور به حرف آمد و گفت:

ـ بعضی وقت‌ها قطار با تأخیر وارد ایستگاه میشه.

انگار به مأمور الهام شده بود. سالن پر از مسافر شد و این بار قطار با پنج دقیقه تأخیر وارد شد و در عرض کمتر از یک دقیقه ازدحام فروکش کرد و بار دیگر سالن خلوت شد. مأمور در حال قدم زدن بود و او همچنان روی صندلی نارنجی انتظار می‌کشید. سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و به سقف خیره ماند و اندکی بعد همین که مأمور ایستگاه نزدیک شد چشمانش را بست. مأمور از کنارش عبور کرد و به سمت انتهای سالن به راهش ادامه داد. پسر جوان دور شدن او را احساس کرد و بعد در جهت خلاف او شروع کرد به قدم زدن. ناگهان صدای زنگی شنید. موبایل را از جیبش درآورد و نگاهی به آن انداخت اما جواب نداد و باز به فکر فرو رفت. بیشتر در افکارش راه می‌رفت تا سالن مترو. اصلاً آنجا نبود و انگار این انتظار او را آزار نمی‌داد. کمی بعد قبل از این‌که مأمور به او برسد روی صندلی دیگری نشست و چشم به ساعت داخل سالن دوخت. ساعت از نیمه هم گذشته بود و آنگاه نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت. دوباره صدای زنگ را شنید. موبایلش را به دست گرفت و نگاهی به آن انداخت. پاسخ نداد و بعد پیغامی نوشت و دوباره موبایل را در جیبش فرو کرد.

سالن کم‌کم پر شد و همین که قطار بعدی وارد ایستگاه گشت با حالتی تقریباً بی‌تفاوت به مسافرانی که از واگن مقابلش بیرون می‌زدند چشم دوخت. همه برایش غریبه و بیگانه بودند مگر مسافری که قرار بود با قطار ساعت شش وارد ایستگاه شود. سالن که خلوت شد همان مأمور جوان نزدیکش نشست و گفت:

ـ چند روز پیش بعدازظهر بود، همین ساعت‌ها. یه دفعه یه مردی شروع کرد به داد و بیداد. با خودش درگیر بود. سروصدا راه انداخت بعدش از ساکش بنزین درآورد و ریخت به خودش مسافرا دوروبرش رو خالی کردند من تا اومدم بگیرمش فندکشو روشن کرد و تهدیدم کرد که اگه جلو بیایی خودمو آتیش می‌زنم. جمعیت ازحادم کرده بودند چه جور. بعضی‌ها گفتند آقا جلو نرو ممکنه خودشو آتیش بزنه. منو و همکارم عقب رفتیم بعد شروع کرد به ناسزا گفتن. معلوم نبود چش بود. می‌گفت همه زن‌ها خیانت کارند. اومدم اینجا خودمو آتیش بزنم تا مردم ببینند. این زندگی صنار نمی‌ارزه، همه خیانت می‌کنند، این چه وضعیه، دیگه خسته شدم. همینطور مدام هذیون می‌گفت. یه مشکلی داشت، من بهش گفتم بیا بریم بالا با هم حرف بزنیم. ببخشید برگشت بهم گفت به تو چه دیوث! یه قدم بیایی جلو خودمو آتیش می‌زنم، برو دنبال کارت!  من یه قدم رفتم عقب تا خیالشو راحت کنم اما رفیقم اونو از پشت گرفت. رفتم جلو بهش گفتم اونی که گفتی خودتی! بعدش بردیمش بالا. تمام هیکلش بوی بنزین می‌داد. می‌گفت: امروز نشد بالاخره یه روز دیگه میام کارمو یکسره می‌کنم.

بعد مأمور دست کرد در جیبش و فندکی را بیرون آورد و گفت:

ـ اینم فندکشه. چند تا مأمور بردنش.

پسر جوان که به حرف‌های مأمور ایستگاه گوش می‌داد سرش را به زیر انداخت و باز به مأمور نگاهی انداخت. مأمور فندک را روشن و خاموش کرد و گفت:

ـ همه جور آدمی میاد اینجا.

حرفی نزد و مأمور دوباره به حرف آمد و گفت:

ـ زیاد فکر می‌کنی. بی‌خیالش!

ـ فکری ندارم که نگرانم کنه.

ـ دنیا رو سخت بگیری سخت می‌گذره، آسون بگیری آسون می‌گذره، این حرفو بابام می‌گفت. واقعاً حرفش درست بود.

مأمور مکثی کرد و ادامه داد:

ـ نکنه طرف یادش رفته با شما قرار داره.

ـ فکر نمی‌کنم. قراره با قطار شش برسه.

ـ اگه تأخیر نداشته باشه.

مأمور بلند شد و باز شروع کرد به قدم زدن. کمی بعد یک مسافر زن آمد کنارش نشست. موبایلش را درآورد و بعد یک تکه کاغذ به دستش گرفت و با فارسی شکسته ای گفت:

ـ می بخشید پسرم، میشه بی‌زحمت این شماره رو برام بگیرید، دست شما درد نکنه.

پسر جوان موبایل را از دست آن زن چادری گرفت و شماره‌اش را وارد کرد. دوبار بوق خورد و بعد همین که صدایی از آن سمت خط شنید گوشی و تکه کاغذ را به دست زن مسافر داد و از جایش بلند شد. زن از او تشکر کرد و به زبان ترکی شروع کرد به حرف زدن که صدایش با ورود قطار بعدی گم شد. پسر جوان به سمت ابتدای سکو براه فتاد. نگاهی به ساعتش انداخت. یک ربع تا شش مانده بود و سالن بار دیگر خالی شد اما آن زن مسافر هنوز با گوشی خود صحبت می‌کرد. صدایش از آن سمت سالن شنیده می‌شد. در چند قدمی محلی که قطار وارد ایستگاه می‌شد نشست و نگاهی به سالن انداخت. مأمور هنوز در طول  سالن قدم می زد. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست تا مأمور با او همکلام نشود. مأمور پیش از آن‌که به او برسد برگشت و قدم زنان از او دور شد. قطار بعدی که سالن را ترک کرد قلب مرد جوان به تپش افتاد. چیزی به ساعت شش نمانده بود. هفت دقیقه دیگر باید انتظار می‌کشید. آمد لب سکو و نگاهی به ظلمات سمت چپ خود انداخت حتی نور سرخ رنگی که گویی از سراب بیرون می‌زد دیده نمی‌شد. همانجا بی‌حرکت  ماند درحالی‌که فکر ناشناخته‌ای او را در خود غرق کرده بود. آنقدر صبر کرد تا چراغ‌های قطار ظاهر شدند. نگاهی به ساعتش انداخت. آن کسی که منتظرش بود گویا با قطار بعدی می‌رسید اما او آنجا ایستاد تا قطار با سرعتی که از آن کاسته شده بود با سروصدا از کنارش عبور کند. پس از توقف قطار مسافران پیاده و بقیه حاضرین در ایستگاه سوار شدند. اما آن زن چادری هنوز با موبایلش گرم صحبت بود. مأمور ایستگاه میان آن زن و پسر جوان آرام قدم می‌زد. همین که قطار با اندکی مکث براه افتاد پسر جوان کمی جابجا شد و چیزی حدود پانزده متر به سمت ابتدای ایستگاه رفت و بعد روی صندلی نشست. نگاهی به ساعتش انداخت. با ساعت ایستگاه مو نمی‌زد. دقیقاً پنج دقیقه تا شش مانده بود. همان وقت دست در جیبش کرد و کاغذ تا شده‌ای را از آن بیرون آورد و آن را گشود و در سکوت و آرامش آن را خواند و باز نامه را تا کرد و در جیب شلوارش گذاشت. مأمور آرام به او نزدیک می‌شد. از فاصله‌ی سی قدمی چهره پسر جوان رنگ پریده می‌نمود و انعکاس نور سالن روی چهره و صورت صافش دیده می‌شد. رد قطار قبلی که محو شد پسر جوان آمد پای سکو ایستاد. هنوز سه دقیقه مانده بود. نگاهی به طول ایستگاه انداخت. آن سمت ایستگاه در مسیر خلاف او پیرمردی نگاهش می‌کرد. آن سوتر آن زن چادری هنوز با موبایلش حرف می‌زد. مأمور نزدیک شد. با تبسم نگاهش کرد و گفت:

ـ احتمالاً این همون قطاریه که منتظرشی!

و بعد نگاهی به تاریکی‌های مسیر قطار انداخت و ادامه داد:

ـ بله. تأخیرم نداره. چراغش از اون دور پیداست... بی زحمت یه کم فاصله بگیرید، خطرناکه.

پسرجوان قدمی عقب رفت اما حرفی نزد. بعد دست در جیبش کرد و موبایلش را در آورد و با آن سرگرم شد تا مأمور دور شود. انگار حوصله‌اش را نداشت. مأمور هم فهمید و از راهی که آمده بود برگشت. مرد جوان موبایل را در جیبش گذاشت و به سمت مسیر قطار برگشت و چشم به ظلمات مقابلش دوخت. نور سرخی از میان سراب تاریکی‌ها بیرون زده بود و آن وقت بود که اگر می‌خواست می‌توانست ضربان قلبش را بشمارد. کم‌کم چراغ‌های قطار هم‌چون دو چشم روشن و نورانی ظاهر شدند. آن وقت نگاهی به مأمور انداخت. او دور شده بود و حرف‌های آن زن چادری نیز به آخر رسیده بود. اما پیرمرد آن سوی سکو که دور و برش پر از مسافر شده بود، هنوز به او خیره مانده بود. پسر جوان هم نگاهش کرد. برای یکدیگر کاملاً بیگانه بودند. از داخل بلندگو صدای زنی که هشدار می‌داد از سکو و خط زرد فاصله بگیرید قطار در حال ورود به ایستگاه است، شنیده شد. پسر جوان بار دیگراز خط زرد فاصله گرفت و همان وقت بود که شبح قطار پدیدار شد. او از فاصله ی چند متری نگاهی به راننده جوان قطار انداخت و ناگهان گویی جریان برقی از میان بدنش عبور کرد. راننده فریادی کشید اما کسی آن را نشنید و به جای آن صدای ترمز وحشتناک قطار سالن را لرزاند و جمعیت داخل ایستگاه به هم ریخت و مسافران وحشت‌زده و هراسان سعی می‌کردند به پسر جوانی که خود را مقابل قطار ساعت شش انداخته بود، نگاه کنند. قطار تا فاصله‌ای او را کشاند و هنگامی که توقف کامل کرد جمعیت از سروکول هم بالا می‌رفتند و آن مأمور ایستگاه به سختی توانست مسافران را بشکافد و خود را به مقابل قطار برساند. صدای آژیر خطر در ایستگاه پیچید و مأموران و نیروهای کمکی از راه رسیدند. همه می‌خواستند ببینند به سر جوانی که خودش را زیر قطار انداخته بود چه آمده بود. مأموران بدن خون آلود او را بالا آوردند و جمعیت دورش حلقه زدند. مسافران داخل قطار نیز وحشت زده به این صحنه ی دلخراش خیره شده بودند ودقایقی بعد قطار کمی جلوتر رفت و آن وقت درهای قطار از هم گشوده شدند اما از همه نگران‌تر و مضطرب‌تر دختر جوانی بود که با چشمانی گریان سعی می‌کرد خود را به محل حادثه برساند. بلافاصله همراهان آمبولانس نیز از راه رسیدند. دختر جوان که از قطار پیاده شده بود گریه کنان اسمی را زیر لب تکرار می‌کرد و آنگاه که جسد خون‌آلود پسر جوان را روی برانکارد دید جیغی کشید. یک زن جوان و مأموری که در طول ایستگاه قدم می‌زد او را چسبیدند و مأمور بلافاصله گفت:

ـ آشنای شماست؟

ـ بله. نامزدمه خودشو کشت. باورم نمیشه. ای خدا.

و زن جوان گفت: این چه کاری بود کرد؟ من دیدم خودشو انداخت زیر قطار... وای چقدر وحشتناک بود. مشکل روحی داشت؟

ـ نه، اصلاً.

و آن مأمور در میان همهمه و شلوغی داخل ایستگاه سعی کرد صدایش را به گوش دختر جوان و گریان برساند.

ـ نیم ساعت بیشتر اینجا نشسته بود. گفت منتظر کسی هستم... فکر نمی‌کردم بخواد خودشو بکشه.

ـ فکر می‌کنید زنده بمونه؟

ـ امیدوارم ، با خداست. می‌دونست شما با این قطار می‌آیید.

ـ حرفی نزد؟

ـ نه. فقط منتظر بود ساعت شش بشه. می گفت منتظر کسی هستم.

و زنی که مراقب او بود گفت:

ـ من دیدم یه دفعه خودشو انداخت جلوی قطار. فکر کردم شاید خیال کردم خیلی وحشتناک بود. بدنش له شده. بمیرم برای مادرش! چه خونی هم ازش میره. من که بعید می‌دونم زنده بمونه. آخه برای چی خودشو کشت؟

قطارها در دو سوی سکو هنوز متوقف بودند و جمعیت بی‌هیچ شتابی برای سوار شدن یا خروج از ایستگاه در هم موج می‌خوردند و دختر جوان و مأموران به همراه برانکارد از میان مسافران گیج و وحشت‌زده راه خود را باز می‌کردند و می رفتند.

دقایقی بعد فقط شبح حادثه در ایستگاه ماند با جمعیتی که با هیجان از خودکشی پسر جوانی حرف می‌زدند که تا دقایقی پیش زنده بود و انتظار ورود قطار ساعت شش را می‌کشید اما در ایستگاه های بعدی جمعیت و مسافران حاضر با خاطره‌ای دلخراش هر یک به سویی رفتند و دیگر هیچ اثری از او و حادثه ساعت شش باقی نماند.

وقتی سالن محل حادثه خالی شد،  فقط  مأمور تازه ی ایستگاه بود که آرام در طول سکو قدم می‌زد.

۹ تیر ۱۳۹۷

Instagram: hasankhadem3