«ونوس ترابی»

 

درِ خانه نیمه‌باز مانده بود. پیش نمی‌آمد که در ماه ژولای که آنطور آسمان را تفت می‌دادند، کسی درها و پنجره‌ها را باز نگه دارد. باد کولر حرام می‌شد. خانه هم کوچک نبود که بشود چند دقیقه‌ای هرم تابستان را با عرقچین گرفت. اصلن مگر عهد بوق بود که آدم بیفتد پی دستمال یا عرقگیر؟ تازه داد بود دریچه‌های کولر را نو کنند تا باد با خاک و کثافت و جک و جانور بیرون نیاید. از آن طرف، گربه‌اش را برده بود سلمانی تا پشم‌های لایه‌انباری حیوان را کوتاه کنند مبادا خانم نرود و محض خنک شدن، روی دریچه کولر و کپل زمین بگذارد. حالا دیگر «ماما» آن بالا می‌نشست و چرت‌های کش‌دارش را می‌زد بی‌آنکه از سهم دیگران بکَنَد.

اما آن‌روز، در خانه باز مانده بود و کولر با صدای کمتری کار می‌کرد. چرت بعد از ظهر برایش آب و نان بود. از هرچه می‌گذشت، از ساعتِ هضم نظر نمی‌بُرید. «ماما» گربه را هم عادت داده بود که آن ساعت نجنبد و کنار خودش دراز بکشد. گربه بیچاره از وقتی سلمانی رفته بود، زیر مبل می‌خوابید. تو بگو آرامشش را گرفته باشند.

اما اهمیتی نداشت که ماما کجا لم داده باشد. حالا وقت قیلوله بود. یک ساعت دیگر قرار تلفنی مهمی داشت و می‌خواست تمرکز داشته باشد. خرجش چرتی تمیز و یک شات اسپرسو بود. البته بدش نمی‌آمد یک تکه چیزکیک با کنیاک هم بزند. ولی تصمیم را گذاشت برای بعد از قرار تلفنی کاری. حالا باید مغزش را خالی می‌کرد تا بتواند بی‌فکر بخوابد. گرچه نبودن ماما کنارش کمی خاطرجمعی را می‌گرفت اما سنگینی پلک‌ها جایی برای گربه نگذاشت.

۱۰ دقیقه بیشتر نگذشت. رد مرطوب عرق زیر گردن بیدارش کرد. دست کشید به گردن. لای چروک‌ها کم‌عمق، باتلاق پوست و عرق، انگشتش را به خود کشید. چندشش شد. دست کرد و چند دستمال از کشوی عسلی کنار تخت بیرون کشید و گذاشت روی گردنش. بعد نیم‌خیز شد تا دستش را روی دریچه کولری ببرد که روی زمین تعبیه شده بود. باد  بی‌ جان می‌زد. بلند شد نشست. ستون فقراتش قطره عرق را سُر داد روی کش شرت. فحشی داد و مستقیم رفت زیر دوش آب سرد. دمای ۳۸ درجه، آب سرد را هم غُلانده بود. اما دست‌کم توانست از آن چسبندگی پوستی خلاص شود.

حوله را دور کمرش بست و محض اطمینان دوباره از بی‌رمقی باد کولر، پایش را روی دریچه گرفت. خبری از باد خنک نبود. همانطور که داشت از پله‌ها پایین می‌رفت، شماره سرویس‌کار کولر را گرفت. تماس فی‌الفور رفت روی پیغامگیر. باز فحشی داد و تلفن را روی مبل انداخت. کولر روشن بود اما فرقی با باز بودن پنجره نداشت. آمد برود زیرزمین که در ورودی را دید. باز بود. نیمه باز. آنروز بیرون نرفته بود که یادش رفته باشد در را قفل کند. حتی کسی را هم ملاقات نکرده بود. نه پست‌چی نه همسایه نه آنها که برای جمع‌آوری اعانه برای کلیسا یا جنگ‌زده‌ها می‌آیند و صبح و ظهر و شب هم حالیشان نیست اما آنقدر چشم‌هایشان مظلوم است که محال است دست خالی دکشان کنی!

تنش یخ شد. نکند دزدی آمده باشد. نکند رفته جایی پنهان شده که بریزد روی سرش؟ پاهایش سست شد و حتی نمی‌توانست به پشت سرش نگاه کند. اما آن وقت ظهر و در روز روشن و پاندمی ویروسی که همه را خانه‌نشین کرده، دزد کجا بود؟ یادش آمد که صبح برای برداشتن روزنامه لحظه‌ای در را باز کرده بود. اما آیا نبسته بود؟ انقدر حواس پرت؟ داشت پیر می‌شد؟ باید به چیزی لعنتی می‌فرستاد. مثل این عادت بیهوده برای ورق زدن روزنامه‌ای که سرتاسر پر از تبلیغ بوتاکس و وام و معاملات ملکی بود. یا قهوه بی‌پدری که اگر به معده‌اش نمی‌رسید، هوش و حواسش را گرو می‌گرفت.

دست‌کم خیالش راحت شد که از دزد خبری نیست. رفت و در را قفل کرد و زنجیر را هم انداخت به شیار. باد کولر کم‌کم جان گرفت. باید تیشرتی می‌پوشید تا با آن تن تازه از دوش درآمده، دردسر بیشتری برای خودش دست و پا نکند.

قهوه‌ای حاضر کرد و یخ خرد شده را با شیر در فنجان ریخت. گذاشت یخ‌ها هیکل شل کنند و بعد قلپی بالا رفت. هنوز نیم ساعت به قرار تلفنی‌اش مانده بود اما سردرد داشت. چرت دلپذیرش را یک حواس‌پرتی مضحک حرام کرده بود. به «الکسا» دستور موزیک از لیست همیشگی‌اش را داد. اینطور دستور دادن را دوست داشت. حتی وقتی با تحکم به دستگاه «شات آپ» می‌گفت، بیشتر خوشش می‌آمد!

روی مبل نشست و لیوان را دوباره به دهانش برد. در این لذت عصرانه اما چیزی کم بود. ماما. همیشه با شنیدن صدای یخ و لیوان و در یخچال، از غارش بیرون می‌آمد. اما این‌بار خبری نشد. با خودش گفت شاید هنوز بابت سلمانی، دلخوری دارد. باید زمان داد. اما دلشوره گرفت. تمام عادت‌های این دختر ۱۳ ساله را از بر بود. می‌دانست قهرش هم طولی نمی‌کشد.

-پیس پیس...ماما!

تنها صدای هُف هُف کولر می‌آمد. لیوان را روی میز گذاشت و بلند شد. زیر مبل‌ها را نگاه کرد. خبری نبود.

-پیس پیس...یوهوووو...ماما!

باید پشت یخچال را هم چک می‌کرد. اما در روزهای گرم سال، ماما دیگر آن پشت مخفی نمی‌شد.

کولر را خاموش کرد تا اگر صدایی از ماما می‌آمد را بشنود.

---مامااااا...رفیق کوشی تو؟

عرق از پشت گوشش سر خورد روی گردن. با نوک انگشت قطره‌های گرما و اضطراب را از روی پوستش روی زمین می‌چکاند. تقریبن همه خانه را گشته بود. دیگر مطمئن شد که همان در نیمه‌باز کارش را ساخته است. ماما زده بود بیرون. از این عادت‌ها نداشت اما وقتی به اضطراب می‌افتاد، همیشه گم و گور می‌شد.

-گه به من! نباس می‌بردمش گرومینگ! مامااااا

 

یک هفته گذشت. به همه‌جا سپرده بود. به همه همسایه‌ها عکس دخترکش را نشان داده بود. همان عکس را به بیشتر درخت‌ها و دیوارهای محل چسبانده بود. خبری نشد. چیزی از زندگیش کنده شد. زمان را گم کرده بود. قرارها را از دست می‌داد. اخطار شغلی گرفت اما یادش نمی‌ماند. برای رئیسش ماجرا را نوشته بود اما تنها یک «متأسفم» خشک و کلی دستش را گرفت. می‌دانست باید به زندگی عادی برگردد وگرنه باید روی ممری دولتی حساب کند و این خانه را هم تحویل صاحبش بدهد.

صدای ماما را در خواب می‌شنید و بلند می‌شد می‌رفت جلوی در می‌نشست.

خجالت می‌کشید گریه کند و همین مایه آزارش بود. اما ناامید شد. ماما رفته بود. تنها چیزی که می‌توانست کمی آرامش کند، زرنگی ماما بود که تجربه زندگی ۶ ماهه در خانه‌ای جنگلی را با او داشت. دیده بود چطور از پس خودش برمی‌آید و غذا پیدا می‌کند. اما هرچه نباشد، گربه‌ای خانگی بود و در آن حوالی، خطر پرنده‌های شکاری و جانوران گوشتخوار هم کم نبود. باید خودش را دلخوش می‌کرد که دخترکش برمی‌گردد. حالا نشد، ۳ ماه دیگر. برمی‌گردد. راه خانه را می‌داند.

شده بود روزانه عروسک‌های ماما را می‌گذاشت دم در یا به در و دیوار می‌مالید بلکه حیوان بوی خودش را بگیرد و برسد خانه.

یک ماه گذشت. پریشانی و فکر دیگر جزئی از روزمره‌اش شده بود. به تمام مراکز حیوانات زنگ زده بود و حتی عکس ماما را برای همه‌شان ایمیل کرده بود. ماه دوم تلفنی دریافت کرد. مسئول مرکز حیوانات بی‌سرپرست در محله‌ای که ۲ ساعت با خانه‌اش فاصله داشت عکس فوروارد شده ماما را شناخته بود. از حال ماما چیزی نگفت. نخواست که زیاد حرف بزند. تمام پرسش‌ها را بی جواب گذاشت. تنها از او خواسته شد که روز دوشنبه حوالی ۳ به دفتر آن مرکز برود.

از در مرکز حیوانات شوتسر که بیرون آمد، نمی‌توانست سوییچ ماشینش را پیدا کند. تمرکزی نداشت. نشست روی صندلی آهنی کنار در ورودی. به پله‌ها خیره شد. ماما را از این پله‌ها به داخل مرکز برده بودند. با همان تن سلمانی شده بی پشم. لابد گوش‌هایش را هم خوابانده بود. بوی انواع گربه‌ها و سگ‌ها بیشتر مضطربش کرده بود. بابای خاک بر سرش کجا بود آخر؟

دیگر نتوانست گریه نکند. باید آن ۲ ماه را بیرون می‌ریخت. باید از فکر دخترک منزوی‌اش بیرون می‌آمد اما بی‌گریه نمی‌شد.

نمی‌دانست به که فحش بدهد. اصلن فحشی مانده بود مگر؟ تهدید به سو کردن صاحب مرکزی که طبق قانون عمل کرده بود چه از پیش می‌برد؟ قانونی که می‌گفت حیواناتی که پیدا می‌شوند را، اگر تا ۲ هفته صاحبانشان برای بردنشان نیایند، باید خلاص کرد یا به اصطلاح خودشان خواباند؟ چه کسی این اجازه را به این جماعت کثیف داده است؟ مامای من فقط بیرون سرک کشیده بود.

حالا اهالی محله راجروود در شهر کوچک راکسل، مردی را می‌شناسند که سرش را در سرما و گرما ماشین می‌کند و روی تشک گربه جلوی در می‌نشیند و از کاسه گربه آب می‌خورد.

مردم زنگ زده‌اند به شهرداری اما کسی نیامده است چون دلیلی پیدا نکرده‌اند برای بردن مردی که در پارکینگی می‌لولد که فقط یک شیر آب دارد. مردی که ساعت ۴ صبح می‌آید بیرون و تمام حواسش به پرنده‌هاست و با انگشتْ مورچه‌ها را منحرف می‌کند اما تا غروب از تشکش تکان نمی‌خورد. تاریک که می‌شود برمی‌گردد به لانه و دخمه را سه قفله می‌کند.