از برق این زمرد

مهدی نسرین

 

دلبرکم،

ببخش که این نامه طنین نامه های قبلی را ندارد. این جملات را دارم تند تند برایت می نویسم. مسابقه ای شده است بین قلب و انگشتانم. هر کدام سعی دارد تندتر باشد. تندتر بزند. پیشتر ها فکر می کردم برای این که بنویسم باید قلبم به راه بیفتد. الان خدا خدا می کنم که بایستد شاید بتوانم بنویسم. من اگر تو را نبینم باید برایت بنویسم. می بینمت یا می نویسمت.

نازنین جانم!

نمی دانم خبر را چطور بدهم. هزار بار واکنش تو را در ذهنم مرور کردم. هر بار ماجرایی تازه بودم. یک هزار و یک شب می توانم از فکر به واکنش تو بنویسم. نمی ترسم. منتها می دانم چه مخاطراتی را به جان می خری که مرا ببینی. به جان می خریم. اول فکر کردم خبر را راست و پوست کنده بدهم. و صبر کنم تا بار دیگر که دیدمت چرایی اش را توضیح دهم. ولی فکر کردم باید بدانی چرا. بعد فکر کردم که جرا اصلاْ باید بدانی چرا. و بعد این سوال که چرا که نه. و بعد افتادم در این چاه بی پایان چراها. چرایی که جوابش یک چرای جدید است. چراگاهی است این ذهن مشوش من. دمی چرا و دمی چرا که نه. می توانی حدس بزنی که آخرش چه شد؟ بله خیلی خیلی خوب مرا می شناسی. اول کلی نوشیدم. بعد از خستگی بیهوش شدم. و تمام شب به خوابم آمدی. نه از پستوهای تاریک. از دروازه اصلی قصر. نگهبانان درها را برایت باز می کردند. شیپورچی ها برایت شیپور می زدند. هر بار که از رویا در می آمدم و دوباره به رویا می افتادم از دروازه اصلی قصر وارد می شدی و هر بار بار اول بود. بار اولی بود که می دیدمت. که هم را می دیدیم. و هر بار از خودم می پرسیدم که آن شراب مگر چند ساله بود؟ چند هزار ساله؟ هزار و یک شبی را به شبی به خواب دیدم.

بهار خزان من!

صبح که بیدار شدم مطمئن نبودم همه این ها رویاست یا بیداری. که دوباره می بینمت با نه. که فرداشب می بینمت یا نه. در این وانفسای خوابم یا بیدار مستم یا هوشیار صدایمان زدند. یعنی صدایمان زد. با آن صدای خش دارش. هربار که صدایمان می زند فکر می کنم یک نفر با ترکه افتاده است به جانم. دلم می خواهد هر چه را می خواهد در یک جمله بگوید. در یک کلمه و ما هم بگوییم چشم. منتها فکر می کنم خودش می داند که صدایش چه کار می کند با جانمان. با جانم. ولی امروز چیزی هم نمانده بود که گردنم را در راه عشقمان بدهم عزیزکم. گردنمان را. باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم. چرا که حتماْ آن قدر شکنجه ام می کردند که نام تو را به زبان بیاورم. همگی بالفور به صف شده بودیم و داشت جلوی ما قراول می رفت که چشمش افتاد به من. خودش فکر می کند صاحب زیباترین چشم های جهان است. که مردها یا  عاشق چشمانش می شوند یا صدایش. این را از خودم در نمی آورم. به آن دختر مراکشی گفته بود. او هم به صفورا. صفورا هم که می دانی با من یکدل است. مثل کف دست است با من. برایت که گفتم بودم ماجرای صفورا را با آن سردار. نگفتم هم بماند. خدا ستار العیوب است. صفورا یک روز دوید توی اتاقم. یک لچک انداخت روی سرش و بند چاک پیراهنش را باز کرد. لازم نبود خش به صدایش بیاندازد. اظهر من الشمس بود که دارد ادای چه کسی را در می آورد. من داشتم از خنده ریسه می رفتم. اول فکر کردم فقط نمایش است. ادا درآوردن و این حرف ها. بعد معلوم شد که نقل قول است. بی کم و کاست. آن چاک سینه را تا آن جا بیاندازی پایین این سرباز های زن ندیده خوب زل می زنند توی صورتت. درست تر بگویم توی سینه ات. اصلاْ به زل زدن سرباز جماعت نباید اعتنا کرد.مثل این که یکی از این گداهای پریشان احوال را از توی بازار خرکش کنی بیاوری سر دیگ غذا و وقتی طرف یک قاشق خورد و زبان بر لب کشید باد به غبغب بیاندازی که چه کاردرست آشپزی که ماییم. زل زدن سرباز را که نباید بگذاری به حساب چشم شهلا و صدای شیدا. باورت می شود؟ صدا خش خشی فکر می کند چون سربازها به او زل می زنند لابد بهره ای از زنانگی برده. از خنده به گریه افتادم. صفورا بی نظیر است. البته خنده و گریه هم که کار خودم است. آن دفعه هم که از یکی شنیدم رسته شما را می خواهند ببرند لب رود از گریه به خنده افتادم. می دانی نیلی رنگ نیل است؟ صفورا بد آورد که کارش به این جا کشید. هنرپیشه بی نظیری است. باری به هر جهت صدا خش خشی همان طور که داشت جلوی صف راه می رفت  با آن چشمان زلیخایی اش نگاهی به گردنم انداخت و انگار که چیزی دیده باشد با انگشت اشارتم کرد و پرسید که این جای چیست.

عزیز مصر جانم!

موی راست شد براندامم. آمدم که دروغی ببافم که زبانم قفل شد و قلبم افتاد به یورتمه. انگار بار دنیا را گذاشته بودند بر دوشم. زانویم شروع کرد به لرزیدن. تا بیایم دهانم را باز کنم هزار ساعت گذشت. الان هم که دارم این خطوط را می نویسم دهانم خشک شده و سرم به دوار افتاده. فکر کردم که اجلم رسیده. اجلمان. که آسان نمود اول ولی. صدا خش خشی آمد  به سمتم- خیره به گردنم - که صدای بلقیس بلند شد. باورت می شود دلبرکم؟ بلقیس. از بین همه آدم های آن جمع- آن یک نفری که حاضر است دستش را بدهد که سر به تن من نباشد- جانم را نجات داد. گفت که او را هم گزیده است. که بایست ساس باشد. و باید همه مان برویم حمام و همه لباس هایمان را بیاندازیم خدمه بشورند. با آب داغ. یک کولی گری راه انداخت که بیا و ببین. حکمت خدا را هم ببین. ساس جانت را نجات دهد.  گردنت را. گردنمان را. صدا خش خشی یک نگاه مشمئز کننده ای به همه مان انداخت و گفت برویم لباس هایمان را از تن درآوریم و بدهیم بشورندشان. پاپی آن کبودی روی گردنم هم نشد. خلق و خوی صدا خش خشی این روزها عوض شده.حرف و حدیث هم که البته کم نیست. از کنار بلقیس که رد شدم گفت یکی طلبش. بعضی آدم ها این طوری اند. ساس که بگزدت هم بدهکارت می کنند. ولی من و تو عزیزم باید بیشتر مراقب باشیم. بیشتر مراقب باشی. گردنم را و تنم را و دلم را و جانم را.

ای نازنین گل من!

کوتاه سخن این که فردا شب هم نمی توانم ببینمت. منتها اگر فردا صبح در بازار باشی می توانیم اشارات نظری بر هم بیاندازیم. دستور داده که زنان قصز فردا همه برویم بازارچه میوه بخریم. سیب و نارنج و انار. نمی دانم چه در دل بددلش افتاده. هر کس داستانی دارد. یکی می گوید فرمانده سربازان قصر عاشقش شده. یکی می گوید حال پادشاه خراب است. یکی می گوید خودش مرض لاعلاج دارد. یکی می گوید عاشق این معبر تازه وارد شده. برای من مهم نیست در این قصر چه خبر است. خدا عالم است. داستان های این معبر تازه هم که تمامی ندارد. می گویند پادشاه تا صبح صبر نمی کند و همان نیمه شبی صدایش می زند که رویایش را برایش بگوید و او تعبیر کند. در همان بستری که کنار صدا خش خشی غنوده. می بینی؟ همبستر پادشاه هم باشد نمی توانم ملکه بخوانمش. می گویند این معبر از مملکت خودش تبعید شده و تا همین اواخر در بند غل و زنجیر بوده. کار ملک را بسپاری به تبعیدی و زنجیری هفتاد سال بدبختی می آورد. من ولی چنان مجنون دیدنتم و محزون ندیدننت که نمی دانم دور و برم چه می گذرد. باری به هر جهت این است که فردا شب نمی توانم ببینمت. قرار است در آشپز خانه کار کنیم. باورت می شود؟ نه خدمه و حشمه و آشپز و خدمتکار. زنان قصر را به کار طباخی خوانده. امان از چرخ بوقلمون. غم ندیدنت شد افزون بر جنون دیدنت.  اما باز هم برایت می نویسم. من اگر تو را نبینم و ننویسم می میرم. شوخی نمی کنم. من از هیج اژدهایی در راه این عشق نمی ترسم. مردم چشمم! من از چشم مردم نمی ترسم. ز مردن نمی ترسم. زمردم را دارم. داریم.

زیباترینم!

اگر به بازار آمدی زیاد دور و بر زنان قصر نچرخ. حسودند. گاهی فکر می کنم به عاشق شدن حسادت می کنند. بدزبان و بد خلق می شوند وقتی می بینند زن دیگری دل باخته است. زندگیشان می شود سراسر باخت. صدا خش خشی که حسودترین شان است. بفهمد نامه عاشقانه می نویسم کاری می کند که خودم دست خودم را ببرم. که انگشتانم را قطع  کنم. شاید هم فرستاده مان نارنج بخریم به این امید که وقتی داریم پوستشان را می گیریم انگشتانمان را ببریم.  خنده دار است نه؟ که ذهنم به کجاها می رود؟ شاید فهمیده همه مان داریم برای معشوقی می نویسیم. نمی دانم شاید هم هیولایی زشت رو را موقع نارنج پوست کردنمان رو کند. که زهره مان آب شود و انگشتانمان راببریم. خدا را شکر که در مصر مرد زشت روی زشت خو کم نیست. اما زهی خیال باطل! زشت ترین مردان هم نمی تواند مانع آن شود که من برای تو بنویسم. خدا می داند در سر بدفکرش چه شری لانه کرده. کمی نگرانم که شاید حرف بلقیس باورش نشده باشد. داستان ساس را می گویم. یک بار صفورا گفت می گویند صدا خش خشی خودش انگشت یکی از زنانی را که برای سربازی نامه می نوشته بریده. خود بدسگالش. این است که هره به دلم افتاده که شاید تصمیمی گرفته باشد برایم بی آن که بلند به زبان آورده باشدش. بد جوری خیره شده بود بر کبودی گردنم. اما من برای تو می نویسم. زیباترینم. برای تو. امشب و فرداشب و هر شب که نبینمت. می بینمت یا می نویسمت.

با مهر و محبت و اشتیاق و بوسه
مجنون تو و محزون تو

بعد التحریر: ببخش که این نامه طنین نامه های قبلی را نداشت. تندتند نوشتم. فردا شب هم می نویسم. به همه زیبایی تو سوگند. دلبرکم. اگر فردا شب نامه ای از من نیامد یقین بدان انگشتانم قطع شده اند.

Mehditations Blog