روز نوشت های یک پرستار: تاریخِ «تنانه»

مرتضی سلطانی

 

آیا چیزی بنام "تاریخ بدن" هم میتواند وجود داشته باشد؟ دارم پاهای نحیف و خشکِ پیرمرد را ماساژ میدهم که این سوال در سرم جان می گیرد: تاریخ بدن: تاریخی که هر دوره و عصری را براساس محوریت یافتن یکی از اعضای بدن در آن دوران، صورت بندی می کند.

بطور مثال دوران کهنی که نیاکان ما هنوز یکجا نشین نشده بودند را می شود دوران محوریتِ "پاها" نامید. همان دورانی که آدمیان هراسان، با پاهای برهنه در راه های بکرِ زمین، از اینسوی جهان به آنسویِ آن کوچ می کردند: هزاران کیلومتر را با همین پاها پیمودند و در این کوچیدن اجباری، هم با مرگ جنگیدند و هم تنِ خود را و زمین را که یکسره برایشان غریبه می نمود عمیقتر فهم کردند. شاید هم به گونه ای نمادین بشود این دوران را دوران "پستانِ مادر" نیز نامید که بشر که هنوز کودکی بیش نبود از آن شیر می نوشید و زندگی در این جهان برایش ممکن میشد.

یا می شود دوران انقلاب صنعتی را دوران "دستها" نامید که بیش از گذشته به کار افتادند و چرخ صنعت را چرخاندند. اما این دستان تولیدکننده و زحمتکش، از آن دستان لطیف، هیچگاهی پولی به قدر زحمت شان دریافت نمی کردند. و همین دستها که پینه ها و خط و خش و زبری اش، خطوط هیروگلیف رنج و بی عدالتی بود، گره خوردند و به اعتراض به بالا رفتند و قدرت را به زیر کشیدند. چیزی نگذشت که برخی از همین دستها به خون آغشته شد.

بنظر میرسد که دوران کنونی را که بشر بیش از گذشته از بیولوژیِ تن خود اطلاعات بدست آورده  را میتوان دوره ی محوریتِ "سر"(بویژه مغز) نامید. دورانی که در آن کامپیوتر عمدا شبیه به مغز آدمی ساخته شده. و این "سر" گویی وجود هر چیزی را تنها مشروط به آن کرده که با چشمهایش قابل رویت باشد. بعدتر اینترنت نیز گویی قرار بود ظرفیت مغز آدمی در به خاطر سپردن و ثبت اطلاعات و در یک کلام ظرفیتِ حافظه را تداعی کند.

حالا کمر پیرمرد را پماد می مالم تا مبادا زخم بستر بگیرد. او نیز نمودی از محوریت "سر"هاست در این دوره ی تاریخی: پیرمردی مبتلا به بیماریِ مغزیِ "دمانس" و همواره ساکت و بی حرکت در بستر. بواقع تصادفی نیست که در این چند دهه اینقدر بیماری های مغز و اعصاب شایع شده: ام اس، آلزایمر، دمانس، پارکینسون، اوتیسم و خصوصا انواع سکته مغزی: که مادر عزیزم نیز بخاطر همان تکلمش را از دست داد و از پا افتاد.

پماد را که می مالم نگاهی به سیمای تکیده پیرمرد می اندازم، مثل همیشه همچون کودکی معصوم و بی آزار به من زل میزند. بتدریج فهمیده ام که کلام او را باید در کیفیت نگاهش کشف کنم.

در راه برگشت به خانه، به دستها و پاهایم نگاه می کنم: من با این دستها... این پاها چه کرده ام؟ اصلا این تنِ من چه چیزی را در این جهان عوض کرده که اگر نبودم ممکن نمی بود؟ لحظه ای بعد فورا این فکر را از سرم بیرون می رانم، شاید چون نمی خواهم پاسخِ محتملش من را مایوس کند. و شاید برای آنکه خودم را امیدوار نگه دارم، بخودم قول میدهم روزی این ایده را عملی کنم: ایده تاریخ نگاری تنانه را.