مهبانگ در طبقه هفتم

مرتضی سلطانی
 

من و مجید، بر فراز چاه آسانسور هستیم و داریم بِراکت ها را با آچار جقجقه به ریل ها پیچ می کنیم. و تنها لوله ی داربست که رویش ایستاده ایم، ما را بین زندگی و مرگ نگه داشته. دستورالعمل ابتدایی کار: نباید پائین را نگاه کنی: یعنی در سیمای مرگ. و مرگ، آن حفره ی سیاه و مکنده ی ته چاه آسانسور است که گویی با کششی مقاومت ناپذیر ما را بسوی خودش می خواند.

مجید غفلتا یکی از سیم شاقول ها را با الکترود قطع می کند. همهنگام فریاد می زند: "بپا مری. سیم شاقول" فورا دستم را حائل می کنم و صورتم را عقب می کشم: زِزِزِزِه! سیم با چنین صدایی هوا را می شکافد و درست از پیش صورتم پائین می جهد. مجید می رود پائین تا سیم شاقول بخرد و زنگی بزند.

من هم در این اثنی در طبقه هفتم می روم روی داربست و باز به سیاهی آن پائین زل می زنم:  ژرفایِ ظلمت: نیستی. و از این جغرافیایی زمخت و پر از گردوغبار و سیاهی و دود با ذهنم به پهنه ی کیهان پرمی کشم: لابد باورمان نمی شود که تنها پنج درصد کیهان از ماده یِ قابل رویت تشکیل شده. مابقی شبیه همین نقطه تاریک و سیاه در ته چاه آسانسور ظلماتی ست که از هر شناختی تن میزند! این سیاهی، خلاءِ درون تهی نیست بلکه سرشار از توده ی سیالِ اشباحی ست که خلاء را پر کرده اند، نادیدنی اند اما جهان بویژه به یُمن همان اشباح ممکن شده: یعنی به یمنِ ماده تاریک یا ماده شبح گون و انرژی تاریک. 

به این می اندیشم که این تناقضی معنادار است که در روزگار امروز که بویژه بینش علمی و خوداتکایی به عقلانیتِ آدمی (البته بیشتر جنبه ابزاریِ عقل) نوعی عینیت گرایی و دیدِ ماتریالیستی را عمومیت بخشیده، اخترفیزیکدانها به آنچه نیست چشم دوخته اند: ماده تاریک. انرژی تاریک و سیاه چاله ها. سیگاری می گیرانم و رشته افکارم را از اینجا پی میگیرم که این پندار که: "آنچیزی هست و وجود دارد که ضرورتا رویت پذیر و مادی باشد بینشینابسنده و ناقص است."

پشت پنجره و از پسِ دود منحوسی که آبیِ پاک آسمان را آلوده ساخته، تکه ابری زیبا را می جویم، دستم می سوزد: یکی از تاول هایِ پشت دستم ترکیده و باز درد و سوزش این زخم های ناشی از جرقه جوش را یادم می آورد اما درد را با این خیال تسکین می بخشم که: "در پهنای آسمان چون ذره ای کوچک عازمِ سفری کیهانی به سیزده میلیارد و هشتصد میلیون سال پیش، یعنی به لحظه ی صفرِ هستی هستم: اقیانوسی از رنگ و نور و گرما، چشمانم را از نور پر کرده. میلیاردها سال نوری پیش می روم تا اینکه به ژرفای نیستیِ خلاء فرو می روم تا به تکینگی پیش از مهبانگ می رسم، به نقطه ای از انرژی مطلق که تنها نوری ست پر از جرقه و رعدهای میدان مغناطیسی آن: به اتمی می ماند که ابری از الکترون چون هاله ای مرموز و غشاگونه آنرا پوشانده. گرمای این نقطه جهنمی ست: میلیاردها درجه سلیسیوس. این نقطه یِ تکینگی پیشا مهبانگ به زعم فیزیکدانان و تجلی خدا از منظر دین باوران است. اما گویی تنها در مفهوم «حیات» است که این دو گرایش حاضرند نارسایی خود را معترف باشند. زیرا از تفسیرِ انتزاعی برخی که بگذریم حیات حتی از منظر علم نیز هنوز منشائی یکسره ناشناخته دارد.

نکته اصلی اینست که علم معمولا ضرورتِ وجودِ مادی و ساختارِ چیزها را توصیف و ریشه یابی می کند اما ما بیش از ضرورت و ساختِ وجودی، در پی مفهوم چیزها هم هستیم: زیرا می میریم. یکی از دلایلی که نگرش مذهبی و دین باورانه را زنده نگه میدارد همین نابسندگی علم در تعریف مفاهیم چیزها هم هست. 

مجید می آید و سیم شاقول را باز می کنیم و تا برود بالا تا دوباره سیم قَپون (شاقول) را عَلَم کنیم. تا یک کام از سیگار بگیرم مجید رسیده آن بالا و صدایم می زند. می روم روی داربست و سیم شاقول را رد می کنم. خنده ام می گیرد که چه مضحک و بی ربط است افکاری که در سرم بود و اینجا که حالا هستم: مرحوم بابا اگر بود و می فهمید لابد می گفت: فکرِ نون کن که خربزه آبه!