عروس دریایی

مرتضی سلطانی

 

عروس دریایی در عمق اقیانوس پیش می رود و افسونِ زیبایی اش را به تماشا می گذارد: موجودی نامیرا و شگفت آور که بیشتر به پرهیبی از رنگ ها و نورها می ماند؛ راوی فیلم، اما بجای زیبایی اش، دائم از نیش های سمی اش می گوید تا درام فیلم را شدت ببخشد: به سیاق بسیاری مستندها که از محیط زیست جانوران یک غسالخانه و رستوران بزرگ میسازند!

از زیبایی شکوهمند این جانور پرتاب می شوم به گوشه اتاق: به آنجا، روی تخت: به پیکره ی نحیفِ پیرمرد در بستر: با چشمان گود رفته، صورت تکیده و دست چپی که محکم مشت اش کرده و تا زیر گردن بالا آورده: انگار چیزی ارزشمند را از گزندِ دزدان حفظ میکند. می پرسد: "این کیه؟" می گویم اش: " این عروس دریائیه بابا جان؛ هموناست که میگن هیچوقت نمی میرن." می پرسد: "این کیه؟" می گویم: "بابا جان عروس دریایی." می گوید: "کی مُرده؟من؟" بلند می گویم: "نه بابا جان، دور از جونت. گفتم اینا نمی میرن! چون به یولیپ* تبدیل می شن هر وقت بخوان. یولیپ یادت نیست؟"

بعد خاموش و خیره به فکر فرو می رود. در واقعیت او بیمار است و من پرستارش: گاهی این را بخودم می گفتم و حتی یادم می آمد که بخاطر پول اینجایم، ولی چیزی در درونم نهیب میزند که تنها پول نباید پیوند دهنده ی ما باشد. باید بی نهایت صبور باشم تا متدرجا یادش بیاورم که او روزگاری بابای خانواده اش بوده و یک معلم خوش اخلاقِ زیست. ولی کیفیات فرامادی اش : خودآگاهی و هویت و فردیتش، زیر بار سنگین خسارات این بیماریِ جانکاه دفن شده اند: اما هنوز نُمرده اند (شاید هم من دوست دارم اینطوری فکر کنم)

تند و تند تکرار می کند: "آقا مرتضا گشنمه. گشنمه. غذا غذا." غذایش را روی سینه اش می گذارم، پیش بند هم می بندم و او به همان حال درازکش باید بخورد: ناگهان با دست سالم مانده اش به بشقاب عدس پلو حمله ور می شود و حریصانه و با شهوتی مبالغه آمیز به خوردن، مشتی برنج توی دهانش می چپاند، با صدایی که فقط می تواند از حنجره ی آدمی که روزهاست غذا نخورده بیرون بیاید. این میل حریصانه به خوردن فقط تبعات جسمی بیماری اش نیست بلکه از پس چهارسال در بستر بودن، تنها گرسنگی و خوردن است که به یادش می آورد وجود دارد. راست اینست که زندگی اش

یک زیستِ نباتی ست و او تنها به سویه های غریزی وجودش تقلیل یافته: حتی غریزه جنسی. یکبار که پیدا بود سراسیمه است فهمیدم که ته مانده ی این میل(جنسی) در درونش می جوشد؛ گُر گرفته از شعله های این جوش و خروش، خون دویده بود به چشمان و صورتش. و این تمنای درونی و آشوبنده، سیمای انسانی عاجز و درهم شکسته را به او بخشیده بود: رنجی می برد به مانند مادر، وقتی میخواهد کلمه ای را بگوید و کلام در حنجره اش منعقد نمی شد و همانجا در درونش حبس می ماند!

پیرمرد چشمان خون گرفته و تب آلودش را به من دوخت و بعد با اشک از نیازش گفت: تمنایِ تن. احساس میکرد بیابانی خشک است که آفتاب پیکره اش را سوزانده. سکوت کردم و خوابید. و خیره به او، دیدم همچون سیاره ای تنها در کیهانِ بی انتهاست، که قدرتِ گرانشِ (جاذبه) یک ستاره او را بسوی این تمنایِ سوزان می کشاند.

البته گاهی هم می شود که به قاعده ی ته یک سوزن روزنه ای از تقلای پیکره محتضرِ فردیت و خودآگاهی اش باز میشود! امیدی که محکم می چسبم تا شاید بیشتر جان بگیرد؛ اما همیشه به قدر لحظه ای میرنده و گذرا و بی نتیجه می ماند. گرچه زیباترین و معصومانه ترین لبخندها را هم من در سیمای باباجان کشف کردم. 

* یولیپ: موجودات تک یاخته ای که قابلیت تخم ریزی هم دارند. 

زمستان ۱۴۰۰