مسافر خلدِ برین

حسن خادم

 

دو ساعت مانده به ظهر دختر جوانی برای یک تاکسی که نزدیک می‌شود دست تکان می‌دهد و بلافاصله تاکسی مقابل پایش در برابر پارک خلدبرین توقف می‌کند.

ـ دربست حافظیه.

راننده تاکسی اعلام می‌کند: تا اون‌جا دربست بیست تومن میشه ها .

ـ اشکالی نداره.

دختر جوان روی صندلی عقب تاکسی می‌نشیند و راننده براه می‌افتد. کمی که از پارک فاصله می‌گیرند راننده می‌گوید: هواداره ابری میشه، یه کمی هم خنک شده، این شخصی‌ها اگه ماشین بی‌خودی نیارن بیرون وضع ترافیک بهتر میشه.

راننده دو سه خیابان را طی می‌کند و بعد خطاب به مسافرش می‌گوید:

ـ ببخشید کجای حافظیه تشریف می‌برید؟

دختر جوان حرفی نمی‌زند و راننده از داخل آینه نگاهی به او می‌اندازد. سرش کمی خم شده و او احساس می‌کند دختر جوان چرت می‌زند. دوباره او را صدا می‌زند و می‌گوید: خانم کجای حافظیه تشریف می‌برید؟

راننده از سکوت دختر جوان متعجب می‌شود و زیرلب می‌گوید! ای بابا پس چرا جواب نمیده؟

و در همان حال که رانندگی می‌کند این بار بدون آن‌که حرفش را تکرار کند او را صدا می‌زند: 

- خانوم ببخشید. بیدارید یا چرت می‌زنید؟

اما دختر جوان باز هم حرفی نمی‌زند و راننده متعجب و نگران کنار می‌زند و نگاهی به او می‌اندازد. 

ـ خانوم با شما هستم !             

مسافر پاسخی نمی‌دهد و راننده پیاده می‌شود و در عقب را باز می‌کند: خانوم شما حالتون خوبه؟ حاج خانوم با شما هستم چرا جواب نمی‌دید؟

و راننده آنقدر نگران می‌شود که با دست روی شانه‌اش می‌زند. مسافر کمی خم می‌شود و سپس سنگینی بدنش را روی صندلی می‌اندازد و در همین هنگام ناگهان رنگ از چهره ی راننده می‌پرد.

ـ ای بابا خانوم حالتون خوبه، چی شده... انگار از حال رفته.

 نگاهی به اطراف می‌اندازد. می‌خواهد از راننده‌های دیگر کمک بگیرد اما مکث می کند و منصرف می‌شود. جلو می‌رود و درحالی که او را صدا می‌زند دستی بر گونه‌اش می‌زند و بعد صورتش را به سمت خود برمی‌گرداند و بلافاصله رهایش می‌کند. از ترس به لرزه می افتد.

ـ انگار مُرده. نفس نمی‌کشه.

سفیدی چشمان دختر جوان از شکاف پلکش دیده می‌شود و همین مرد راننده را  وحشت‌زده  می‌کند. پیاپی او را صدا می‌زند. از جلوی ماشین ظرف آب را می‌آورد و کمی روی صورتش می‌پاشد. هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. دستش را لمس می‌کند. سرد و بی‌روح است و هیچ حرکتی ندارد. و دقایقی که زیر فشار اضطراب و نگرانی سپری می‌کند، با ناامیدی به خودش می‌گوید: دختره دیگه نفس نمی‌کشه.

 و با ترس و لرز چند بار این حرف را تکرار می‌کند! 

ـ انگار ایست قلبی کرده، کجا ببرمش؟

 راننده با دستپاچگی در صندلی عقب را می‌بندد و آشفته و گیج پشت ماشینش می‌نشیند و در خیابان‌های خلوت شهر می‌گردد و گاهی نیز به مسافرش نگاه می‌کند و با این‌که مطمئن شده دیگر نفس نمی‌کشد اما باز هم صدایش می‌کند. یک بار که پیش خود گفت مُرده، دختره مُرده، بار دیگر تنش لرزید و وحشت سراپایش را فرا گرفت و با آن‌که معنای نفس نکشیدن همان مردن و مرگ است اما نمی‌خواهد آن کلمه را زیر لب تکرار کند. و بعد برای این‌که کمی امیدوار شود به خودش می‌گوید: حتماً بیهوش شده، آدم وقتی بیهوش میشه همین‌طوری میشه. غش این جوری نیست، همون بیهوش شده. 

و باز توقف می‌کند، آن هم در خیابانی بسیار خلوت. نگاهی به اطرافش می‌اندازد و بعد برمی‌گردد و به او خیره می‌شود. چهره‌اش زرد و بی‌روح و سیاهی چشمانش ناپدید شده است. همین او را می‌ترساند. بعد کف دست راستش را به صورتش نزدیک می‌کند و در حالی که می‌لرزد پوست سرد گونه‌اش را لمس می‌کند: یا ابوالفضل مُرده، مُرده، بدبخت شدم. چه خاکی تو سرم بریزم. کجا ببرمش؟ میگن چه جوری مُرده؟ وقتی که سوار شد زنده بوده، پس چه جوری مرده؟ به من چه ، جلوی پارک سوار شد گفت دربست حافظیه. به من چه! بعدش از حال رفت یعنی بعدش مُرد. کی باور می‌کنه؟ دختره موقعی که تاکسی می‌خواست بگیره سالم بود بعد سوار که شد مرد!؟ نه، هیچ‌کس باور نمی‌کنه. بدبخت شدی کریم. گرفتار شدی؟ خدایا این چه بلایی بود، سیمین گفت میری صدقه بنداز، ای لعنت به این شانس. خانوم جواب بده، تکون بخور صدامو می‌شنوی؟

و دقایقی بعد درحالی که پیراهنش از عرق خیس شده بود با ترس و وحشت قبول می‌کند او مرده است وسپس همین جمله را چندین بار تکرار می‌کند. چانه‌اش می‌لرزد طوری که انگار در سرمای ده درجه زیر صفر مانده است. دستمال یزدی‌اش را در دهانش فرو می‌کند و باز آن را روی پیشانی و صورتش می‌مالد. گاهی سردش می‌شود و گاهی در حرارت هیجان و وحشت می‌سوزد. بلاتکلیف مانده است. نمی‌داند کجا برود. هر جا برود گرفتار می‌شود. نمی‌تواند او را داخل درمانگاهی بیاندازد و برود. نمره تاکسی را برمی‌دارند، دوربین‌ها همه جا او را کنترل خواهند کرد. جنازه را کجا ببرد؟ اورژانس بیمارستان نمازی!  برم چی بگم. نمیگن این کیه؟ این مُرده رو اینجا آوردی چی کار؟ نمی‌پرسند چطوری این طوری شده، کجا مُرده،  شما چه نسبتی با اون دارید. چی بگم؟ بگم خوش و سرحال و سالم سوار تاکسیم شد بعد افتاد و مُرد؟ ای دَدَم وای بیچاره شدم.

 و راننده مدام نفس نفس می‌زند و در خیالش به هر کجا می‌رود با بن‌بست روبرو می‌شود. دوباره ماشین را روشن می‌کند و آرام آرام به راه می‌افتد: نه هیچ‌کس باور نمی‌کنه. هر جا ببرمش گرفتار می‌شم. پس چه خاکی تو سرم بریزم؟

...آهان فهمیدم. اصلاً کی می‌دونه این زن تو ماشین من سوار شده؟ بهتره برم یه جای خلوتی بندازمش کنار خیابون و برم. باید همین کارو بکنم... اما اگه دوربین‌های داخل شهر مارو با هم دیده با شند. حتماً فیلم ما رو گرفتند. فرداش میان سروقتم. این دختر تو ماشین تو سوار بوده، چه بلایی سرش آوردی. ای بابا چه بلایی سرش آوردم؟ خودش مُرده. مگه میشه خودش بمیره؟ آره میشه آدم سکته می‌کنه می‌میره، خُب اینم حتماً سکته کرده، مگه من ضامن مردم هستم عمرش سر اومده، از شانس گند من تو ماشین من تموم کرده... جلوی پارک که دوربین نبوده، فکر نمی‌کنم. اما فقط کافیه یه آشنایی یا یه کسی بگه این دختر آخرین بار تو فلان تاکسی نشسته بود. ای خدا بدبخت شدم رفت.

و باز برمی‌گردد و نگاهش می‌کند و این بار مرده‌تر از قبل جلوه می‌کند. راننده تاکسی پاک ناامید می‌شود و بر سرش می‌کوبد. دوباره توقف می‌کند و با ترس و لرز و وحشت نفس‌های عمیقی می‌کشد و پیاپی عرق می‌ریزد. کمی دچار تنگی نفس می‌شود. ماشین را خاموش می‌کند و بعد می‌خواهد حرکت کند! پاک گیج و بی‌حواس شده است. دوباره ماشین را روشن می‌کند و براه می افتد. اگر او را با جنازه این دختر دستگیر کنند یک عمر بدبخت می‌شود، سیمین درباره او چه فکر می‌کند؟ فامیل و در و همسایه چه خواهند گفت... بعد ازیه عمر آبروداری چی جواب بدم ، حتماً میگن این همون کریم نجیب و سربزیر بود، اما با جسد یه دختر دستگیرش کردند! 

وحشت‌زده دوباره توقف می‌کند. از پشت سر ماشین پلیس نزدیک می‌شود و پیش از آن ‌که قلب راننده تاکسی از تپش بیافتد، ماشین گشت عبور می‌کند و او نفس راحتی می‌کشد اما هنوز در حفره سینه‌اش صدای ضربان مرگباری را می‌شنود. هوا کاملاً ابری شده و او بی‌اعتنا به آسمان و اطرافش بدنبال راه گریزی از این مخمصه و گرفتاری هر فکر و خیال و تصوری را از ذهنش می‌گذراند و دست آخر باز جنازه دختر و سنگینی آن را روی دست‌هایش احساس می‌کند. کمی بعد یکبار دیگر زمزمه‌های درونش آغاز می‌شود: 

... بنزینم داره تموم میشه. نمی‌تونم خیلی تو شهر بچرخم. بهتره از شهر برم بیرون. ببرمش تو بیابون بندازمشو بیام. یا یه جایی دفنش کنم. خُب دوربین فیلم گرفته باشه، چی کار کنم؟ مسافر سوار کردم. عقبم نشسته بوده  کسی هم نمی‌تونه وصله‌ای به من بچسبونه. حق ندارم مسافر سوار کنم؟ خُب اینم مسافر بوده. بعدشم پیاده شده حافظیه یا بین راه. یه جایی که دوربین نداشته باشه میگم همون جا پیاده شده. چطوری می‌خوان ثابت کنند دروغ میگم؟ آره باید همین کارو بکنم. صبر کنم هوا تاریک شه، بعدآً. یعنی شش هفت ساعت صبر کنم. مگه میشه؟ یه کی سر برسه، نمیگه اینجا چی کار می‌کنی. این زن کیه تو ماشینت خوابوندیش؟ ای بابا چی رو خوابوندی بابا مُرده، برو پی کارت بی‌ناموس! این دختر مُرده... بهش بگم مُرده نمی‌گه چطوری تو ماشین تو مُرده بعد میره گزارش میده، اگه آشنایی، فامیلی منو تو این وضع ببینه اون وقت دیگه بیچاره میشم. دختره بدبخت این چه کاری بود با من کردی؟ این همه تاکسی چرا گیر من افتادی؟ دلم خوش بود یه دربستی به تورم خورد، نه، نمی‌تونم صبر کنم. باید برم خارج شهر. این اطراف چیزی که فراوونه بیابون.

و دوباره براه می‌افتد. سه ساعت از بلاتکلیفی‌اش می‌گذرد اما او تصمیمش را گرفته و تا چشم می‌گشاید خود را در جاده پرت و خلوتی می‌بیند. پرنده پر نمی‌زند. هوا هم کاملاً ابری است. فوراً از تاکسی پیاده می‌شود و از صندوق عقب بیلچه‌اش را بیرون می‌آورد. اینجا پشت این تپه بهترین جاست... اگه ماشینی هم نزدیک بشه متوجه می‌شم بعد وانمود می‌کنم ماشینم خراب شده دارم تعمیرش می‌کنم. تقریباً خودش را قانع کرده که دفن او در این بیابان خلوت تنها راه چاره است. زیر فشار ترس و وحشت و بی‌آبرویی و هراس از گرفتار شدن به دست خانواده این دختر و قانون به سرعتی باور نکردنی گودالی می‌کند و او را داخل آن جای می‌دهد و کیفش را هم کنارش می‌گذارد و بعد در حالی که همچنان می‌لرزد، عرق ریزان بیلچه را زیر سایر وسایلش پنهان می‌سازد و با دستمال نیمه خیسش دست‌های خاکی‌اش را پاک می‌کند و سپس پشت فرمان می‌نشیند و ماشین را روشن می‌کند و به سمت پارک خلدِ برین به راه می‌افتد. آنجا که می‌رسد نگاهی به محلی که دختر را سوار کرده بود می‌اندازد و بعد از همان جا عبور می‌کند تا تصور حضور او در آن نقطه را در خودش بکشد. نه هیچ‌کسی تقاضای رفتن به حافظیه را از او نکرده است. هیچ دختری برایش دست بالا نیاورده که او توقف کند. اینجا هیچ مسافری نیست و بعد که خیالش راحت می‌شود به سمت پمپ بنزین براه می‌افتد. اما ناگهان جمله دربست حافظیه از ذهنش می‌گذرد و سراسیمه و وحشت‌زده نگاهی به صندلی عقب می‌اندازد. 

جز بوی عطرش که آرام آرام محو می‌شد دیگر هیچ نشانی از آن دختر داخل ماشین او باقی نمانده است. اما صدایش را شنید و چقدر هم واضح شنید... تنها راهش همین بود. خلاص شدم. عجب روز نحسی بود. 

اما این نحسی به روزهای دیگر و خصوصاً شب‌هایش انتقال می‌یابد، شب‌هایی که با کابوس همراه می‌شود و روز بعد او را به انواع و اقسام شکنجه‌های روحی وا می‌دارد. همان روزی که او را دفن کرد شبش تا صبح دچار توهم و کابوس بود و مدام چهره دختر مسافر جلوی نظرش می‌آمد و همسرش که گمان می‌کرد به دل درد دچار شده ، شبانه برایش نبات داغ آورد تا آرام شود. و بعد کریم راننده تاکسی احساس کرد فکر و خیال در بیداری یا هنگام دراز کشیدن در رختخواب، بهتر از کابوس دیدن و به وحشت افتادن در عالم خواب است. شب اول پس از دفن او دقیقاً نوار عملش را از پای گودال به حرکت درآورد: انگار کسی متوجه نشده اونو دفن کردم. کسی هم سراغم نیومده اما انگار خودم اومدم سراغ خودم. این چه کاری بود کردی کریم. اون دختر شاید شوهر و بچه داشته باشه. بالاخره کس و کار و خانواده که داره، الان چه حالی دارند. یکی با دختر تو این معامله رو می‌کرد الاّن چه حالی داشتی؟ می‌شدی مثل مرغ بی‌سر مدام دست و پا می‌زدی. خیلی جوونم نبود حتماً یکی دو تا بچه داشته. تا الان لابد همه جا سر زدند. بیچاره مادرش. باباشو بگو. اگه شوهر داشته باشه که هزار جور فکر و خیال می‌کنه. 

به خدا من دست بهش نزدم. ترسیدم گرفتار شم. می‌دونم کجا دفنش کردم. کریم خدا لعنتت کنه! این شد کار؟ حالا جواب خانواده‌شو چی می‌خواهی بدی؟ چه اشتباهی کردی کریم. یه عمر از همه چیز ترسیدی. حالا گرفتار شدی. خیال کردی اونو دفن کردی تموم شد؟ با عذاب وجدانت می‌خواهی چی کار کنی؟  دیگه از حالا به بعد یه شب راحت نمی‌تونی بخوابی. آب خوش دیگه از گلوت پایین نمی‌ره. اونا تورو نمی‌بخشند. خود این دخترم تورو نمی‌بخشه. باید می‌بردیش بیمارستان تحویل اورژانس می‌دادیش والسلام. هر چی می‌خواست بشه، بدبخت تو مسافرکش شخصی که نیستی. تو تاکسی داری یه عمرم با سابقه خوب خدمت کردی. مسافر دربستی زدی بعدش تو ماشینت سکته کرده تمام به تو چه ربطی داره؟ پیش میاد. اما حالا دیگه برای خودت گرفتاری درست کردی. حالا هزار تا وصله بهت می‌چسبونند...عجب گرفتاری شدم. ای خدا چه کنم. به دادم برس!  یه عمر من عبادتت کردم حالا تو صدامو بشنو. کمکم کن. دارم دیوونه می‌شم!

دو سه شب بعد همان دختر مسافر در یک رؤیای برزخی این بار جلوی حافظیه سوار تاکسی‌اش شد و برخلاف نوبت قبلی جلو نشست و کم مانده بود کریم با دیدن او قلبش از حرکت بایستد. چیزی از میان حروف حیرت و تعجب و وحشت زیر زبانش دوید و بلافاصله با شگفتی تمام به او چشم دوخت. تو، تو زنده‌ای؟ و پاسخ شنید! پس چی که زنده‌ام خیال کردی منو دفن کردی همه چی تموم شده به تو هم میگن مرد؟  من دو تا بچه دارم. شوهر دارم. مادرم کارش شده گریه و زاری. پدرم مثل دیوونه‌ها تو خیابونا داره دنبالم می‌گرده. بچه‌هام یک دم منو صدا می‌زنند. و کریم که وحشت کرده بود و رنگ به صورت نداشت گفت: تو که مُردی. منم که بی‌گناهم. و دختر جوان که رنگش به سفیدی می‌زد با التماس به او گفت: ای کاش منو می‌رسوندی بیمارستان یا اورژانس خبر می‌کردی. خانواده‌ام آروم و قرار ندارند، فکر نکردی من شوهر و بچه دارم. همه فامیل نگران من شدند. خانواده‌ام از خواب و خوراک افتادند. فکر و خیال داره دیوونشون می‌کنه. خیال می‌کنند منو دزدیدند. و کریم راننده که با حرف‌های او بیشتر ترسیده بود گفت: تو خودت سوار تاکسی من شدی. مگه نمی‌خواستی بری حافظیه؟ من که کاری باتو نداشتم. الان کجا می‌خواهی بری. و دختر گفت: می‌خوام برم خلدِ برین. برو خلدِ برین. منو اون‌جا پیاده کن! 

راننده گفت: همون جا که سوار شدی؟ دختر گفت: آره منو ببر همون جا.

 راننده وحشت‌زده و شتابان دختر جوان را جلوی پارک پیاده کرد و به سرعت دور شد اما وقتی از توی آینه به او نگاه می کرد حواسش پرت شد و محکم به درختی خورد و از خواب پرید.

و شب‌های بعد نیز هر چند آن دختر که می‌گفت همسر و دو فرزند دارم دیگر سوار تاکسی‌اش نشد اما مدام در فکروخیال کریم می‌گشت: یعنی راست می‌گفت یعنی یه زن بوده که شوهر و دو تا بچه داشته؟ چه فرقی می‌کنه دختر بوده یا زن مهم اینه که الان مُرده و تو اونو پنهونی دفنش کردی. کریم بدبخت شدی رفت. دیگه آب خوش از گلوت پایین نمیره. نشستی اینجا چی کار، پاشو یه کاری کن... چی کار کنم ولم کنید؟ من که نمی‌خواستم اینطوری بشه. چی کار کنم؟ برم خودمو گرفتار کنم، بگم دختر مردمو بردم تو بیابون دفنش کردم اومدم. اینم آدرسش! نمیگن برای چی. تو بیابون بردیش هزار بلا سرش آوردی بعدشم کشتیش و دفنش کردی. ای نامرد... نامرد خودتونید این وصله‌ها به من نمی‌چسبه. من بی‌گناهم خاک عالم بر سرت کریم! سیمین بدبخت شدم. بیا بدادم برس... چی کار کردی کریم، چه اتّفاقی افتاده؟ چند روزیه حال خوشی نداری. تو خواب همش با خودت حرف می‌زنی. چی شده چرا از من پنهون می‌کنی؟ نکنه کسی رو زیر گرفتی فرار کردی. وای خدا اون روز رو نیاره. حتماً یه چیزی شده، تو اون کریم همیشگی نیستی.

 اما وقتی ماجرای آن دختر و سرانجام کارش را برایش تعریف می‌کند، وقتی هجوم در خواب و بیداری امانش را می‌بُرد دیگر بی‌طاقت می‌شود، تصمیم می‌گیرد خودش را معرفی کند و در صبحی که شبیه به هیچ روزی نبود و احساس می‌کند موجود دیگری به جای او تصمیم گرفته ، با حسی سرشار از شجاعت و پیش از آن‌که به مرز جنون برسد قدم به داخل نزدیک‌ترین کلانتری به پارک خلدِ برین می‌شود تا از شر کابوس‌های مرگبار شبانه برای همیشه خلاص شود.

در کلانتری وقتی افسر مربوطه یک برگه جلویش می‌گذارد تا اسمش را بنویسد و شرح ماوقع را بدون کم و کاست بنویسد، ناگهان ماشینش جلوی پارک خلدِ برین توقف می‌کند و دختری سرش را به طرف پنجره خم می‌کند و می‌گوید: دربست حافظیه.

13/2/97

Instagram: hasankhadem3