ماجرای یک صبح زمستانی در غربت

فیروزه خطیبی

 

آقا بزرگ کلاه پوست بره ای را روی سرش محکم می کند. یقه آهاری پیراهن سفیدش را می تکاند و کراواتش را صاف می کند. یک بار دیگر توی آینه نگاهی به سرو صورتش می اندازد و از لابلای کاغذهای روی میز تحریر کوچکش یک ورقه سفید بر می دارد و توی جیب بغل کتش می گذارد.  قبل از اینکه دستکش پشمی اش را بپوشد یک بار دیگر دستی به سبیل خاکستری اش می کشد و این بار شامه اش از بوی ادکلن پرمی شود. آقا بزرگ این عادت ادکلن زدن را از نوجوانی حفظ کرده است.  آنموقع ها اعیان زاده ها به پیروی از فرنگی ها به خودشان ادکلن می زدند.

هرچند در این سال های زندگی در غربت آقا بزرگ جز بوی صابون ارزانقیمت/ از این فرنگی ها بوی دیگری استشمام نکرده  بارها و بارها، توی دکه روزنامه فروشی یا توی صف بانک /شامه تیزش را به کار گرفته بود اما هیچوقت هیچکس بوی ادکلن نمی داده. یک بار توی قطار شهر، نزدیک محله چینی ها، بین مسافرهای تازه واری که نفس به نفسش ایستاده بودند/ بوی سیر یا ماهی دودی به دماغش خورده بود اما بوی ادکلن اصلا.  یک بار هم برای اطمینان خاطر در یک فروشگاه بزرگ کنار دکه عطر فروشی مدتی سرو گوشی به آب داده بود اما هیچ کسی را ندیده بود که عطر و ادکلن بخرد. نه آدم های توی صف سوپرمارکت ، نه حتی یک نفر از صدها مشتری "کافی شاپ" سر خیابان هیچکدام بوی ادکلن نمی دادند.

یادش افتاد که در زمان های قدیم که فرنگی ها یک ابهت دیگری داشتند می گفتند: فرنگی ها با ادکلن حمام می گیرند. با همین فکر کت ماهوتی سبزرنگی که چند سال پیش از حراجی خریده بود را با زحمت روی پشتش می اندازد. دست هایش را عقب می برد و مثل پرنده ای که خیال جهش دارد، همانطور که به جلو خم شده، دست هایش را همزمان توی آستین های پالتو فرومی کند. ناله اش از سنگینی کت در می آید و زیرلبی فحشی می دهد. وقتی شال گردن را به دور گردنش می پیچد احساس می کند تبدیل به یک گنجه متحرک شده.

در آپارتمان را که باز می کند صدای زنش از توی آشپزخانه بلند می شود: "آقا جون نون واسه ناهار یادتون نره ها". آقا بزرگ مثل همیشه این فریاد آخری را با سکوت جواب می دهد. در خانه/ پشت سرش گرمپی بسته می شود. توی راه پله ها بوی آدم های تنها و مریض می آید. بوی غذاهای نا آشنا. زمزمه های نامفهوم تفاله های افکار ناشناخته ی مردمی ناشناس. آقا بزرگ مثل همیشه از این بوها دل بهم می شود. کف دست ادکلن زده اش را می گذارد جلوی دماغش.

در بیرونی ساختمان را باز می کند. از پله های یخ زده که پایین می آید، باد مثل تسمه ای نامرئی از عالم غیب به صورتش می خورد. چپ و راست، راست و چپ. یکی بعد از دیگری. هنوز دوقدمی نرفته دوباره باد زیر برف ها می زند و از پشت شمشمادهای خشکیده مثل "دیو سفید" تنوره کشان، دانه های ریز برف را از روی سقف ماشین ها به سر و صورت او می پاشد. آقا بزرگ زیر لب فحش آبداری نثار هوا می کند و تصمیم می گیرد پیاده روی امروز را کلا فراموش کند، برگردد توی خانه گرم و روزنامه های ماه پیش را ورق بزند و چای داغ و آب نبات پولکی بخورد. اما یادش می افتد که به جناب سرهنگ قول داده امروز صبح با هم قهوه بخورند. قول داده یکی از شعرهای تازه اش را هم برای او بخواند.

باد ناگهان آرام می گیرد. آقا بزرگ همانطور که مردد وسط پیاده رو ایستاده و به پله های خانه نگاه می کند به فکر می افتد: "همیشه اولش که از توی خونه گرم میای بیرون، باد همین جوری پاپیچت میشه. بدمصب بعضی وقتا پشت پیچ اول کمین کرده تا یک دفعه دیگه ام بتازه. اما بعدش کم کم عادت می کنی. توی سرپایینی هی میزنه و هی میزنه ولی دیگه او شدت اول رو نداره."

حالا برف سبکی شروع به باریدن کرده. آقا بزرگ قدم های آهسته ای برمی دارد و از صدای فشرده شدن برف ها، زیر کفش های ته کرپش خوشش می آید. بی اختیار زبانش را در می آورد و می گذارد تکه برف کوچکی روی آن بنشیند.  درست مثل بچگی ها که خودش را از روی پشت بام خانه روی برف های کود شده کنار کوچه می انداخت. بعد همانطور که سرش بالا بود دهانش را باز می کرد و می گذاشت دانه های برف روی زبانش بنشیند.

برف روی زبانش با یک چشم بهم زدن آب می شود. آقا بزرگ از اینکه با این قطعه برف ناچیز از دالان پرپیچ و خم حافظه، این همه سال به عقب برگشته تعجب می کند. احساس می کند که زمان غبار سنگینی است که تمام روزهای زندگی اش را پوشانده. احساس می کند تمام دوران  گذشته، به سرعت آب شدن یک قطعه برف گذشته. احساس می کند در انتهای خط زمان راه می رود و اگر خوب گوش بدهد، تیک تاک اندوهبار گذشت زمان را خواهد شنید.

با این افکار آهی می کشد و نفسش در فاصله کمی توی فضای روبرو آثار مه آلودی بجا می گذارد. بازی گوش می شود. چند باری "ها" می کند و از تجمع آن ها، تکه ابر کوچکی ظهور می کند که سر پیچ خیابان به دور شاخه ی لخت درختی می پیچد و تبدیل به یک توپ یخی می شود. پیرمرد همانطور که از سر پیچ می گذرد با افکارش یک تلنگر به آن می زند و توپ یخی، مثل یک کاسه بلوری با یک آه کوتاه می شکند و فرو می ریزد.

آقا بزرگ دستکش هایش را در می آورد و دست هایش را که عادت به دستکش ندارند توی جیب های کتش فرو می کند و با گردو خاک های ته آن بازی می کند. بعد سرفه خشکی می کند و با دست روی جیب کتش می زند تا از وجود کاغذ تاخورده توی آن مطمئن بشود.

زن سالخورده همسایه با سگ کوچکش بیرون در خانه ایستاده است. شوهرش را چند هفته پیش از دست داده و در صورتش نشانه های عبور مرگی غم انگیز باقی مانده است. جثه شکننده اش زیر پالتوی شنل مانندی که  به دور خودش پیچیده کوچکتر به نظر می آید. چشم هایش در عمق خود از تکرار خاطرات گذشته خسته به نظر می رسند. ابروهایش سخت بهم گره خورده و چهره اش از یک بی تفاوتی آشنا خبر می دهد.

آقا بزرگ به یاد پسرکوچکش می افتد که سال ها پیش پرسیده بود:

- بابا جون همه میمیرن؟

- بله بابا.

- بابا جون منم می میرم؟

- خدا نکنه بابا...

- باباجون. وقتی من مردم دیگه هیچوقت برنمی گردم؟

- نه بابا جون. گمان نکنم.

- یعنی هیچوقت؟

- نه بابا. هیچوقت.

آن شب بخاطر حرف های پسر کوچکش نتوانسته بود چیزی بنویسد. هرچه می نوشت را نصفه کاره پاره می کرد و می ریخت توی سطل زباله. با این افکار آهی می کشد. این بار آهش مثل پودر آهک روی زمین پخش و پلا می شود.

دیشب توی خواب برگشته بود توی خانه زعفرانیه. خواب دیده بود که در بزرگ آهنی همانطور چهارطاق بازمانده اما از بچه ها خبری نیست. دیده بود همه جا تاریکه. توی حیاط هم انگار برف صد سال روی هم تل انبار شده بود. توی خواب همانطور که  از کنارحوض یخ زده رد شده بود، شاخه های خشکیده درخت خرمالو روی کلاهش خش خش کرده بود. بالای پله ها، جلوی درگاهی، توی اطاق ها، همه جا مثل توی سردخونه بوی نا می آمد. همه جا تاریک بود و خالی. روی دیوارها جای عکس ها همانطور سفید مانده بود. آقا بزرگ تو عالم خواب دلش گرفته بود. برای لحظه ای کوتاه از توی حیاط خلوت صدای گیتار پسرش را شنیده بود که یک آهنگ ناشناس می نواخت. آقا بزرگ توخواب بخودش گفته بود: "چطور ممکنه؟ اون که خیلی وقته از پیش ما رفته."

وقتی توی خواب، در حیات خلوت را بازمی کند ناگهان وارد اندرونی خانه بچگی های خودش می شود. مادرش مثل قدیم ها چهارزانو روی قالیچه وسط باغچه گل های شمعدانی نشسته و روی زانویش یک پسربچه خوابیده که خود اوست.  مادر با اشاره به او گفته بود: "بیا بشین اینجا آقا کوچیک. اینا همش خوابه!"

درهمین موقع آقا بزرگ از خواب پریده بود و تا وقتی که سفیدی سحر از توی پنجره مثل یک کاسه شیر گرم ریخته بود توی اطاق، چشم برهم نگذاشت. صبح ناشتایی نخورد. زنش قر زد. ریشش را که می تراشید دو تا کلاغ سیاه روی شاخه های لخت جلوی پنجره حمام قار قار می کردند. توی آینه بخودش نگاه کرده بود. از آن همه چین و چروک حیرت زده شده بود.

حالا دیگر حوصله  کافی شاپ و حرف های بی سرو ته سرهنگ راهم ندارد که بازهم درباره آب و هوای نامساعد نیویورک پرچانگی کند. آقا بزرگ، یک پاکت کوچک شکر را توی قهوه اش خالی می کند. در چند لحظه کوتاه دانه های ریز سفید در باتلاق شیری رنگ فروکش می کنند. قاشق کوچکش درون سیاه چاله ای که ساخته است، در جستجوی دانه های حل نشده شکر تکاپو می کند.

خوشبختانه از جناب سرهنگ خبری نیست. حتما توی خانه مشغول خواندن روزنامه های قدیمی و خوردن چای داغ و آب نبات پولکی است. یک ساعتی همانجا می نشیند. بعد کاغذ تاخورده را از جیبش بیرون می کشد و قلم خودنویسش را روی آن می گذارد. چیزی به فکرش نمی رسد. خمیازه صداداری می کشد که از انعکاس آن لیوان های شیشه ای بهم می خورند و صدای جرنگ جرنگشان موش های پشت دکه قهوه فروشی کوچک را به زیر پایه های چوبی می کشد.