دوا گلی

میم نون

 

در دوران نوجوانی وقتی دنیای مجازی وجود نداشت و‌همه چیز واقعی بود، پدرها از سر کار می‌آمدند خونه و ساعتی استراحت می‌کردند و‌چند ساعتی می‌رفتند به پاتوقی که رفقا آنجا بودند. یک عده تو‌محل  و سر کوچه، یک عده تو‌مغازه فرش فروشی رفیقشون مثل بابای  من ، یک گروه هم  تو پارک‌ها یا تو خونه با هم اطلاعات رد وبدل می‌کردند و گپ می‌زدند.

مادرها هم که چند نفری یک گروه می‌شدند تو حیاط خونه یکی از همسایه ها چادرها را به کمر می‌بستند و‌ لوبیا سبز و باقالی و سبزی‌ها را پاک می‌کردند و‌همانجا هم غیبت می‌کردند و اطلاعات‌شون را می‌رختند وسط دایره. مادرم همیشه می‌گفت این اکرم خانم فقط النگوهاشو برخ می‌کشه و سبزی‌ها را درست پاک نمی‌کنه.

بچه‌ها هم از کوچیک و بزرگ تو‌ کوچه‌ها بازی می‌کردند و هیاهو و سرو‌صداشون، بنوعی حاکی از  تضمین سلامتی و شور و نشاط  ایام کودکی و نوجوانی بود و این برنامه‌ای بود که معمولا بطور یکنواخت همیشه اجرا می‌شد. گاهی اوقات صدای خنده بچه‌ها  با گریه یکی از اونا قطع می‌شد. اگر صدای گریه از حد نرمالش بلندتر و طولانی بود، همیشه سر و کله مادرها از پنجره‌ها بیرون می‌ومد و با نگاهی نگران صدا را دنبال می‌کردند تا ببینند فرزند آنهاست یا نه؟

بعضی مادرها از فاصله دور هم صدای گریه را می‌شناختند و فوری خودشون  را می‌رسونند و طاقت دیدن اشک‌های عزیز دردانه را نداشتند. حالا مگه چی شده؟ وسط بازی خورده زمین و زانو‌ش خراشیده. یکخورده  نازشو‌می‌کشید و دستش را می‌گرفت می‌برد خونه. اگه بچه  زیاد زار میزد و حوصله مامانش سر میرفت، یکهو‌ می‌دیدی صدای  داد و فریاد مادر بچه بود که همه تو کوچه می‌شنیدند، که غلط کردی و حواستو جمع می‌کردی و درست مثل آدم بازی می‌کردی اینجوری نشی و آخر سر هم پنبه و یک شیشه کوچک قرمز رنگ که مرکوکورم یا بزبان ساده دوا گلی بود، میاورد و کمی پنبه را بهش آغشته می‌کرد و‌می‌گفت الان خوب می‌شه و می‌زد بزخم و از سوزش  یکهویی محل زخم گریه و زاری دوباره شروع می‌شد تا سرانجام با یکدونه آبنبات و‌ یا سیبی، خیاری و یا یک سکه یک تومانی گریه زاری تموم می‌شد.

یکی از روزهای آخر تابستون قرار بود با بچه های محله دورتری مسابقه  فوتبال  بدیم، کری خوانی  بود و‌ منتظر روز مسابقه بودیم، خبر اومد که ضمن اینکه اونا بازیشون خوبه، تازه همشون لباس یکدست دارند، در اصل پیراهن ورزشی شماره دار و یکرنگ دارند و کلی  پز میدن.

تا جمعه و روز مسابقه چند روز بیشتر نمونده بود و‌ ما پیراهن ورزشی  یک شکل نداشتیم و‌ همه حالشون گرفته بود. معمولا روزهای جمعه بزرگترها هم وامیستادن و بازی را تماشا می کردند و اگر خوب بازی می‌کردیم  تشویقمون می‌کردند و‌نوشابه یا دوغ آبعلی خنک تشویقی می‌دادند ، این بود که دوست داشتیم ما هم شکل و شمایل درستی داشته باشیم و قرار شد هر کسی از بچه ها پول پیراهن خودشو بیاره و بریم میدون منیریه و ما هم  لباس بخریم تا از تیم رقیب کم نداشته باشیم.

خلاصه پنج نفری رفتیم و تیشرت سفید با خط‌های قرمز رو آستینش و شماره‌های لاتین قرمز رنگ در پشتش گرفتیم و خندان اومدیم خونه. من  یک کتونی چینی سفید رنگ و رو رفته‌ای داشتم که از بس بازی کرده بودیم رنگش طوسی شده بود. یهو بسرم زد که اگر اونا هم قرمز باشه با تیشرت ورزشی  ست میشه ، رفتم شیشه دوا گلی را برداشتم و‌ ریختم روی کتونی‌ها و آنها را قرمز کردم ولی وقتی خشک شد یک چیزی بین قرمز و نارنجی شد البته بد هم نشد. وقتی پوشیدم خیلی باحال بود اصلا مثل سوبا سان انرژی گرفتم. یکی دیگه از بچه‌ها که اسمش محمود بود، کتونی چینی داشت. گفت مال منم رنگ کن. رفتیم از داروخانه دوا گلی خریدیم و مال اونم رنگ کردیم از مال من بهتر شد و همه  تایید کردند. 

روز مسابقه بازی را هم بردیم  و‌کلی خوش گذشت. کفش‌ها را که درآوردیم  جوراب‌ها هم تا مچ قرمز شده بود و‌همه می‌خندیدند. فقط مشکل این بود که چند روز بعد محمود اومد گفت که بابام گفته با همین کتونی ها باید بری مدرسه و وقتی با شلوار جین اونا را پوشیده بود مثل دلقک‌های سیرک شده بود و هی  بمن فحش می‌داد. بهش گفتم ایرادی نداره بهش عادت میکنی، ولی بیشتر کفری شد و گفت این گندی بود که من زدم. تازه خودم  شانس آوردم کتونی‌های من کهنه بود و مادرم  چیزی نگفت :)

برای سال تحصیلی جدید یک جفت کتونی نو خریدم. محمود هم رفت خرید و هر دومون کتونی‌ها را انداختیم سطل آشغال. یکروز بهش گفتم بیا توپ هفت سنگ را که مال اون بود رنگ کنیم. ولی نمی‌دونم چرا توپ را برداشت برد خونه اشون. فکر کنم به  دوا گلی حساسیت پیدا کرده بود :)

چه روزهایی بود. جنگ شروع شده بود و  کپسول گاز کمیاب  بود. بنزین کوپنی بود. خوارو بار کوپنی بود. تلویزیون دو تا کانال بیشتر نداشت. کسی مهاجرت نمی‌کرد. کتونی چینی لاکچری بحساب میومد و دلها واسه هم تنگ می‌شد. و با همه سادگی و نداری  دلها خوش بودند. اما حالا چی؟