دیشب که در کافه دیدمت، وقتی کیک شکلاتی همیشگیت رو سفارش می دادی، چهره ات عبوس و گرفته بود. بسیار کنجکاو شدم، تو همیشه لبخند به لب داشتی، و من در طول همه این سالها حتی برای یکبار هم تو را غمگین ندیده بودم. آخر این روزها به چهره همه دقیق میشوم و برای اندوه بزرگی که گریبانِ مردم کشورم را گرفته است به دنبال همدرد میگردم

اینجا اکثر مردم شادند و می خندند. اگر حتی خوشحال هم نباشند، باز هم هنگام احوالپرسی لبخند فراموششان نمیشود.

اما دیروز چهره تو بسیار غمگین بود، با اینکه بعد از ظهر چند پیک مشروب خورده بودی، لبخندی روی لبانت به چشم نمی خورد. و من کنجکاو بودم که بدانم چرا اینقدر غمگینی که حتی کیک شکلاتی هم خوشحالت نمیکند.
به قوه تخیلم رجوع کردم. شاید به این خاطر غمگین باشی که شنیده ای در همین لحظه که اینجا نشسته ای، جوانان کشور من به بی رحمانه ترین شیوه توسط جمهوری اسلامی قتل عام میشوند. یا شاید شنیده باشی که مردمِ اصفهان برای سهم آبِ شهرشان در بسترِ خشک زاینده رود بسیار مسالمت آمیز، تجمع کرده اند و رژیم نه تنها سهمِ آبشان را نداده، که بر رویشان آتش گشوده است. یا شاید صحنه دلخراشِ شلیک به چشمانِ آن پیرمردِ کشاورز را دیده ای. شاید هم خبرِ شلیک به چشمانِ آن پسرکِ پانزده ساله اصفهانی را شنیده ای که برایِ همیشه بیناییش را از دست داد. یا شاید در خبرها شنیده ای که جمهوری اسلامی بی پروا مردم را به گلوله می بندد و نه تنها به خانواده های قربانیان اجازه عزاداری نمی دهد، بلکه پول گلوله را نیز از آنها میگیرد. شاید هم شنیده باشی که رژیم هر صدایِ اعتراضی را خفه کرده و اقدام به گرفتن اعترافاتِ اجباری میکند.

بسیار کنجکاوم که بدانم چه چیزی خاطرت را مکدر کرده است. خیالم من را به آرایشگاه پیتر میبرد. مرد جوانی که در حین کوتاه کردن موهای مشتریانش با آنها صحبت می کند. پیتر استعداد خاصی در انتخاب موضوع مورد علاقه مشتریانش دارد. برای مثال با نیکولای هفتاد ساله در مورد وفاداریِ سگها، با مارتینِ چهل ساله درباره خرید خانه و اهمیت خانواده، و با بنیامین هجده ساله درباره اهمیت تحصیلاتِ دانشگاهی صحبت می کند. و اما با من، از سیاست می گوید. سیاست برای او یعنی همه کشورهای خارج از اروپا و آمریکا، یعنی اسلام، یعنی جنگ و نهایتا سیاسیت یعنی حضورِ خارجی ها در اروپا.
پیتر حتی نمی داند که آفریقای جنوبی در خاورمیانه نیست، او نمی داند که همه مردم خاورمیانه عرب نیستند. و اما من خیلی وقت است که دیگر سعی نمی کنم اشتباهاتش را تصحیح کنم. چون او همیشه فراموش می کند که ایرانی ها عرب نیستند، کردها ترک نیستند، اردوغان سوسیال دموکرات نیست، و طالبان دوباره در افغانستان قدرت گرفته است. هر بار که برایش توضیح داده ام، با تعجب می گوید: واقعا؟ من نمی دانستم ایرانی ها عرب نیستند، من نمیدانستم که و….

هفته گذشته که موهایم را اصلاح می کرد، دوباره از سیاست گفت. از اصفهان گفت. پیتر اصفهان را میشناخت. عکسهای پدرش را دیده بود که در جوانی به سال ۱۹۷۵ با اتوبوس در یک تورِ دانشجویی به اصفهان رفته بود. بسیار غمگین شدم. پیتر دانسته هایش را نه از تویتر گرفته بود نه از آژانسهایِ خبریِ اروپایی، بلکه از یک مشتریِ غمخوارِ جمهوری اسلامی از نوعِ نجاح محمد علی شنیده بود که اصفهان این روزها شلوغ است، و شورشیان و خرابکاران به خیابان ها ریخته اند و اماکن عمومی را تخریب و غارت می کنند، و پلیس ایران در تلاش است با آنها مبارزه کند و حافظِ جان و مال مردم باشد. پیتر برای متقاعد کردن من، معترضان در ایران را با گروه‌های تبهکار در اروپا مقایسه کرد و از من پرسید: اگر باندهای تبه کار اینجا بتوانند آزادانه به همه جا حمله کنند و شیشه های مغازه ها رابشکنند، آیا تو احساس امنیت میکنی؟ آیا می توانی ساعت ده شب در امنیت کامل، از سر کار با دوچرخه به خانه برگردی؟
و اما این بار نمیتوانستم ساکت بمانم. تمام تلاشم را کردم تا به او بفهمانم حقیقت چیست. که با تعجب گفت: واقعا؟ خوب من نمیدانستم مردمِ اصفهان خرابکار نیستند، سپاسگذارم که اطلاعاتِ من را تصحیح کردی. اما من اطمینان دارم که پیتر دوباره همه چیز را فراموش می کند. چون دغدغه هایِ من با دغدغه های او یکی نیست.
هر تکه از کیک شکلاتیت را که به دهان میگذاری، منتظرم که خط اخم وسط ابروهایت کمرنگ تر شود. اما دریغ. من همچنان به دنبال علت ناراحتی ات هستم، به این امید که خبرهای واقعی کشور من را شنیده باشی و بدانی که مردم کشورِ من به دنبال حقوق انسانیِ خود و تامین ابتدایی ترین نیازهایِ زندگیشان هستند. اینکه به جنگ طلبی رژیم جمهوریِ جهل اعتراض می کنند. اینکه به حمایت دولت از سازمان های تروریستی اعتراض می کنند. ، اینکه حسابِ مردم از جمهوری اسلامی جداست. امیدوار هستم بدانی که مردم سرزمینِ من از ظلم، بی عدالتی، فقر، فساد، زندان، شکنجه، اعدام و عدم آزادی بیان خسته اند.

آخرین تکه کیکت را به دهان میگذاری و مرا از دنیای خیال بیرون میکشی – و می گویی: ”دیشب مسابقه هندبال را دیدی؟ لعنتی! متأسفانه تیم ما شکست خورد و آخر هفته من خراب شد. لعنت به این شانس!!“

وقتی کیک شکلاتی همیشگیت را سفارش می دادی، صورتت غمگین بود. تو رفتی و من با دغدغه هایِ سرزمینم ماندم.

علیرضا نوری پور