آتشِ نیمه شب

حسن خادم
 

از خواب که بیدار شدم ساعت حدوداً سه نیمه شب بود. هنوز تا صبح و طلوع آفتاب راه زیادی بود. کمی در جایم غلت زدم تا دوباره خوابم ببرد. داشتم خواب می‌دیدم. مقابلم پشته‌ای بوته قرار داشت که به آتش کشیده شده بود. هوا حسابی سرد بود. نزدیک آتش ایستادم در حالی که شعله و حرارت داغش به صورتم می‌خورد. در همین حال ناگهان مرد دیگری که تا به حال او را ندیده بودم از میان تاریکی هوا جلو آمد و با تبسمی بر لب کنارم ایستاد. نگاهی به من انداخت و بعد دست‌هایش را جلو آورد تا گرم شود. گفتم: آتش خوبیه تو این هوای سرد حسابی می‌چسبه.

حرفی نزد و فقط سرش را آرام تکانی داد و ما همین‌طور که ایستاده بودیم و خودمان را گرم می‌کردیم ناگهان آتش خاموش شد، بی‌هیچ دلیل خاصی درحالیکه هنوز مقداری از هیزم ها و بوته‌های خشک باقی مانده بود. هر دو تعجب کردیم. من از آن مرد تقاضای فندک کردم اما او گفت ندارم. سپس نگاهم کرد و گفت: این آتش دیگه روشن نمیشه، بیا از آتش وجود من گرم شو.

و ناگهان کنار پایم بر زمین افتاد و من کمی عقب رفتم که یکدفعه از خواب بیدار شدم. سعی کردم فکر و خیال نکنم تا دوباره خوابم ببرد. اما نشد. گیجی خواب پریده بود و من بلند شدم و آمدم سالن و چراغ آباژور را زدم. روی مبل نشستم و از برابرم کتاب رمانی را که تا نیمه خوانده بودم به دست گرفتم. چند خطی که خواندم رفتم سماور را روشن کردم و باز در جایم نشستم و مشغول خواندن شدم. چشمانم کمی میل به خواب داشت اما می‌دانستم فایده‌ای ندارد. رفتم آبی به صورتم زدم و بعد پیش از آن که در جایم بنشینم خودم را پای پنجره رساندم. بیرون هوا سرد بود. نگاهی به خیابان انداختم و کمی دورتر از آپارتمان ما پارچه قرمز رنگی که میان جوی بی‌آبی افتاده بود نظرم را به خود جلب کرد درحالی که ظرف بزرگ آشغال با فاصله چندمتری آنجا قرار داشت. دوباره در جایم نشستم و مشغول مطالعه شدم. چند صفحه ای که خواندم کم کم سروصدای سماور بلند شد. چای را دم کردم و بعد یک فنجان برای خودم ریختم و باز رفتم پای پنجره که یکدفعه چشمم به شعله‌های آتش افتاد. دقیقاً همان‌جا که پارچه قرمز رنگ داخل جوی افتاده بود. پنجره را باز کردم. عجب آتشی بود. هوس کردم با فنجان چای بروم زیر درخت کنار آتش بنشینم و چایم را همان جا بخورم. اما نمی‌دانم بی‌حوصلگی در پوشیدن لباس مانع شد یا دلیل دیگری بود که مرا منصرف کرد. اطراف شعله‌ها را خوب نگاه کردم کسی نبود . بعد به خودم گفتم کی این وقت شب اونجا آتیش درست کرده و رفته؟ هوا حسابی سرد بود و بلافاصله پنجره را بستم و از پشت شیشه به آتش چشم دوختم . در همان حال کمی از چایم را خوردم و باز هوس کردم بروم پایین کنار آتش بنشینم. اما برای آخرین بار که چشمم را به شعله‌های آن دوختم ناگهان یاد خوابم افتادم و آن مردی که از تاریکی بیرون آمد و کنارم ایستاد. تعجب کردم همین دقایق پیش خواب آتش دیدم و حالا در بیداری چند متر دورتر مقابلم شعله می‌کشید. آمدم روی مبل نشستم و باز مشغول خواندن شدم. چند صفحه خواندم و یک چای دیگر برای خودم ریختم. باز پای پنجره رفتم و این بار دیگر از آتش خبری نبود و فقط دودش دیده می‌شد.

نیم ساعت بعد چشمانم کمی سنگین شد. کتاب را بستم و آباژور را خاموش کردم. هنوز تا طلوع آفتاب دو سه ساعتی مانده بود. سرم منگ شده بود. رفتم و در جایم دراز کشیدم و این بار برای از حال رفتن و بیهوشی زیاد تلاش نکردم. خواب مرا ربود.

آفتاب زده بود که از خواب بیدار شدم. همسرم هنوز در جایش بود. به من گفت:

ـ مرتضی ببین صدای چیه؟

ـ کدوم صدا؟

ـ چه می‌دونم انگار از بیرونه، سروصدا رو نمی‌شنوی؟

ـ نه بابا. گوش شما ماشاا... تیزه.

ـ صدا از بیرونه.

بلند شدم و رفتم پای پنجره ایستادم. راست می‌گفت کنار خیابان و پیاده‌رو کمی شلوغ بود. دو سه موتوری و چند ماشین هم توقف کرده بودند. معمولاً اینجا تصادف می‌شود و ما اغلب با صدای نیش‌ترمز ماشینی و یا برخورد آن‌ها با یکدیگر خودمان را پای پنجره می‌رسانیم و می‌ایستیم به تماشا. و این بار به قصد خریدن نان و بیشتر برای کنجکاوی لباس پوشیدم و پایین رفتم. از عرض خیابان گذشتم و قبل از این که قاطی جمعیت شوم، ماشین پلیس هم از راه رسید. صدای بوق آمبولانس هم از دور می‌آمد. جلو رفتم و زمزمه‌ها اطرافم را پر کردند. درست همان جایی که دیشب از پشت پنجره آن پارچه قرمز را داخل جوی دیده بودم، ازدحام شده بود . جلوتر رفتم و پرسیدم چی شده؟ و همین‌طور که بوی گوشت سوخته به مشامم می‌خورد،  پیش می‌رفتم، یکی گفت:

ـ بوی جسده، آدم آتیش زدند!

یکدفعه حالم منقلب شد. کنار جوی ایستادم و چشمم به جسد سوخته ای افتاد که کنارش یک تکه کوچک پارچه ی قرمزرنگ دیده می‌شد. افراد پلیس جلو آمدند و دو سه مأمور آدم‌های کنجکاو را که مدام حرف می‌زدند کناری زدند تا از جنازه ی سوخته فاصله بگیرند. یکی از آن‌ها از جسد سوخته و از زاویه‌های مختلف چند عکس گرفت و بعد مأموران جسد را میان خود گرفتند و نمی‌گذاشتند کسی نزدیک شود. یکی از مأمورین گفت:

-کسی چیزی ندیده؟

و دوباره زمزمه ها بالا گرفت. یکی می‌گفت مگه این حالا سوخته، و دیگری می‌گفت: کشتنش آوردن اینجا آتیشش زدند. آن دیگری می‌گفت: چه جونورایی پیدا می‌شن و آن یکی می‌گفت: اینا شیرناپاک خوردند. هر کی این کارو کرده پدرکشتگی باهاش داشته. زدید کشتیش دیگه برای چی مرده‌شو آتیش زدید؟ و آن یکی سرش را تکان می‌داد و می‌گفت: عجب بی‌ناموسایی پیدا می‌شن. هر کی بوده خیلی ازش کینه به دل داشته و آن دیگری در پاسخش می‌گفت: نه بابا خواسته هویت جسد شناخته نشه. و دیگری هم گفت: الان دیگه یه عده به کشتنم راضی نمی‌شن. من نمی‌دونم اینا چه نونی خوردند، کجا تربیت شدند؟ و پیرمردی که ناظر جسد سوخته بود در پاسخش گفت: پسرم لقمه حروم خوردند، هر کی این کارو کرده آدم خدانشناسی بوده، هر کی بوده بالاخره گرفتار میشه. اگه شیر پاک خورده بود که این کارو نمی‌کرد.

صدای آمبولانس نزدیک شد و وقتی به محل حادثه رسید صدای آژیرش در اطراف ما طنین افکند. مأمور پلیس دوباره پرسید :  پس کسی چیزی ندیده؟ این جسد رو اینجا آتیش زدند، حالا یا بیهوش بوده یا مرده اما اینجا آتیش زدند؟ و باز زمزمه‌ها بالا گرفت اما مأموران پلیس پاسخ درستی نشنیدند. چند لحظه ی  بعد  جنازه ی سوخته ی مرد مجهول‌الهویه را داخل پوشش نایلونی و سیاه‌رنگی قرار دادند و آن را داخل آمبولانس گذاشتند. یکی از مأموران برگه‌ای بدست راننده آمبولانس داد و بعد ماشین آژیرکشان جنازه سوخته را با خود برد و جمعیت که هنوز راجع به حادثه ی نیمه شب گذشته حرف می‌زدند، کم‌کم پراکنده شدند. یکی از مأموران محل جسد را با زغالی سیاه مشخص کرده بود. بعد افسر پلیس یکی از همراهان خود را آنجا گماشت و همین که احساس کردند ماندنشان دیگر آنجا بی‌فایده است، سوار ماشین گشت شده  و از آنجا دور شدند. هر کس از راه می‌رسید کنجکاو و پُرسان می‌خواست بداند برای چه جمع شدند و یکی هم تکرار می کرد :  دیر اومدید، جسد رو بردند تموم شد.

اما هنوز بوی سوخته ی جسد آن مرد ناشناس در فضا و هوای آن اطراف مانده بود. زن‌ها کمتر جلو می‌آمدند و بعضی‌ها که می‌شنیدند چه شده، بینی‌شان را می‌گرفتند و سریع عبور می‌کردند. بعضی‌ها هنوز با دست محل جسدی که آنجا به آتش کشیده شده بود را به هم نشان می‌دادند و تأسف می‌خوردند. زمزمه ها  تمامی نداشت  اما هیچ‌یک از آن حرف‌ها به چیزی که من دیشب از مقابل پنجره دیده بودم شبیه نبود. دیدن یک پارچه قرمز داخل جوی بی‌آبِ کنار خیابان کمکی به پلیس نمی‌کرد حتی اگر زیر آن جسدی وجود داشته و لحظاتی بعد قرار بوده به آتش کشیده شود. اتّفاقا به یک نفر آهسته گفتم: نصفه شبی بیدار بودم دیدم یه تکه پارچه قرمز افتاده تو جوب. به خودم گفتم اون چیه افتاده اونجا ؟ و او هم گفت: آخ آخ همون جسده بوده کاشکی به پلیس می گفتی. گفتم: چه فایده‌ای داره؟

اما دیگر به او نگفتم که من در کنار مردی که قرار بود جسدش به آتش کشیده شود ایستاده بودم و هر دو در آن هوای سرد از آتش دلچسبی که شعله‌هایش به آسمان می‌رفت لذت می‌بردیم. یکدفعه حرف آن مرد به یادم آمد.  همان وقت که آتش خاموش شده بود برگشت به من گفت: بیا از آتش وجود من خودتو گرم کن!  معنای حرفش را نفهمیدم چه بود،  شاید برای این بود که قرار بود تا دقایقی دیگر جسدش به آتش کشیده شود. موقعی که می‌خواستم از آنجا دور شوم چهره ی آن مردی را که در رؤیا دیده بودم یک بار دیگر به نظرم آمد و بعد نگاهی به داخل جوی خشکیده انداختم. آنجا دیگر نه جسدی بود و نه آتشی.  یکدفعه چشمم به همان تکه پارچه نیم‌سوخته ی قرمز رنگ افتاد که ناگهان بادی در گرفت و آن را با خود برد.

۱۲/۲/۱۹۹۷

Instagram: hasankhadem3