«ونوس ترابی»
ندیدن ۲۵ ساله دخترعمه برای آدم کنجکاوی میآورد. خواهی نخواهی رگی در تنت شروع به لولیدن میکند که پیش از آن روز، سرکوفت جنبیدنش را به ملت زدهای. حسی که اسمش را میگذارند علاقه، اعتنا، اهمیت، کنجکاوی یا رسم فامیلی. اما اصلش همان است: فضولی. آنهم درباره دخترعمهای که یک چشمش را پای سیزده بهدر بچگیمان گذاشته بود و تا سالها عینک تیره میزد تا کسی از دیدن آن پرده سفید روی چشم چپ رو برنگرداند. حالا با شوهر کردنش، عینکش هم روشن شده بود. چشم مصنوعی برایش گذاشته بودند.
وقتی میگویم فضولی، دلیل دارد. ما همسن و سال بودیم. از همان ده یازده سالگی، مادرها شروع به انبار کردن کاسه بشقاب جهیزه میکردند. عمهام غصهدار بود. از همان اول دل از شوهر دادن دختر چشم کورش کند. برایش هیچرقمه چیزی نخرید. دخترعمه بینوا هم میآمد خالهبازی کنیم فقط تکچشمش به پستوی پر کارتن جهیزه ماها بود. اسمش را گذاشته بودیم «یه چشی». در حق طفلک بدذاتی را تمام کرده بودیم. رعنا یهچشی هم از حرص دیدن آن کارتنها، دانهدانه ظروف پلاستیکی آشپزی خالهبازیمان را گاز میگرفت و میجوید و میرفت خانهشان. بعدها فهمیدیم که زنهای فامیل جمع شدهاند و هرکدام ماهیانه چیزی میخرند و درخانه عمه انبار میکنند به اسم جهیزیه تا دخترعمه دق نکند. مادرش همه را میریخت روی هم و تنها لطفی که میتوانست بکند گذاشتن نفتالین بین کارتنها بود.
حالا باید ۲۵ سال میگذشت تا به اصرار عمه بزرگمان که فکر میکند امسال آخرین عید زندگیاش است، همه فامیل در خانهاش جمع شویم. یکی از کوچه کناری آمده بود و یکی از کالیفرنیا. دیدن عمه بزرگ البته بهانه بود. آمده بودیم رعنا یه چشی را ببینیم و شوهر کردنش را. آمده بودیم جهیزه نداشتهاش را ببینیم. چشممان افتاد به رعنایی که هیچ شباهتی به دختر ساکت و حسرتزده بچگیهایمان نداشت. حرکاتش آرام و با درایت بود. همهچیز را کنترل میکرد. لبخند جاافتادهای داشت. از آن لبخندها که با خودت میگویی هم از تکبر میآید و هم مهربانی. چادری با زمینه یاسی و گلهای ریز گلبهی و سفید به سر داشت. مامان سقلمه زد به پهلویم که
-این از اون چادر مکهای گروناستا!
حواس من ولی به قد بلند و ژستهای مقتدر رعنا یهچشی بند بود. باورم نمیشد خودش باشد. همیشه یا شلوارش خیس بود یا آن تک چشم و دماغش. حالایش را داشته باش! زانو زانو خزیدم کنار عمهام که خاننشین مجلس بود و با آن ابروهای تازه به قول خودش سوزن خورده، شبیه نقاشی سیاه قلمی شده بود که فقط چشم و ابرویش را تکمیل کردهای و بقیه اجزای صورتش در حد طرح باقی مانده باشد. مثل همیشه نفسش بوی گلاب میداد. نمیدانم شاید هم عطر مشهد جانمازش بود. آمدم بپرسم که خودش درآمد:
-دیدیش عمه؟ همین رعنا یهچشیه! رعنای حیوونی من! دیدی چه خانومی شده؟
رعنا با سینی چای روبرویم خم شد. نمیدانم چرا خجالت کشیدم. زیادی خوشگل شده بود. زیادی قضاوت ترکان!
-بفرما دختر دایی! یه عمری گذشته. استخون ترکوندی تو هم! یادمه بچگیامون خیلی لاغر بودی.
چای را برداشتم و شکمم را تو دادم. خواستم قند بردارم عدل نگاهم ماسید روی چشم مصنوعیش.
-رفتیم اتریش واسه ترمیم. یکم دیر شده بود ولی فکر کنم خوب درش آوردن!
اتریش! رعنا یهچشی و اروپا! بوی نفتالینهای زیرزمین مامانش پیچید توی بینیم. نتوانستم چای را نگه دارم و گذاشتمش روی دسته مبل.
-خوشگل شدی رعنا!
سینی خالی را آرام گذاشت کنار مادرش. از آن سینیهای اعلا بود. نقرهکاری شده. همانها که رویش ها هم میکنی، نقشت را محو نمیکند.
-زشت نبودم دختر دایی! فقط یهچش بودم. یهچشی همه خوشگلی آدمو میگیره و هیشکی هیچی دیگه نمیبینه.
باید تعارفی میکردم تا آن مزه گس خوشگلی را از ته فکر و خاطرهاش برده باشم. نشد. نیامد. هنوز در دهانم رعنای خالی نمیچرخید. میترسیدم حرف دیگری بزنم، «یه چشی» بیاید به زبانم. لبخند زدم. لبخندش بیشتر کش آمد. رفت به بقیه برسد.
چشمم هنوز به قد و بالای رعنا بود که ثریا آمد کنارم نشست و بازوی گوشتآوردهام را نیشگانی گرفت و در گوشم گفت: خونه خراب کنه بابا! خونه زندگی زن سابق این یارو رو بالا کشیده و طرف زنشو طلاق داده. طلافروشه، خوب جایی هم تخم گذاشته این یهچشی!
نگذاشت «چی» را بیشتر بکشم.
-آره خو! کی اینو میگرفت. رفته بود دوره طلاسازی چون نیازی نبوده واسه زوم کردن روی طلا یه چششو ببنده! حالیته که؟ برا این یارو کار میکرد. مثل اینکه زنش مچشونو گرفته باهم.
نگاهم رفت سمت رعنا که دستمال کاغذی را با ظرافت باز کرد و دو دستی روی صورتش گُله به گُله میخواباند تا عرق صورتش را بگیرد. با شوهرش محترمانه سرسنگین بود. همدیگر را «شما» خطاب میکردند. آقا نشسته بود گوشه سالن روی خجالتیترین مبلی که میشد در کنجی چپاند. از اول مجلس هم میپاییدمش. تلفن دستیاش را درآورده بود و با عینک روی نوک بینی، صفحات را بالا و پایین میکرد. خوب نگاهش میکردی، از لای یقه پیراهن سرمهای مردانهاش میشد برآمدگی قوزنشانی را در حد فاصل شانه راست و گردنش دید. یحتمل محض همین پژمردگی روی تلفن دستی و سر همیشه خمیده بود. شاید هم سر طلاسازی و ظریفکاری با ذرهبین. با خودت میگفتی شده مثل همین سنبل سر سفره. آبش ندادهاند یا وقت چل چلیاش ته کشیده. نه میشکست نه راست میشد. هیچکس نبود انگار. فقط شوهر رعنا یهچشی حساب میشد. رعنا داشت دیس برنج زعفرانی را میگذاشت وسط سفره. چادرش را مثل بچه گربه به دندان گرفته بود و با همان دهان نیمه باز تشری رودربایستی دار زد که
-آقا محسن بفرمایین پای سفره شام. خوبیت نداره البته همش سرتون توی اون گوشیه. با مهمونا یکم خوش و بش کنین. معاشرت کنین
شوهر دخترعمه بی هیچ اعتراضی عینکش را تا کرد و گذاشت روی عسلی کنار همان مبل مبهوت. صفحه تلفن دستیاش هنوز نوربالا میداد که گذاشتش در جیب روی قلب.
پیش از آنکه بنشیند سر سفره، شلوار تیرهاش را از اطراف ران کشید به سمت بالا و یالاهی نیمه خجل گفت. اما پیش از آنکه کامل روی زمین پهن شود، دید رعنا با دست پر از ظرف خوراک و خورش میآید. پرید و دیسها را از دست زنش گرفت. دخترعمه خواست آدرس درست مکان خوراک و خورش را بدهد، چادر از دندانش گریخت. دیس را داد دست شوهر و آمد چادر را جمع کند، چهار انگشتش گیر کرد به آن سینهریز طلای هندی زرد و گردنبند افتاد در کاسه خورش فسنجان!
توجه همه جلب شد. جای ناخنهای رعنا مانده بود به گردنش. مثل گربهای که چنگ کشیده باشد. پوست را برده بود و نخی صورتی از هر خراش برق میزد.
شوهرش قفل سینهریز را که از ظرف خورش بیرون مانده بود به دست گرفت. با دست دیگر دو دستمال کاغذی کند و گذاشت روی گردن رعنا یهچشی.
همه میگفتند قضا بلا بوده و ایرادی ندارد و سر همه سلامت!
ثریا هنوز در گوشم پچ پچ میکرد.
-زبون نچرخونیا. عمهت به خاله پری گفته که یارو مجبور شده اینو بگیره به دلایلی. هنوز چشمش دنبال زن اولشه. بابا این کارگرش بوده خو
صفحه تلفندستی شوهر رعنا در جیب پیراهنش خاموش و روشن شد. آقا محسن گردنبند را رها کرد و دست گذاشت روی قلب،روی تلفن. دست خورشیاش را با شلوار گاباردینش پاک کرد. دستمال کاغذی خونی رعنا روی سفره افتاد. عمه بیاختیار فریاد زد:
-وای یهچشی سفره نجس شد!
چه پایانی! تلخ و واقعی. داستان ما جهان سومی های بی چاره که وقتی فلک یکی مان را زد بقیه فلکزدگان نمی گذارند چیزی از بابت تحقیر و تخفیف از قلم بیفتد، حتی اگر یکی مادر و دیگری جگرگوشه باشد. دختر عمه که دیگر جای خودش.
نثر زیبا و داستان حال خراب کنی بود که این هردو البته از هنر شما است!
نیشگون، نه نیشگان. نیشگون یعنی همچون نیش. نیشگان معنایی ندارد.
دوست عزیز، جناب سورنا. همواره یک جا برای «شاید» در گزارهتان قرار دهید. یا بلکه شما از صادق خان هدایت ادبیات را بهتر میشناسید؟ نیشگان و نیشگون هردو درست است اما من پیرو ادبیات اصیلم.
کلمه «نیشگان» را در یک تکه از کتاب «داستان دیوار ژان پل سارتر و چند داستان دیگر» صادق هدایت ملاحظه بفرمایید.
https://books.google.ca/books?id=OLSNAwAAQBAJ&pg=PT34&lpg=PT34&dq=%D9%86%DB%8C%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%86&source=bl&ots=WkkTC_pIyF&sig=ACfU3U380AXLX-pX2ZQD4REeKoMPhG06RQ&hl=en&sa=X&ved=2ahUKEwjZqveAiv72AhUiAZ0JHZv2AbI4FBDoAXoECAwQAw#v=onepage&q=%D9%86%DB%8C%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%86&f=false
کتاب را از این لینک میتوانید مطالعه بفرمایید.
https://ketabnak.com/book/49031/%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1
بله شاید من اشتباه کرده باشم.
لحن شما کمی عصبانیست یا شاید به نظر من اینطور آمد. شما لطف کردید و تذکر دادید و من کی باشم که نصیحت کنم. تنها توصیه دوستانهای بود. به هرحال به دانش لنگ من، نیشگان در ماساژ و در علم پزشکی کاربرد فراوانی دارد. نجف دریابندری هم در این مورد سخنرانی داشت و اعلام کرد که نیشگان به ریزی و تیزی و دردآوری نیشگون نیست. در نیشگانْ پوست را کمی بالاتر میکشند. میدانید، مقصود من از نیشگان اینجا آن فشردن ریز و سوزنده نبود.
اما ممنونم که گوشزد کردید. چشم، در نوشتههای دیگر جبران میکنم.
به صلح و آرامش.
والله از بچگی, دخترهای بزرگ فامیل, با ناخن های بلند, همیشه ما ها رو تهدید به "وشگون" بخصوص وشگون ریز میکردن که حسابی درد داشت, ولی صحبتی از نیشگون, میشگون و یا نیشگان نبود.
دوما, دختر های یک چشمی بسیار مورد توجه آقایون هستند چون همیشه مشغول چشمک زدنند!
با تشکر فراوان از ونوس عزیز.
ونوس جانم بهترین کلمه «چومبولوک» شاهرودیاس! یه فشار ریزی از سر حرص و تلنگر، نمیدونم چرا ما رو جدی نمیگیرین:)
خیلی پرواز ذهنات را دوست دارم، بیمحابا به همه جا سرک میکشی دخترک خوشنویس ما:*
آقای آرش کلی خندیدم با تخصصی که به من مرحمت کردین: متخصص داستانهای حال خرابکن! عفو کنید که اینم شده انگار جزئی از قلم و قلمدون ما D:
فرامرز جان هیچکدوم اصلن! فقط پِنجیر ما شیرازیا. وانگهی، دوره چشمک گذشته آقا! الان دیگه کسی به مقدمه احتیاح نداره lol
نگارمن جانم سلام خواهرجان خوش قلب. والا چومبولوک رو باید ثبت جهانی کرد چون خیلی پرملات توی دهن میچرخه و مغز اون درد رو خیلی خوب میرسونه. ولی الان دزدیدمش تا توی یه داستانی چیزی استفادهش کنم واسه عنوان. بذار ذهن ملت درگیر شه :)
تشکر از لطف همیشگی تو و البته ممنونم از همه دوستانی که وقت گذاشتن و نظر دادن.
پِنجیر عالی یه. از اون بهتر اصطلاح «پِنجیر کُش».
آقای سورنا ما همینجوری نخورده مستیم...به اصطلاح، اصطلاح به اصطلاحمون مرحمت میکنید عواقب داره :)