«ونوس ترابی»

آمده بود بماند. از جایی می‌آمد که یکی از قمرهای خورشید آتش گرفته بود و افتاده بود پایین. عدل وسط دریا. دریا شده بود کف آن کتری که از پس تمام شدن آب و شعله سمج، تنها گچش مانده بود که آنهم داشت می‌سوخت تا کف کتری را سوراخ کند.

مردمی بودند که می‌خواستند قمر را دربیاورند و با طیاره‌ای، ماهواره‌ای چیزی ببرند بیندازند در فضا. شاید بزند و خود به خود برگردد سرجایش. کار کردگار بی‌حساب و کتاب نبود آخر. مدار و کهکشان کار خودش را می‌کرد. حالا اینها که نه طیاره‌ فضاپیمایش را داشتند و نه ماهواره‌اش را. قرار گذاشتند بزنند به کشور همسایه و غنیمتی بگیرند. با زبان خوش دادنی و گرفتنی نبود.

هرچه گفته بود که این قمر نمی‌تواند باشد، بیشتر برای خودش دشمن تراشیده بود. حتی هفت‌ماه انداختندش در چاهی که وقت مد و چهاردهم هرماه پر می‌شد و آب تا لب چاه بالا می‌آمد و فقط می‌توانست بینی‌اش را از حاشیه حصار بیرون بدهد تا جانش از سوراخ گوش در نرود.

یک شب که داشت با سنگ تیزی روی دیوار چاه یک عقرب می‌کَنْد، کسی آمد در قفل کلیدی انداخت و زبانه قفل تقه‌‌ای کرد. ناشناس از همان بالا گفت که این‌بار شب چهاردهم، به جای دست و پا زدن پشت این حصار، جانش را بردارد و برود. بگذارد مردم خودشان به قمرشان رسیدگی کنند. اینقدر هم ادای همه‌چیز دانان را درنیاورد. ملت در حال جمع‌آوری سلاح و آذوقه برای حمله به همسایه‌اند. اگر پا نیست، دست‌کم پاپِیْ هم نشود.

همان شد. چهاردهم آمد. او و عقرب دیواری هردو رفتند زیر آب. منتها عقرب، گرفتار دیوار بود. با سنگ تیز در جیب، از چاه زد بیرون. آب مثل گدازه از سوراخ غل می‌زد. دلش به حال عقرب دیواری سوخت. برای یک نقشینه. حدس زد باید دیوانه شده باشد. هفت‌ماه در چاه مانده بود و تا می‌توانست بز و اسب و شیر و گاو و ماهی و عقرب روی دیوار کنده بود. همه چیز کنده بود الا آدمیزاد. اما فقط عقرب به جانش تراش نشسته بود. انگار که آب چاه اسیدی باشد، دیگر حیوانات را هر چهاردهم ماه پاک می‌کرد.

اسبی پیدا کرد با گردنی بریده. از حیوان خون می‌رفت اما همچنان می‌چرید. فکر کرد خواب‌رو شده است. آمد نوازشش کند، چشم حیوان خون شد. یالش آتش گرفت اما جلوی پایش زانو خم کرد. پرید روی حیوان. باید قبل از رفتن، دریای خشک را دوباره می‌دید. جای فرو رفتگی قمر مردم را دست می‌کشید. بلکه مشتی گل و لای هم بردارد بمالد به زخم اسب. می‌گفتند جلبک‌های عمق، شفای پارگی‌اند. اما اسب نمی‌آمد. از زخمش تیر بیرون زد. گردنش به خمیدگی یک کمان بود. پا به دریا نمی‌گذاشت. یک مشت گل برداشت. از فرورفتگی دریا بوی پِهِن کزداده می‌آمد.

مردم از دور ورد می‌گفتند. شاید کسی مرده بود. پرچم‌های سیاه را روی کوه علم می‌کردند.

هول افتاد به جانش. پرید روی اسب. سنگ تیز شلوارش را جر داد و رسید به پوست. پایش تیر کشید. انگار که عقربی رگش را زده باشد. لب‌هایش داغ شد و چشم‌هایش داشت آب می‌رفت و از صورتش می‌ریخت پایین.

پیدایش که کردند تقریبن مرده بود. کسی گفت ماهی به حلقش بیندازند. اسب بیرون در چیزی نشخوار می‌کرد. زخمش هنوز خون می‌جهاند اما نمی‌مرد.

ماهی را قورت داد. پشت کمرش کوبیدند تا در هوش و بیهوش فرو بدهد. زمین لرزید. قمر در بستر دریا چرخیده بود. مردم گفتند آخرالزمان است. رفتند خانه‌هایشان و درها را از پشت گِل گرفتند. کسان دیگری که خوش‌فکرتر بودند، زیر خانه‌شان را کندند و پی را بیرون ریختند. عمیق‌ترین قبر را برای خودشان کندند.

بیدار که شد، چیزی در شکمش می‌لولید. ماهی جان گرفته بود. بلند شد که برود. سنگ تیز از جیبش بیرون افتاد و دو نیم شد. عین عقربی که زاییده باشد، از میان شکستگی، مروارید ریخت بیرون. یک‌دانه نه، کف زمین پر شد. مرواریدهای سیاه. ولاه که داشت کابوس می‌دید. در بیداری همه می‌افتند روی مرواریدها! اما اینها وحشت کرده‌اند. دهانش بی‌دندان شده بود و سین و شینش عجیب می‌زد. با سلامش به ملتی که جانش را زفت و رفت کرده بودند، سوز آمد. خجالت کشید. باید زودتر می‌رفت. از چشم اسب داشت آتش می‌ریخت روی کاه. خانه و زندگی مردم برباد بود.

تا آمد سوار شود، از قمری که چرخیده بود آب زد بیرون. اما دریا پر نشد. نمی‌دانست چطور اما می‌دانست که می‌داند اگر قمر در آب‌ بماند، اگر در نمک خیس بخورد، انگار کن جرقه‌ای بیندازند در انبار باروت. دیگر کسی نه دنبال غنیمت می‌تواند باشد نه در چاهی زندانی. تمام می‌شد. مردم در قبری که کنده بودند می‌خوابیدند. در خانه گِل‌اندودشان کوره‌پز می‌شدند.

اِل دورا دو! باید می‌رفت همانجا. با اسبی که نمی‌مرد و مدام چیزی می‌جوید. یک آن نگاه کرد. پایی از دهان اسبش آویزان بود. قمر بالا می‌آمد و زیرش گُر گرفته بود.

اسب را هی کرد. پای آویزان از دهان اسب افتاد. آن پا را می‌شناخت. پای خودش بود که همان سنگ تیز نفله‌اش کرده بود. پا افتاد روی زمین. خون اسب ریخت روی ساق. استخوان ترکید و خم شد. لایه لایه گوشت‌ها را دم اسبی بافتند. حیوان شیهه کشید. قمر قرمز شد. دم عقربی از شلوار افتاده روی زمین زد بیرون.