تومور کوچک شَسْتم

ایلکای

 

‏انگشت شَستم را که پاره می‌کردند، به خاطر بی‌حسی موضعی دردی نداشتم، اما نتوانستم حتی یک لحظه به پاره‌شدن، درآوردن آن تومور لعنتی و بخیه‌زدنش نگاه کنم.

در همان احوال به این فکر می‌کردم که حق با ژیژک‌ست که به نقل از آدام فیلیپس می‌گفت ما هیچ خوش نداریم درون جسممان یا در روانکاوی‌ شدن‌هایمان ‏درون روان‌مان را ببینیم و خودمان را بیشتر بشناسیم تا رنج‌هایمان به قول فروید ساده‌تر شوند و از رنج غفلت از خودمان کم کرده باشیم.

ما شاید بهترست مثل کاراکترهای یک داستان دراماتیک به واسطه‌ی کنش‌هایمان در قبال آن موقعیت‌هایی که در آن‌ها گیر افتاده‌ایم، تصمیم بگیریم، و عمل کنیم تا به خودمان و دیگران شناخته شویم. ‏شاید بهترست خودمان را وقف یک معنای نهایتاً پوچ اما خودخواسته کنیم و به جای پرسش چرا من در رنجم؟، آیا زندگی‌ام باکیفیت‌ست؟ عذاب من تمام شدنی نیست؟ و... به این پرسش بیندیشیم که من در آن گروه که دوستش هم دارم، کارم را درست انجام می‌دهم یا نه؟

افسردگیِ بزرگ به احتمالِ زیاد حاصل عدم عضویت در گروه‌هاست. اینکه حتی یک گروه هم نباشد که تو عضوش باشی. ‏گروه می‌تواند از دو نفر شروع شود؛ عاشق‌شدن. برای من زمانی بودن در یک گروه تئاتر بود، اینکه مفیدترین عضو آن گروه باشم. هنوز هم کمابیش همین‌ست. برای هرکس، هر آن چیزی‌ست که به او هویت می‌دهد. این هویت، بودن در معبدی‌ست که در آنجا ارتباطش با عالم و آدم قطع می‌شود تا آن مسلک را درست به جای بیاورد.

‏ممکن‌ست این نگرانی پیش بیاید که وقتی هویت فرد را به وقف‌شدن در مرام یک گروه پیوند می‌دهیم، این هویت می‌تواند از بودن در یک گروهک تروریستی هم حاصل شود. نکته همینجاست؛ انتخاب دقیقاً در چنین موقعیتی‌ست که معنا می‌یابد. برای من اهمیت به فردیت در پس‌زدن و عدم اهتمام‌ورزی مؤکد به جمع نیست، ‏بلکه امکان بهره‌مندی از قدرتِ انتخابی‌ست میان بودن در یک گروهک تروریستی یا بودن در گروهی که درباره‌ی هنر تماشایی‌کردن انسان‌ست. امکانی که در جوامع اقتدارگرا به راحتی برقرار نیست و ما را به مرور به آن سو که میل‌مان نیست می‌کشاند. می‌کشاند که نه، هُل می‌دهد.