«ونوس ترابی»

 

سر میز ما نشست. خودش و شوهرش. سعی داشت شیرین‌زبانی کند. مدام حلقه دکلته‌اش را از شانه پایین‌تر می‌داد. پوست سفیدی داشت که در تضاد با آن لباس مجلسی مشکی، خوب نشسته بود. لب‌هایش را تازه آمپولی کرده بود انگار چون می‌شد جای تزریق‌های کمی ورآمده را زیر رژ گلبهی صورتی‌اش حدس زد. چشم‌های براقی داشت و گونه‌هاش جسور و زنده بود. این‌یکی را نمی‌توانستم تشخیص بدهم که آیا از تزریق گذشته یا ژن برجسته‌ای داشته است. کرمانشاهی بود. خودش و شوهرش. حدس زدم باید ویژگیهای ظاهری کردها را داشته باشد. بیشتر کردهایی که شناخته‌ام، خوش استخوان بوده‌اند. هیکلی و براق. یک‌جوری بلندبالا و شانه رخت‌آویزی! بدن سفتی داشت. این‌را وقتی برای خداحافظی در آغوشم گرفت فهمیدم. بازوهایش بزرگ و گوشتالو بود اما سفت، نه ژله‌ای و اسفنجی.

دوست داشت با همه حرف بزند. به همه میزها سرک بکشد. قربان تک‌تک زنها برود و با آن ادای دست‌ساز که ابروهایش را به گونه‌هاش نزدیک می‌کرد و گوشه لبهاش را پایین می‌کشید، از دو سال فاصله رج‌زن کرونا و ندیدن دیگران، اظهار غم و تأسف کند.

هیچ‌جوره به دلم نمی‌نشست. من اداها را خوب و دقیق نگاه می‌کنم. صورتها را می‌کاوم. عاشق زیر و زبر احساسات خزیده زیر پوستم. بیشتر از آنکه به چشم‌ها توجه کنم، در دهان طرف آسیاب می‌شوم. خطوط پیشانی هم حرف زیاد دارند. اما این‌روزها، کمتر زنی را می‌بینی که از خط و آن رج‌های پامرغی خوشش بیاد. سوزن‌ها، احساسات و تاریخ را کشته‌اند. نمی‌فهمی از حرفت خوشش آمده یا دارد اظهار تعجب می‌کند. تکان نمی‌خورد لامذهب!

گفتم به دلم نمی‌نشست؟ گفتم! صورتش کارکشته بود. اداهایش تمرین‌شده. چیزی اگر می‌جوید، سعی می‌کرد دهانش طوری گرد شود که بینی‌اش پایین‌تر کش بیاید. اعتراف می‌کنم ترکیب زیبایی از کار درمی‌آمد. تا حواسش به دیگران بود، می‌توانستم نگاهش کنم. اینجور وقت‌ها، کسی به کسی نیست. می‌شود آدم‌ها را خواند و درباره‌شان فکر کرد. تیپ‌های داستانی مگر از که درمی‌آیند؟ تا کجا مغز آدم می‌کشد آدم درست کند بدهد بیرون؟ کم آورده‌ام. باید بیشتر آدم ببینم. گرچه هر آشنایی تازه‌ای، غمگینم می‌کند. آدم‌ها درب و داغان شده‌اند. زبانشان به ادعا و افاده می‌چرخد. داری شام می‌خوری و در تلاشی تا گوشت مرغ مادرمرده را از پوست لزجش جدا کنی و بزنی قد بروکلی و هویج بندانگشتی، خانم درمی‌آید که:

- من معتقدم سیستم باید سوسیال دموکرات باشه!

تازه چنگال را به دهان گذاشته‌ای. هویج، سمج‌تر از چیزی‌ست که فکرش را کرده‌ای. خااااارْت بلندی در دهانت می‌پیچد. مرغ طفلک ریش ریش میان دندان روکش‌کرده‌ات می‌نشیند. مصبتو! نخ دندانم کجا بود؟ حالا یا باید دستمال را جلوی دهانم نگه دارم و با زبان خاک‌بر‌سر مانده بیفتم به جان نخْ‌گوشتی که دارد به اول و آخر من می‌خندد یا بروم در موال شیکشان، همانجا که جماعت ظریف‌کاران دارند پودرمالی می‌کنند و رژ دیور و لنکوم و فلان به لب می‌کشند و درباره ماندگاری هرکدام رساله می‌دهند، بنشینم سر توالت و با انگشت بیفتم به جان دُم آن رشته نازک گوشت. حالتان بد نشود، چاره دیگری ندارم. نمی‌توانم جلوی این خانم‌های شیک با آن پاشنه‌های پشت قرمز کریستین لوبیتینی هزار دلاری، کاپوت غار حلق را بزنم بالا. ملت چه خواهند گفت؟ حالا من هیچ، شوهر بیچاره چه گناهی دارد؟ فردا اگر تیتر زبان بزنند که زن فلانی تا مچ رفته بود در حلق و دندان تمیز می‌کرد چه؟

- شما اینطور فکر نمی‌کنین؟

از فکر نخ دندان کشیده می‌شوم به دست‌های سفید پرانگشترش که ماهی را می‌گذارد پر چنگال. دو جور غذا سرو می‌کنند. من غذای دریایی نمی‌خورم. گرفتار مرغ و مرغانه‌ام. نگاهم می‌افتد به قلاب. آیا نیازی بود آن گوشت لطیف (ماهی سَمِن) را اینطور با فشار ساطوری کند؟

آنقدر ادب ندارد به دهان آدم خیره نشود برای جواب. دارم لقمه‌ام را می‌جوم! اشاره به دهانم می‌کنم. در لبخندش یک ایشِ کشیده حواله‌ات می‌دهد. امیدوارم این وقفه کوتاه بتواند خانم‌جان را از این بحث کاملن بیهوده و حوصله‌تکان آنهم سر شام شب عید منصرف کند. زهی!

- البته من خودم سوسیالیست هستم اما دارم فکر می‌کنم چقدر به دنیا توهین کرده این سیستم و فریب داده مردم رو.

چشمم به بشقاب است. یک ابرو را بالا می‌برم و کله‌ای تکان می‌دهم. همانطور که دارم می‌جوم، لبم از پایین جمع می‌شود و به نشانه تعجب یا شاید هم تفکر چانه‌ام رو به بالا چین می‌خورد. جری‌تر می‌شود برای این شکافتن انتلکتوئلی شب عیدی.

- یعنی می‌خوام بگم که سوسیالیست بدون دموکراسی معنا نداره. سوسیال دموکراسی سیستم ایده‌آل مورد نظر منه. ببینید آلمان رو!

مطلقن هیچ‌چیز نمی‌دانم از سیستم آلمانی‌اش. حرفی هم ندارم فقط لبخند کوچکی می‌آید گوشه‌های لبم را کمی بکشد بالا. مجبورم گوشت مرغ را بیشتر بجوم که خودم را مشغول نگه دارم.

- من عاشق آلمان و سیستم غالبشم! شما به آمریکا نگاه کنید. به این «اقتصاد امپریالیستی»!

مرغ زیر دندانم جیغ می‌کشد. از جیغ مرغ بیچاره، آب دهان مانده لای گوشتْ عدل می‌جهد ته گلو. اما اینجا صحنه فیلم‌های زرد و کمدی نیست. سرفه‌ای نمی‌آید. فقط کمی گلویم می‌سوزد. چرا نمی‌توانم به صورتش نگاه کنم و بگویم چرا چرند می‌بافی آخر زن گنده؟ چرا خودت را اینطور مضحکه می‌کنی؟ چرا سر میز شام شب عید حرف‌های رنگارنگ نمی‌زنی جای این اراجیف؟ چرا خودت نیستی و می‌خواهی کسی را به نمایش بگذاری که باید از پوستت بیرون بزند تا رو بیاید؟

- ببخشین منظورتون از اقتصاد امپریالیستی چیه؟

این اشتیاق را از کجا آورده است؟ این پوست کلفت را؟ می‌دانم قضیه چیست. پرسید چه‌کاره‌ای؟ گفتم داستان‌نویس! لابد با خودش فکر کرده کسی که واژه‌باز است و داستان بلغور می‌کند که از این انتلکتوئلیسم لمپن ریش ریش سری درنمی‌آورد. برود داستان‌بازی‌اش را بکند. این را چه به بحث‌های دهان پُر کن؟ اصلن خودش را می‌خواهم چه‌کار. کاش شوهرش که کتاب‌های «خوب» می‌نویسد و برای ما کارهای «خوب» می‌کند بیاید پای بحث!

- خب شما نگاه کنین آمریکا چه بلایی سر مردمش آورده. این تورم این گرونی! همش اقتصاد امپریالیستیه دیگه!

صدای جیغ مرغ از قهقهرای معده می‌آید. راه طولانی نبود. اما جیغش پیچید در گلو. باید هویجی رویش بدهم پایین. بلکه هم یک سیپ یا قلپ حسابی شراب قرمز. چرا می‌خواهم قاطی این بلاهت شوم؟ چون به همان اندازه ابله‌م یا می‌خواهم خودی به نمایش بگذارم؟ هردوست!

- من اولین باره همچین ترکیبی رو حتی می‌شنوم. جالبه! شاید منظورتون نئولیبرالیسمه، قانون جنگل!

لبش را گرد می‌کند و چشمش را خمار. آرام چشمش را می‌بندد و باز می‌کند و انگار دارد به کودکی درس می‌دهد.

- نه عزیز من!‌ شما نشنیدین. منظورم همون اقتصاد امپریالیستیه. با نئو لیبرالیسم فرق داره.

مرغ در شراب شناور است. بال بال می‌زند. مرغ‌ها که شنا نمی‌دانند. آنهم در الکل. دارد پر و بال می‌زند برسد به دیواره معده. بلکه فرجی شد و با یک حرکت اکروباتیک آمد بالا. اما کور خوانده! یک قلپ دیگر کارش را می‌سازد. تازه بروکلی هم هست. همچین می‌کوبد در ملاج که فکر نجات از ماتحتش بزند بیرون. اما نان هم دستک بدی نیست. کره مال هم بشود فبها! راه معده و جیغ و کولی‌بازی را می‌بندد.

دیگر کاری با این موجود ندارم. سعی می‌کنم سرم را سنجاق کنم به سوی همسرجان که سمت راست نشسته و دارد با لبخند و آرامش به مصاحبش گوش می‌دهد. پای راستم ضرب گرفته است. همزمان که دارد گوش می‌دهد، بی‌آنکه لبخندش را درز بگیرد، دست می‌گذارد روی زانوی بیقرار و بعد دستم را در دستش می‌گیرد.

نه مرغ دیگر جیغ می‌زند، نه مردم آمریکا!