وقتی مادر اتو ذغالی را روی لباسهایی که با چرخ خیاطی سینگر برایمان دوخته بود می کشید و بوی پارچه نو بلند میشد، وقتی پدر با ناست دو سوسمار ریشش را چنان از ته میزد که مورچه روی صورتش بُکس باد میکرد، وقتی کلاه شاپو طوسی رنگ را ماهوت پاک کن می کشید و جلو آئینه به سر میگذاشت و از زیر سبیل هیتلری اش لبخند رضایت میزد، وقتی دو سکه براق پنج ریالی کف دستمان بود و عشق کرایه دوچرخه هرکولس هوش از سرمان میپراند ...

وقتی با ریتم کمان پنبه زن تکه های پنبه چرخ زنان توی هوا میرقصید و آرام گوشه حیاط خانه مان به زمین می نشست، وقتی شعبده بازها و مارگیرها پشت بازار معرکه میگرفتند و غربتی ها میخواستند به زور مهره های کهربایی رنگ مهر و محبت را به زنهای جوان بختیاری بفروشند، وقتی توی زمين خاکی فوتبال کامیون از روی سینه پهلوان رد میشد و ما کف میزدیم ...

وقتی باد کاکل سبز گندمزار را شانه میزد و شقایق های وحشی حاشیه مزرعه ها آهسته چشم به روی آفتاب بهاری باز میکردند تا بانو پوران برای آنها که رادیو داشتند گل اومد بهار اومد بخواند؛ آنوقت عید بود. عید نوروز.

محمد حسین زاده