خبر روز چهار شنبه ی روزنامه ی واشنگتن پست با این عنوان که « پرده ی آهنین دیگری روی روسیّه کشیده شد» مرا بیاد سفرم به پشت پرده ی آهنین در دهه ی ۱۹۷۰ پیش از فروپاشی کمونیسم انداخت که آن مطلب در دو شماره در این جا به نظرتان خواهد رسید.

سر میز غذاخوری نشسته بودیم و هنوز غذایمان به پایان نرسیده بود که همسرم رو به من کرده ، پرسید، «دلت می خواد که به روسیّه سفر کنیم؟» من هاج وواج مانده بودم که سفر به روسیّه (مسکو) آن هم در دوران حکومت کمونیستی اتّحاد جماهیر شوروی! به او گفتم سفر کردن به پشت پرده ی آهنین که به علل مختلف هنوز اوضاع داخلی آن برای اکثریّت مردم دنیا شناخته شده نبود، سفری آسان و بدون مطالعه ی دقیق و عمیق به نظر نمی رسد.

البتّه باید بگویم که همسر من پزشک بود و هرسال در یکی از کنفرانس های بین المللی پزشکی مربوط به تخصّصش که در کشورهای مختلف دنیا - و در سال مورد بحث در مسکو قرار برگزاری اش بود - شرکت می کرد. همسرم و من به همین خاطر تا قبل از سفر به مسکو به کشورهای دانمارک، ژاپن و آمریکا سفر کرده بودیم. ولی اوضاع سیاسی و اجتماعی کشورهای سفر کرده به آن با روسیّه، که رژیم کمونیستی پرده ی آهنینی به دورش کشیده بود، کاملاْ متفاوت بود. مزیدبراین که دخترکمان هم که بسیار مورد علاقه ی هردوی ما بود در آن هنگام فقط چهار سال داشت و بردن او هم به این سفر چندان معقول، بدون مخاطره و بدون ریسک نبود. از طرف دیگر هم دلمان نمی آمد که او را همراه خود نبریم. تصمیم گرفتیم که در این مورد بیشتر فکر و مصلحت اندیشی کنیم.  بگذریم از این که وقتی این تصمیم را با افراد نزدیک فامیل و دوستان کرمابه و گلستان در میان گذاشتیم به سلامت عقل ما شکّ کردند و تصمیم ما را به جدّ نگرفته، هزل و شوخی به حساب آوردند. هنگامی که در داستان به جلو برویم، خواهم گفت که چقدر آن ها که مخالف بردن بچّه بودند به خطا بودند و تا چه اندازه این امر به کمک ما آمد! سرانجام، تصمیم گرفتیم که دخترمان را با خود ببریم.

باید بگویم که در این سفر چند پزشک دیگر ایرانی هم با همسرانشان همراه ما بودند ولی هیچ یک کودک چهارساله ای با خود نداشتند. این را هم یادآور شوم که پیش از رفتن به این سفر به من پیشنهاد شده بود که برای هدیه مقداری آدامس و جوراب نایلون زنانه با خود ببرم.

سرانجام، روز موعود فرا رسید و ما با دیگر دوستان با هواپیما راهی مسکو شدیم. پس از رسیدن به فرودگاه مسکو عازم رفتن به هتل از قبل تعیین شده امان شدیم که هتل «روسیا /Rossiya» نام داشت و من حدس می زنم در آن زمان تنها هتلِ چند طبقه ی مسکو بود و در انتظار گرفتن اتاق همراه با بقیّه ی شرکت کنندگان در آن کنفرانس پزشکی در صف ایستادیم. کارمندان و کارکنان هتل که متوجّه کودک همراه ما شدند، ما را از صفّ بیرون کشیدند و اوّلین اتاق را به ما دادند و بعد که اتاق های دیگر دوستان را هم دیدیم، دریافتیم که اتاق ما با مقایسه با دیگر اتاق ها، بهترین و بزرگ‌ترین هم بوده است. هنوز یکی دو ساعتی بیشتر از اقامتمان نگذشته بود که دیدیم کسی بر درِ اتاق ما می زند. من و همسرم نگاهی به هم انداختیم با کمی نگرانی، اضطراب و حاوی این سؤال که چه گناه سر زد ازما که در سرای ما را می زنند! پیش از رفتن به ما گوشزد کرده بودند که همه ی مسافران و بازدید کنندگان از اتّحاد جماهیر شوروی بنوعی زیر نظر مأمورین امنیّتی هستند. با توجّه به این مطلب، در حالی که مطمئن بودیم هیچ خطائی از ما سرنزده، در را بازکردیم و یکی از خَدَمه ی هتل را دیدیم با یک بشقاب کوچک در دست و چند توت فرنگی تازه در آن و گفت که این هدیه ی هتل است برای Rebenok شما که همان کودک باشد به زبان روسی. پس از چند روز اقامت در مسکو، دریافتیم در شهری که میوه ی تازه در آن در حکم کیمیاست، بردن چند توت فرنگی تازه برای کودکی می تواند هدیه ای گران قدر و کم یاب به حساب آید. این دو مورد سبب شد که همسر من با آموختن کلمه ی رِبِناک (بچّه) توأم با ژست های مختلف نظیر اشاره به دهان (گرسنگی/غذا خوردن) یا گذاشتن دو دست در کنار صورت و خم کردن سر به طرفی (خوابیدن) بتواند به موقع برای ما خوراک و اتاق تهیّه کند. من به شوخی به او می گفتم که «تو می توانی با همین کلمه ی رِبِناک ، یک سخن رانی نیم ساعته ارائه دهی!!» در این جا بود که متوجّه شدیم که بردن دخترک کوچکمان به این سفر نه تنها مشکلی برای ما نبوده بلکه در مواقعی به کمک ما هم آمده است و پی بردیم که به قول داریوش شایگان در کتاب «آسیا در برابرغرب»  «شصت هفتاد سال رژیم بلشویکی نتوانسته بود روح ماتریالیستی را جایگزین معنویّت عمیق ملّت روس کند.»

هتل روسیا، هتل پنج ستاره ای بوده که بین سال های ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۷ به دستور حکومت اتّحاد جماهیر شوروی برای پذیرائی از میهمانان سرشناس و شرکت کنندگان در کنفرانس ها ساخته می شود و تا آخر دهه ی هفتاد بزرگ‌ترین هتل اروپا بشمار می رود. اتاقی که ما در آن اقامت داشتیم، اتاق تمیزی بود ولی در نهایت سادگی. از اشیاء لوکس و تجمّلی در آن هیچ خبری نبود. تختخواب ساده ی ‌راحتی داشت. حمّام و تؤالت فرنگی داشت. ولی در تمام اسباب ها و لوازمات آن جا ذرّه ای ظرافت و زیبائی بچشم نمی خورد. همه چیز درشت، زُمخت و صیقل نیافته بود. به عنوان مثال، دستگیره ی مخزن آب تؤالت ،‌ آهن پاره ای بود بزرگ و زُمخت. شب را در آن جا به صبح رساندیم و پس از برخواستن از رختخواب و انجام تکالیف صبحگاهی و به عادت هتل های دیگر من و دخترم حدود ساعت ۸/۵ الی ۹ برای خوردن صبحانه عازم رستوران هتل شدیم و با وجود این که ساعت ارائه ی صبحانه هنوز تمام نشده بود با نهایت تعجّب دریافتیم که از صبحانه فقط چند عدد تخم مرغ آب پز و از قهوه فقط لِرد یا تُفاله ی آن در قوری باقی مانده بود. این جزئّیات همه نشانه هایی بود که ما در پشت پرده ی آهنین بسر می بریم و گواهی بود برتفاوت آن با سایرکشورهای غربی و بورژوازی. ما هم همان روز اوّل درسمان را گرفتیم که اگر صبحانه ی - کمی بیشتر و زیادتر و نه الزامًا مفصّل تر- می خواهیم، باید بجنبیم و صبح زودتر راهی خوردن صبحانه شویم.

برنامه ی روزانه ی شرکت کنندگان در کنفرانس و هم چنین همراهانشان همه از قبل تعیین شده بود. پزشکان روانه ی شرکت در جلسات و برنامه های پزشکی می شدند و برای همراهان و همسران، دیدار از نقاط دیدنی شهر مسکو، نظیر بازدید از موزه ها، آرامگاه لنین، خرید در شهر، رفتن به کتاب فروشی، دیدار از دانشگاه و متروی مسکو از جمله برنامه های مقرّر شده ی روزانه بود. برنامه های عصرانه نیز ، شب اوّل شامل مهمانی کاخ کرملین برای شرکت کنندگان در کنفرانس و همراهانشان و شب های دیگر رفتن به رستوران برای صرف شام بود که من در باره ی هریک از دیدارهای بالا توضیح خواهم داد و بیشتر صحبت خواهم کرد.

برای حسن شروع، دیدار از آرامگاه لنین نخستین برنامه ی بازدید ما همراهان افراد شرکت کننده در کنفرانس بود. با دوست دیگری راهی آن جا شدیم و طبیعی است که دخترکم هم همراه ما بود. مدتّی می بایست در صف می ایستادیم. وقتی انتظارکمی طولانی شد، دخترم اظهار خستگی کرد. ناچار به بغل کردن او شدم و هر وقت که من از بغل کردن او خسته می شدم، دوستم برای کمک به من، دخترک را از من می گرفت و بغل می کرد. در حین انتظار، سر صحبت را با دو مرد جوان روسی که پشت سر ما در صف ایستاده بودند، باز کردیم و از آن ها راجع به نحوه ی زندگی اشان در شهر سؤال کردیم. جواب آن ها این بود که ما تحت این حکومت گزینه های چندانی نداریم. نه می توانیم به مسافرت برویم، نه قادریم خانه ای بخریم یا حتّی ماشینی. برای ابتیاع هر یک از آن ها یک لیست انتظار ده ساله وجود دارد. و در جواب پرسش ما که پس تفریح شما در این شهر چیست، گفتند نوشیدن وُدکا تا شاید بدین وسیله بتوانیم کمی از یادآوری مشکلات بپرهیزیم و غم دل از یاد ببریم. سرانجام پس از انتظاری حدود نیم تا یک ساعت، نوبت به ما رسید که وارد آرامگاه شویم. سالن بزرگ و سرد و ساده ای بود که لنین کاملاً لباس پوشیده درمحفظه ای در آن قرار گرفته بود. دختر من که کمی از جوّ سنگین آن جا وحشت زده شده بود تا دهان باز کرد که حرفی بزند با تشر مأمور امنیّت آن جا - که البتّه قصدش از تشر زدن پرهیز از بی احترامی به شخص لنین بود - دهانش بسته و ترسش بیشتر شد. ما هم چون آن جا چیز بیشتری برای دیدن وجود نداشت، پس از نگاه کلّی دیگری به سالن و خود لنین از آن مکان خارج شدیم.

پس از بیرون آمدن از آرامگاه، تصمیم گرفتیم که قدری در شهر پرسه بزنیم و از خیابان های مختلف دیدن کنیم. به یک کتاب فروشی که سر راهمان بود سری زدیم. کتاب های فراوانی درآن جا یافت می شد با قیمت های بطور استثنائی ارزان. مثلاً بیاددارم که من کتابی ۲۰۰ صفحه ای در شرح حال و ایدیولوژی لنین خریدم به قیمت یک دلار که هنوز ارزانیِ استثنائیِ کتاب در مسکو در خاطره ی من باقی مانده است. همان طور که در خیابان ها گردش می کردیم، در خیابانی یک مغازه ی نسبتاً مدرن تر و شیک تر که شیشه های قطور و محکمی داشت توجّه ما را به خود جلب کرد. وقتی نزدیک تر شدیم نزدیک بود که از تعجّب شاخ در بیاوریم، چون این مغازه ی نسبتاً لوکس و زیبا متعلّق به کفش ملّی ایران بود؛ جنسی لوکس از ایران هم چون اجناس لوکس فرانسوی برای ما ایرانیان! بگذریم از این که در هنگام عبور با نگاه های پرحسرت زنان کارگر و ساده پوش روسی که در خیابان ها و جوی ها به کار گِل مشغول بودند، مواجه می شدیم و تا حدّی هم با مقایسه با آن ها از امتیازات خود احساس شرمندگی می کردیم.

در شب همان روز اوّل از همه ی شرکت کنندگان و همراهان از طرف حکومت برای صرف شام به کاخ کرملین دعوت بعمل آمده بود. آنجا دیگر جائی نبود که بتوان بچّه همراه خود برد. خوش بختانه، وقتی همسرم از اشتیاق من برای رفتن به آن مهمانی و بخصوص محلّ آن که کاخ کرملین باشد، خبردار شد، با نهایت بزرگواری قبول کرد که با دخترمان در هتل بماند و به من فرصت رفتن به آن مهمانی بدهد. این بزرگواری و گذشت او را همیشه تحسین کرده و غنیمت شمرده ام. به دنبال این تصمیم، من و سه زوج دیگر ایرانی به اتّفاق عازم آن ضیافت شدیم. جزئیّات کاخ کرملین و سالنی که میهمانی در آن جا برگزار می شد، دقیقاً در خاطرم نمانده ولی آن چه که بصورت بارز و دقیقی در ذهنم حکّ شده تعداد میزهای فراوان شام و مقدار خاویار چیده شده روی آن میز ها بود! مقداری که به عمرم ندیده بودم و دیگر هم نخواهم دید.

روز سوّم اقامت، پس از خوردن صبحانه، یکی از همراهان و دوستان که اهل یزد بود و عادت به میوه خوردن داشت، از نبودن میوه ی تازه در مسکو ناراضی بود و دائما شکایت می کرد. از این رو تصمیم گرفتیم که سری به یک فروشگاه خواروبار بزنیم بلکه بتوانیم به میوه ی تازه دست رسی پیدا کنیم. وقتی وارد فروشگاه شدیم، همگی خشکمان زد، زیرا که بیشتر قفسه ها خالی از اجناس بود. در قسمت گوشت، فقط چند تکّه گوشت دیده می شد و در قسمت میوه جات و سبزیجات تنها چند شیشه کمپوت میوه که یکی دو تا از آن ها را دوست ما خریداری کرد. این مساَله در حال حاضر که مشغول نگارش خاطرات آن سفر هستم در ذهنم با فیلم «مسکو روی رودخانه ی هادسون»  تلاقی کرد که در آن فیلم رابین ویلیامز که در نقش موسیقی دان سیرک مسکو به آمریکا پناهنده شده بود، هنگامی که به یکی از فروشگاه های موادّ غذایی نیویورک سر می زند در قسمت قهوه ی آن فروشگاه با دیدن آن همه تنوّع غش می کند و از حال می رود. واقعاً هم که تنوّع بقول کی یر که گارد گه گاهی دردسرساز می شود.

بقیّه ی برنامه ی آن روز ما بازدید از دانشگاه و متروی مسکو بود. آنچه که از بازدید از دانشگاه مسکو در خاطرم مانده، راهروی آن دانشگاه بود که در دو طرف آن مجسّمه های نیم تنه ای از مشاهیر جهان و آسیا بود که همه روسی معرّفی شده بودند. نظیر مارکونی (کاشف رادیو)، ابن سینا، زکریای رازی و دیگران. چگونه آن ها همگی تابعیّت روسی گرفته بودند، بر ما مکشوف نشد!!

پس از بازدید از دانشگاه قرار شد که از متروی مسکو - که گفته می شد همه روزه آن را با آب و صابون می شویند و تمیز می کنند - دیدن کنیم. از یکی از دهانه های مترو به زیر رفتیم ، هنگامی که به آن جا رسیدیم، پنداری که به موزه ای داخل شده بودیم. درودیوار با نقّاشی ها و مجسّمه های زیبا و رنگارنگ تزئین شده بود. معماری آن جا، آدمی را بیاد قصرهای قدیمی و مجلّل اروپا و خود روسیّه می انداخت . تعداد زیادی کودکان ۹ تا ۱۰ ساله هم آن جا بودند. همین جا بود که من یاد آدامس هایی که با خود داشتم افتادم و به هر یک از آن کودکان آدامسی دادم و سوار مترو شدیم. دو سه ایستگاه بعدی که از قطارپیاده شدیم با خِیْلی از کودکان مواجه شدم که از من تقاضای آدامس داشتند. هنوز هم که هنوز است، سر در نیاورده ام که چگونه آن بچّه ها سریع تر از قطار سریع الّسیر همدیگر را خبر کرده بودند! در آن سال ها هنوز از تلفن همراه خبری نبود.

در همان روز از دوما ( Duma)‌ ، ساختمان پارلمان مسکو،  هم دیدن کردیم و از فروشگاه آن جا من چندتا از آن ماتریوشکا ها که همان عروسک های خوش آب و رنگ و تودرتوی  روسی باشند برای سوغاتی دادن به فامیل و دوستان خریداری کردم.

کنفرانس سه روزه ی پزشکی رو به اتمام بود و ما داشتیم خود را برای تور دو روزه ی لنین گراد آن روز و سن پترزبورگ کنونی - که از ایران تهیّه کرده بودیم و یکی از چند تور پس از کنفرانس بود - آماده می کردیم.

امّا پیش از ترک مسکو و رفتن به لنین گراد، باید به چند نکته مهمّ و چند نمونه از مشاهدات پزشکی همسرم از آن کنفرانس اشاره کنم. او پس از بازدید از بهترین بیمارستان مسکو می گفت که آن بیمارستان از نظر تجهیزات و لوازم پزشکی هم سطح بیمارستان های شهرهای کوچک و دهات ایران است و - با وام گیری از واژه های خود او - می گفت: «صد رحمت به بیمارستان های سولقان!» و یاد آوری می کرد که در بیمارستان های مسکو هنوز از نور آفتاب بجای نور افکن های قوی برای عمل های جرّاحی استفاده می شود. 

سفر به سن پترزبورگ در هفته ی آینده.