کله پاچه در توکیو
میم نون
تو تابستان گرم ژاپن، چند روز تو تقویم پشت سر هم تعطیلی بود. بچهها مهمون دعوت کرده بودند و طبق معمول بخور بخور و بزن و بکوب بود.
تدارک پذیرایی را دیدیم و روز موعود مهمونامون چند تا دوست دختر فیلیپینی داشتند که با خودشون آورده بودند. وقتی دیدم آنها هم اسپانیولی بلدند و با دوست دخترهای پرویی ما صحبت میکنند تعجب کردم.
تو این مهمونیها خونه ما تبدیل به دیسکو میشد و همیشه تا نیمههای شب ادامه داشت. آخرشم همه فرداش خسته و مست تا لنگ ظهر میخوابیدند.
خوشبختانه همسایههای ژاپنی ما مردم آرامی بودند و هرگز ندیدم به ما اعتراضی بکنند. هر از گاهی چند تا آبجو میخریدم و بهشون هدیه میدادم تا حداقل قدرشناس باشیم. با روی گشاده و لبخند، قبول و تشکر میکردند.
اون شب یکی از این دوستان مهمان با خودش یک ساک بزرگ آورد گذاشت کنار درب ورودی. چند ساعت بعد وقتی گرم شدیم، وسط بازی حُکم، به رفیقم گفت «آقا پرویز دستور انجام شده» و خندید. بعد بلند شد رفت سر ساک بزرگ و گفت «اجازه بدید من اینو بگذارم تو یخچال.»
از داخل ساک یک کیسه نایلون درآورد و وقتی بازش کرد از تعجب همه شاخ درآوردیم و مستی از سرمون پرید. خودش و پرویز میخندیدند. یک کله گاو بود.
گفت تو کشتارگاه کار میکنه و بنا به سفارش پرویز، چون گوشت گوسفندهای نیوزیلند و استرالیا که به ژاپن میاد معمولا شق شده وکله نداره، و چون کله و پاچه گوسفند کمیاب هست، در عوض این کله گاو که پاک شده و آماده پخت هست و درسته برامون آورده.
همه خندیدند. البته فرداش گریه هم کردیم.
خلاصه هر چی داخل یخچال کوچک ما بود درآوردیم و کله را گذاشتیم و من گفتم خدا کنه ساچو یا رئیس کارخانه نیاد و نبینه وگرنه خیال بد میکنه.
دوباره نشستیم سر بازی و چرت و پرت گویی. جشنمون هم به کله گاو مزین شد.
فرداش مهمانها رفتند وما موندیم و کله گاو. تصمیم گرفتیم حالا که اومده درستش کنیم.
بزرگترین قابلمهای که تونستیم از دوستان قرض بگیریم اندازه خود کله بود. مجبور شدیم پتک و قلم بیاریم و افتادیم بجون کله و بزور و بدبختی جمجمه چند تکه شد و دوباره مجبور شدیم چند تا قابلمه دیگه پیدا کنیم. زبان و مقداری از گوشت داخلش جدا گذاشتیم روی گاز و مغز و بقیه را هم چند قسمت تو ظروف جدا گذاشتم برای بعد.
شام که درست کردیم بعدش دیگ زبان وگوشت گذاشتم روی گاز و نمک و کمی ادویه و دارچین و چند تا پیاز ریختم و باشعله کم گذاشتم بپزه و تا صبح چند بار آب اضافه کردم.
فرداش حدود ظهر یک چیزی مثل آبگوشت شده بود و آن را با چند تا لیمو و سس و چند کیلو می می پان خوردیم. (در ژاپن «می می پان» گوشههای نان تُست شده است که چون سرخ و سفت شده از نان مخصوص ساندویچ جدا میکردند و همه را داخل یک کیسه بزرگ میریختند و قیمت ارزانی داشت و مردم برای غذا دادن به اردکها و ماهیهای داخل دریاچه پارک میخریدند ولی ایرانیهای شهر ما میخریدند برای تلید کردن آبگوشت :)
دختر پروییها اول مسخره میکردند ولی بعد از خوردن آبگوشت کلی حال کردند. اما آنقدر چرب بود که با لیموهم هضم نشد و بعد از خوردن همه خوابیدند.
عصر دیدم آبِ آبگوشت مثل گریس شده. لامصب شده بود مثل دنبه، زرد و سفت. به بچه ها گفتم اگه دوباره بخوریم سکته را زدیم. این بود که همه را ریختم تو ظرف آشغال. سگ ولگرد هم آنجا نبود تا شکمی از عزا دربیاره.
به پرویز گفتم «از این به بعد هوس کردی برو پیش رفیقت و از این غلطا نکن. واسه هفت پشتمون چربی خوردیم.»
وایوایوای!! چه کردن! مهمونای مردمآزار:))
لطفا دفعهی بعد فقط شکلات بیآرن:)
ممنون نگار من عزیز ، بیشتر هموطن های عزیزمون تو ژاپن فقط جرج واشنگتن میشناختند ،:) چون عکسش رو دلار بود و دلار جمع میکردند و این بابا هم که کله گاو اورد واقعا حال داده بود ، مرسی که خوندی سلامت باشی
تشکر میم نون عزیز.
موسیقی ؛ فرهنگ تغذیه و سرانجام لباس های سنتی سه عنصر اصلی حفظ هویت ملی در جوامع مهاجران است اغلب کشور میزبان برخی از اینها را میپذیرد و مهاجران به یاد سرزمین مادری نگه میدارد.
در ایران زنان مهاجر لهستانی در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم باعث شدند مواد غذائی نظیر کالباس سوسیس و انواع مشروبات که در ایران تا حدودی ناشناخته بودند رایج بشوند. حتی کارکردن زنان در رستوران ها از این تاریخ تشدید شد.
دورهم جمع شدن و خوردن آبگوشت و یا کله پاچه و یا سیراب و شیردون و.................... قرمه سبزی و .... شنیدن ترانه های عباس قادری و جواد یساری و سوسن و مریم روحپرور.... یاد وطنو زنده میکنه.
بازهم ممنون
ممنون سیروس خان عزیز کاملا درست میفرمایید خارج از وطن دلتنگی هایی داره که هیچ چیز جاشو پر نمیکنه مثل همیشه از کامنت های تکمیلی و به جا تشکر میکنم ، سلامت باشی