«ونوس ترابی»
اول:
«لاله»
از سبیلش خوشم میآمد. براق بود و چخماقی. سوهان کشیده، قیچی خورده و آنکارد. بالای لبهای قیطانیاش خوب نشسته بود. یکطور هوس بوسهای را به ذهنم میآورد که میتوانست بیآنکه مویی به لبت برساند، همانطور هوانشین، شهدی بگیرد و برود. یا آن پرندهای که اتراق نکرده، زبانی میرساند به کاسه قلب گل تا شیر و شیرهاش را باهم بکشد بیرون. اینطور چیزها را نمیتوانستم به کسی بگویم. علیالخصوص شرح آن زبان را که موقع تلفظ لام کمی گرد میشد و پشت دندانهایی کوچک که هیچ رقمه مردانه نبود، تا میخورد. به آن گوشت وحشی خیس که فکر میکردم، ناغافل طعم مُهر جانماز مامانجان از بزاقم میپاشید به کام. به سرفه میافتادم. قرار نبود اینطور شود. ما به رسم هرساله، بعد از تمام شدن درس و مدرسه و اینبار به هوای کنکور من، آمده بودیم هراز. سه ماه میماندیم. او هم جوانکی که پیشکار دایی بزرگ مامان شده بود. اسبْ هیکُنِ ییلاق، چکمه بازاری مرغزار. از ما بهتران رعیت.
جان کوچکم تنید به شلاقش که مه را در هوا قاچ میکرد اما به تن حیوان نمینشست. به بوی عرقش وقتی میآمد از کنج مطبخ آب خنک بردارد و ببرد برای خودش و اسبش. به گِل پاشنه چکمهاش که زیر آفتاب، خشک میشد روی ایوان. به دستهای رگزدهای که به اسب تک شاخش، آب جوشیده و بی جک و جانور و ناخالصی میداد. حکمتی داشت آن عشق دوبانده که از صورت حیوان شره میکرد و روی دست و بال و لبهای صاحبش بخار میشد. میخواستم اسب باشم در هفده سالگی اما عوضش بچه شهری بودم ییلاق نشین. آدم حسابم نمیکرد. نهایتش بچه فامیل صاحبکارش بودم. همیشه ادبش زودتر از سلامش میدوید در رکاب پلک که نگاهش را هل بدهد روی پِهِن اسبش تا صورت من. دردم میآمد. عاصی بودم. داشتم خانم میشدم و ندیدم میگرفت. با دیدنش انگار کسی چنگ میزد در پستان. مثل چهارده سالگی که قوز میکردم تا آرنجی به آن دو نعلبکی پرشکنجهای نگیرد که داشت گوشت و رگ هم میآورد تا بلوغْ مدام از خونی که در موهای در هم پیچیده ناموس دلمه میبست، رگ به رگ برسد به آن دکمههای دردناک. آن شکنجه شرمآور که مجبورت میکرد برای پنهان کردنش حتی، و برای فرار از چشمهای بابا و برادرت لباس گشاد بپوشی یا آنقدر قوز کنی که مادرت هربار با کف دستش داربست بزند به کمرت که صاف بنشین. اما نمیگفت خجالت نکش! بگذار راحت باشند. بندازشان بیرون. اصلن مگر در دست و کنترل توست؟ برو جلوی آینه خودت را نگاه کن. شگفتزده شو، بترس، کیف کن اما شرم نکن! مامان خودش در هپروت بود. فقط قوزم چشمش را میگرفت.
حالا در هفدهسالگی، با دیدن اینهمه زیبایی در سبیل چخماقی، پستاندرد که میگرفتم، حالیم میشد که عشق اول از همین شرمگاه بیمروت میگذرد تا گوشت و پی دوباره زق بزند. اما فقط پستان نبود. روی اسبش که آب میپاشید تا سنگینی عطش را از روی پوست حیوان برداشته باشد، قرقرهای میانداختند در نافم و سرنخش را میگرفتند و میکشیدند. آن ماسوره گرد داغ در نافم میچرخید و میلولید. اسبش یال خیس را با حرکت پاندولی میتکاند و روی پا بلند میشد. به زمین که سم میانداخت، صاحبش بر همان یال خیس و کمر و پهلوهای مخملی که دست میکشید، تو بگو آب را از دهان من کشیده باشد و ریخته باشد روی خودش و مادیان لولی.
من که جلوی بابا و برادرهایم لباس گشاد میپوشیدم و هنوز خجالتم ته نکشیده بود، آنروزهای ییلاقی، با دیدن پیشکار دایی تمام بدنم سفت میشد اما به رعشه میافتادم. خاصه که چند وقت بود نگاهش بالای ساختمان عمارت پرسه میزد. میخواستم اینطور فکر کنم که حواسش را گرفتهام. آخر کس دیگری نبود. کلفت و دهاتی جماعت چشم این آدم را نمیتوانست گرفته باشد.
اما اتفاق افتاد. آن روز هم آمد. تنم به تنش گرفت. آمده بود آب ببرد از مطبخ. رفته بودم خرمالو بردارم از لب پنجره آفتابگیر. طعم گس خرمالو پیچید در بوی بابونه تنش. کدام را باید میجویدم؟ لبه آستینش که گرفت به آن دکمههای دردناک یا گوشت لبم را تا شرم را چارقدِ خواستن کرده باشم؟ هیچکدام! دلم را جویدم. خرمالو از دستم افتاد. بوی بابونه رسوب کرد روی ران. باز رعشه گرفتم. آمد معذرت بخواهد. هول شد و خرمالو را از روی زمین برداشت و مالید به شلوارش. میوه بیچاره تاب نیاورد و از فشار جان داد. تند ببخشیدی گفت و با دست، خط و خون خرمالو را از روی شلوارش پاک کرد. چقدر وحشی بود! نگاهم افتاد روی آن رگهای برجسته. آن دستهای چرک. آن ناخنهای دورْ سیاه. برخلاف موهای سر و سبیلش، موهای دستش قهوهای بود. خالکوبی هم داشت. اما نفهمیدم چه بود. تا داشت نعش خرمالو را سر به نیست میکرد، بابونه بابونه کشیدمش به ریه. حد فاصل رانهایم تیر کشید. یک گلوله سرب داغ ریختند ته دلم. باز دولا شد تا دستپاچه تکهای از گوشت خرمالو را از زمین بردارد. سه بار گفت ببخشید.
چرا تکان نمیخوردم؟ از بوی بابونه بود یا آن رگهای وحشی؟ کاش آنطور که اسبش را قشو میکند دست بکشد به پاهای لختم. دوید سمت شیر آب. باید میرفتم. قاعده همین بود. طفلک جوان بیچاره را گذاشته بودم زیر هاون. نمیدانست چکار کند. دستمال چرکی خیس کرد و آورد جلوی پای من تا رد خرمالو را پاک کند. باز دولا شد. این بار خیلی پایین. از بالا به موهای سیاه خاک گرفتهاش نگاه کردم. با هر تلاش برای پاک کردن زمین، موهایش تکان میخورد. بلند شد. مانده بود چرا نمیروم. بوی بابونهاش را میخواستم. نگاهش کردم. گفت لاله خانم. لام گردش چشمم را پر کرد. داشت چیزی میگفت. گوشم نمیشنید. مثانهام بیتاب بود. یک قطره رها کرد. لای رانهایم سوخت. باید میرفتم. لام گفتنش داشت کار دستم میداد. رفتم. او ماند همانجا.
یک ساعت تمام منگ روی تخت افتاده بودم. دستم روی شکمم بود. تب و لرز داشتم. استخوانهایم شده بود هیزمی که در آتش میاندازند. رو انداز سرد و گرم میشد. عرق از گردنم لیز میخورد پشت شانهام. آمدم بلند شوم تا بروم زیر دوش. خنجری رفت توی شکمم. نفهمیدم سوزش از کجا بود. وسط سرم تیر کشید. لباسهایم را که درآوردم بروم زیر آب، احساس کردم موهای آن پایین به هم چسبیدهاند. دست زدم. یک گلوله سفید نرم، موهای کلفت را به هم چسبانده بود. آن درد شمشیر! حرکت پاهایم، یک تکه موی چسبیده به موم سفید را از پوست جدا کرده بود.
آن پارچه مرطوب و آن موم سفید آویزان از موها، چنان شرمزدهام کرد که به گریه افتادم. گناهم را نمیدانستم اما میدانستم لایق مصاحبت، تفریح و حتی غذا خوردن هم نیستم. بدنم دیگر نجیب نبود. هوس کرده بودم و حالا این نانجیبی را با خودم به اطراف خانه ییلاقی میکشیدم که همه ساکنانش آدمهای آبروداری بودند.
زیردوش، آب را به درجه گرمتری رساندم تا تنم بسوزد و درس بگیرد. با حرارت آب، بوی بابونه بخوری شد. راه را غلط رفته بودم. حالا دلم آن دستهای رگزده وحشی را میخواست و آن ناخنهای چرک را که روی دکمههای دردناکم ضرب بگیرد. آن سبیلهای چخماقی را پشت کاسه زانوهایم حس میکردم. آن موهای کدر خاک گرفته را زیر گردنم میخواستم تا تنم را مورمور کند. آب آویزان بود و کش میآمد. رانهایم را به هم چسباندم. دستم را بردم سمت شیر آب. تا میتوانستم به درجه سرد پیچاندم. بهمن روی تمام بدنم آوار شد. نفسْ سکتهای بالا میآمد. با گریه همْپوست شد. فنا. شرم. هوس، هوس، هوس.
آنشب، شب افتادنها بود. خارج از قاعده، افتادم روی خونریزی. با ناخن افتادم به جان خودم.
دوم:
«شُلپوست»
سه بچه برایش آوردهام. جدا از آن دوتایی که در هفت ماهگی بارم رفت. میآییم ییلاق تا فکرش خالی شود مگر باز برایش بشوم همان خاتونی که خاننشین چشمهایش بود. پشتش را میکند و میخوابد. گفتم غذای سنگین ندهم که اینطور سر به بالش نرسیده روح ندهد. خط و ربطی به خوراک نداشت. میافتد و خرناس میکشد. زیر سرش بلند شده؟ چه میدانم! اگر اینطور بود که سه ماه را در ییلاق دوام نمیآورد. پیر شده؟ آخر ۵۰ سال که چیزی نیست. دیگر تاریکی برایش هیجانی ندارد. ور نمیرود. یواشکی و دور از چشم بچهها گوشه رانم را نیشگان نمیگیرد و چشمک بزند. عطر میزنم. نگاهم میکند اما هیچ نمیگوید. لباس قشنگ برایش میپوشم، میگوید این رنگ جلف را در ییلاق نپوشیها! پیشکار داییات زیادی چشم میچرخاند. تازگیها هم مدام در حیاط اسب میچراند. نفهمیدم چشم میچراند یا میچرخاند. جوان مادرمرده را چکار داری مرد! زنت را دریاب که یتیم مانده!
وسواسی شده. پردهها را میکشد. قدغن کرده بی روپوش بیرون پیدایمان شود. به لاله کاری ندارد. میگوید دخترک بچه است و سربه هوا. هنوز چشم و گوشش هم باز نشده. در لفافه دارد میگوید من خوشگلم؟ اگر در چشمش بر و رو دارم، چرا اینطور بیمهری میکند؟ چرا خلوتمان را حواله داده به یک شب جمعه در ماه آنهم سرپایی یا مراسم دمدستی و رفع کوتی؟
قسمش دادم. به کربلایی که رفته بود. به عقیقی که روی انگشتش است. به دُر نجفی که برای من آورد و گردنآویزش کردم. گفت نخواه که بدانی چون آزارت میدهد. نگفته قلبم را پنبه زدند. آقا تاجر است. یحتمل در یکی از سفرهای دوبی یا امارات و ترکیهاش چیزهای دیگری دیده. دستکم روراست بود. حرفش را زد.
گفت پولی کنار گذاشته تا من به خودم برسم. بروم زیر تیغ. چربیها را مکش کنم. پوست را بکشم بالا. پاره کنند و بدوزند آقا خوشش بیاید. گفت که مشکهایم را دوست ندارد. همین را گفت...مَشکها! آویزان و بیقوهاند. به بچههایش شیر دادهام. وگرنه در ۱۵ سالگی که تور عروسیام را بالا زد، نفسش از دیدنم بالا نمیآمد. بچهدان من آن عقبها بود. خودش بیرون کشیدش. خودش پوست روی پوستم انداخت. خودش پشت میخواست. قد یک گونی...قواره یک گونی سیمان، پوست ۱۶ سالهام کش آمد. از کجا بلد بودم کاری کنم پوستم ترک نخورد یا آویزان نشود؟ من فقط ۱۸ سال داشتم که بچه دومش را بار گرفتم. تا بیست و پنج سالگی هی زاییدم. هی باد شدم و خالی شدم. هرچیزی را اینطور زورچپان کنی و بترکانی زشت و دالانی میشود. حالا دلش را زدهام. برایم پول کنار گذاشته تا بروم زیر تیغْ بتواند تحملم کند.
میگوید چیزی حس نمیکند در همخوابگی با من. دیوارهها با هم قهرند. کله بچههایش برای رد شدن از کانال زندگی، زیادی پرملات بوده است. نمیپرسد چقدر بخیه خوردم بعد از هربار زاییدن. نمیداند چطور خجالت کشیدهام از اختیاری که در شاش و گه نداشتهام. چه زوری زدهام تا زنش بمانم.
اینطور است که تا تنگ نشوم و پوست را بالا نکشم و یک بارْ اساسی نکوبم و بالا نبرم، با من نمیخوابد!
ماه دوم ییلاق است. رفته بودم هواخوری که پیشکار را دیدم. داشت اسبش را در آب میشست و قربان صدقهاش میرفت. این اسب از من خوشاقبالتر نیست؟ کسی دست به تنش میکشد. قربانش میرود.
پیشکار، لباسش را کنده بود. من را ندید. من خوب دیدم. شرم هم نکردم. از وقتی دل شوهرم را زدهام، نگاهم بیحیا شده! از وقتی پوست شکمم و دیواره بچهدانم شل شده، به دگوریها میمانم!
پیشکار، تن سفتی دارد. این را لب رودخانه نفهمیدم اما هفته بعد در آخور وقتی داشت خودش را مثل بچهای لای پوستهای آویزانم جا میداد، از ماهیچه کمر و گُردهاش حالیم شد. شوهرم کجا بود؟ لابد داشت عربی ارد میداد پای تلفن. من به همان غلظت لهجه شوهرم آه کشیدم. گریه کردم و حتی ناخن به تن خودم فرو کردم.
اما حداقل اینجایش خوب است. نانجیبی باید در طویله اتفاق بیفتد و همینجا هم بماند!
شاهکار! فوق العاده عالی.
تشکر برای تشویق همیشگیت.