بفرما اين هم معجزه

شقایق رضایی
دالاس، تگزاس

 

خواب عجیبی  بود. با خواهرم پدر و مادرم را برده بودیم جایی برای شفا گرفتن. می گفتیم حالا واقعاً هلك و هلك برداریم بریم و از الكی مامان راه بیفته و ما هم خیط بشیم… یعنی بعد مجبور می شیم ایمان بیاریم؟

اون می گفت حالا هی مسخره كن.

گفتم خودت چی؟

و هرهر می خندیدیم.

بعد مامان رو یك جا بستری كردیم گفتیم حالا بریم تو شهر دور بزنیم، برمی گردیم و ایمان میاریم.

یك جایی رسیدیم در بزرگ و نگهبان داشت.

دم در یك دایره بنفش و صورتی بزرگ بود باید یك چیزی می انداختی بهت عروسك می دادند. عین شهر بازی.

از اونجا كه من روبروم رو هدف بگیرم حتماً می افته پس كله ام، شكیبا گفت تو بنداز بخندیم.

آقا من انداختم، دو تا عروسك افتاد تو دامنم… غش كرده بودیم از خنده،

گفت بفرما این هم معجزه.

یك نگهبان جدی اومد دو تا پیاله عجیب آورد، گفت حضرت والا براتون از آب فلان چشمه چای درست كرده فرستاده دم در.

گفتم اشتباه شده ما چای نمی خوریم. از همون شراب مخصوصتون اگر هست بی زحمت از همون بیارید. گفتند تو مذهب ما كسی شراب نمی خوره. 

گفتم مگه اینجا كجاست؟

[نمی نویسم كجا كه تشتت نشه!]