کافه اذغال چال و آبشار پلنگ چال‎‎

میم نون

 

زمستون و تابستون نداره. روزهای تعطیل دیرتر از پنج صبح به میدون درکه برسی جای پارک ماشین گیر نمیاد و باید برگردی تو مسیر راهی که اومدی  پارک کنی. البته حسن پارک کردن تو مسیر برگشت از درکه هم اینه که وقتی صعود کردی و خسته برمی گردی راحت سوار ماشین میشی و از اون شلوغی فرار می کنی - البته بشرطی که شیشه ماشین سالم مونده باشه و وسایل داخل ماشین هم سرجاش باشه.

من که درب داشبورد رو باز می‌گذارم تا جناب دزد ببینه خالیه و پانل پخش را زیر صندلی می‌گذارم یا تو کوله گذاشته با خودم می‌برم تا ایشون متوجه بشه تلاشش بیفایده است و چیزی نصیبش نمیشه.

به هر حال ماشینو پارک کرده و‌قفلش می‌کنم و دزدگیر را هم  میزنم  و‌با خیال راحت راه میافتم از تو‌ کوچه پس کوچه های درکه می‌گذرم تا بیافتم تو مسیر صعود. خوشبختانه افراد بسیاری هستند که جلوتر از من راه افتادند و‌خیلیا هم پشت سر من استارت زدند و یکجورایی یه حس خوبی وجود داره که نمی‌شه تعریف کرد. تلاش برای رسیدن به هدف لذتبخش است .

جوکی هست که میگه چند تا کوهنورد دوستشون را برای اولین بار می‌برند کوه. وقتی به قله می‌رسند، طرف خسته و‌کوفته هن هن کنان میگه الان باید چکار کنیم؟ بهش میگن هیچی حالا برمی‌گردیم پایین. طرف میگه بابا شماها روانی هستید :) 

تو اون موقع صبح  که هوا هنوز تاریکه سکوت دلپذیری حاکم هست و بجز صدای پرندگان و شرشر آب رودخونه درکه که از قله توچال سرچشمه گرفته و‌گپ زدن همنوردان با هم صدایی شنیده نمیشه. کمی که از خانه ها دور میشی دیگه چراغ و نوری نیست. پس چراغ هدلایت را می‌گذارم روی سرم و روشن می‌کنم تا رو سنگها زمین نخورم.

در مسیر به سمت بالا به حرکتم ادامه میدم. هدفون موبایلم را هم تو‌گوشم می‌گذارم و با ترانه های مورد علاقه‌ام، مخصوصا حمیرا، آهسته و پیوسته در روی سنگها گام برمیدارم. بعضی وقت‌ها که به آهنگ‌ها و ترانه‌های جوون‌های امروزی گوش میدم، هیچ جذابیتی برام نداره. تازه متوجه شدم چرا پدرم هر موقع ترانه های جدید گوش می‌دادیم مبگفت دلکش و مرضیه نداری؟ :)

بخشی از شعرهایی که الان سروده میشه و براش آهنگ می‌سازند و تبدیل به ترانه‌های امروزی شده بنظرم بیشترش چرت و‌ پرته. ولی  به بچه‌ها چیزی نمیشه گفت. اونا هم علاقه‌ای به شنیدن آهنگ‌های دوره جوونی ما ندارند. چیزی که معلومه دارم پیر می‌شم که اینجوری فکر میکنم.

سرعتم رو زیاد می‌کنم و گام‌های بلند برمی‌دارم. می‌بینم با سی و‌پنج سال پیش فرقی نکردم و مسافت بین درکه تا پناهگاه را همون دو ساعته تا دو ساعت و نیم میرم. البته تابستون باید خیلی آهسته گام برداری. هر قسمت از این مسیر یک جاذبه‌ای داره و هدف لذت بردن از طبیعت است.

سنگینی کوله‌ام را دوست دارم. در اصل یجورایی کودک درون و‌خاطراتم را ‌هم پشتم دارم کول می‌کشم. دوران جوانی که با دوستانم می‌آمدیم  چهار-پنج نفر بودیم با یک کوله که نان و‌سیب‌زمینی و تخم مرغ و راکت بدمینتون و شطرنج و تخته نرد با یک فلاسک چایی خرکی تو کوله می‌گذاشتم، هر کدوم از بچه‌ها یک مقدار از مسیر کوله را حمل می‌کردند.

چه جوک‌ها و چه خنده هایی. نزدیک‌های پناهگاه چون کوله نداشتیم و سبک بودیم. با سرعت خودمونو می‌رسوندیم بالا و منتظر می نشستیم تا کسی که کوله را کول کرده برسه و بهش بخندیم. یکبار که رفقا منو قال گذاشتند و رفتند بالا، منم نشستم نصف غذاها و میوه را خوردم. وقتی رسیدم بالا بهشون خندیدم. نامردا یه لنگه پوتین منو موقع برگشتن پایین برداشتند و انداختند پایین و در رفتند واقعا یادش بخیر.

الان تو خونه ساندویچ آماده می‌کنیم با خودمون می‌بریم. چند تا میوه و‌ آب و لباس اضافه، دیگه نمیشه کوله را بدی به بچه ها و فرار کنی سمت بالا. هر کسی یک کوله داره.

همه هم مدام از سیاست و وضع مملکت حرف می‌زنند. دیگه  تو کوه هم اعصاب راحتی ندارند و نگرانی تو کلام مردم پیداست.

حدود دو‌کیلومتر مسیر را که بالا بریم از دو راهی جنگل کارا می‌گذریم. وقت باشه میشه آبشار کارا را ببینیم وادامه بدیم. از آنجا تا کافه اذغال چال کلی کافه هست که روزهای تعطیل کاسبی خوبی دارند.

از کنار رودخانه که میری بالا و به کافه اذغال چال برسی، وقتشه استراحت کنی و بری تو‌کافه و لبی تر کنی. بیشتر موقع برگشت از پناهگاه پلنگ چال  بری تو کافه و بشینی املت صبحانه و چایی بزنی به بدن. هوای خوب هم که هست، خیلی می‌چسبه. عیش کامل میشه.

از کافه که رد بشیم بریم بالا باغ گردو‌تم هست که محل بسیار خوبی برای استراحت و دیدن سنجاب‌هایی که تو اواخر تابستون از درخت‌ها  گردو می‌چینند و با خودشون میبرن لای صخره‌ها می‌خورند.

به صعود ادامه میدم و به پناهگاه پلنگ چال می‌رسم. دست و رویی می‌شورم و داخل پناهگاه بساط ‌صبحانه را رو‌میز پهن می‌کنم. اگر دوستان هم باشند که لذت دو برابر میشه. بعد از صبحانه و استراحت  هم از مسیر پاکوب به سمت ایستگاه پنج  تله کابین میرم و از آنجا دوباره می‌گردم.

فقط چیزی که ناراحت کننده هست هرجا میری بعضی از کوهنوردان بطری آب خالی و‌دستمال کاغذی و کاغذ شکلات و پوست میوه و آشغال ها را می‌ریزند و عین خیالشون هم نیست. به کافه اذغال چال که برسم  دوباره استراحتی می‌کنم و‌برمب‌گردم تا ناهار نونه باشم.

کافه اذغال چال جایی بوده که حدود شصت هفتاد سال قبل اهالی برای روستای درکه آنجا ذغال درست می‌کردند تا زمستون برای کرسی‌ها و مصارف دیگه سوخت لازم را داشته باشند.