با من برقص

شقایق رضایی
دالاس، تگزاس

 

اولین بار که دیدمش اولین بار نبود. توی اتاق نشسته بود و از درد می نالید. به انگلیسی می‌گفت «زودتر بزن دارو رو. این دوای لعنتی کجاست؟ حالم خیلی بده. حالم خیلی بده.»

منتظر داروساز بودم. گفت «من شما رو یک جایی  قبلاً دیدم؟»

گفتم «بله توی مهمونی سیا،‌خیلی سال پیش.»

نگفتم من کجا دیده بودمش اولین بار. چون مطمئن بودم او مرا ندیده بود. می‌خواستم یک روز بهش بگم. همان وقتی که بعداً قرار شد داستانش را برایم مفصل‌تر بگوید. یا وقتی حالش بهتر شد. نمی‌خواستم خاطره‌ام را در زمان نامناسب بگویم. در اوج درد برای او چه فرقی داشت دانستن آنکه اولین بار کجا دیده بودمش؟ دارو را از دستگاه برداشتم و به سمت اتاق رفتم.

در لولهء سرم زدم و حباب را با چشمم دنبال کردم. نفس عمیقی کشید و به فارسی گفت «خدا عمرت بده. حالا کمکم کن برم دستشویی. بعد برام یک پتو بیار.»

میلهء سرم را به دست گرفته بود و دست دیگرش توی دستم بود.

همونجا باید بهش می‌گفتم کجا دیده بودمش. یادم نیست چند نفر بودیم و کیا بودیم. یادمه توی رستوران نشسته بودیم. از نظر اون زمان ما یک خانوم آقای مسن، دو نفری سر میز شام نشسته بودند، ما شلوغ و زیاد.

یک آهنگ انگلیسی شروع شد و زن و مرد بی‌توجه به اطراف بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند. خواننده می‌خواند «با من برقص، با من تاب بخور، همه چشم‌هاشون به اطراف می‌چرخه ولی من فقط تو رو می‌بینم.»

زن با وجود اینکه کمی تپل بود چنان سبک بال می‌رقصید که نمی‌تونستم ازش چشم بردارم. دامن سیاهش توی هوا می‌چرخید. مرد که لباس یقه آخوندی پوشیده بود،‌با یک انگشتر بزرگ توی دستش رقص رو هدایت می‌کرد و زن می‌چرخید و به اون لبخند می‌زد. انگار هردو با اون خاطره داشتند و من رد نگاهشون رو به عمق سال‌های با هم بودنشون می‌دیدم.

آهنگ تموم شد ولی من هر بار بعد از اون آهنگ را شنیدم تصویر آن زن در رستوران جلوی چشمم بود. حالا آن زن روبروی من روی صندلی نیمه دراز بود،‌ چشمهاش رو بسته بود و آروم نفس می کشید. پتو را روش مرتب کردم و از در بیرون رفتم.