شب چارشنبه سوری حاج صفر خسته و کوفته اما شاد و خندان اومد خونه. زنش عمه قزی طبق معمول دستمالشو  که پر از خرید بود ازش گرفت . با دقت دستمال یزدی زرشگی رنگو باز کرد ؛ آجیل و سایر  نیازمندی ها  بعلاوه یک دوجین سنجاق سر  ؛ سقز و آبنبات قیچی ؛ روسری و نهایتا بسته ائی که اندکی سنگین و سخت مینمود. با احتیاط دست کرد  داخل پاکت که همش خش خش میکرد و دو دست نعلبکی را که با دقت با نخ کنف بسته شده  و بین همشون کاغذ کاهی بود بیرون آورد. با آب و تاب از حاجی تشکر کرد. بچه ها به آجیل هجوم بردند ؛ عمه قزی  عجله داشت نقش داخل نعلبکی را ببیند. با شوهرش دختر عمه؛ پسر دائی بودند. سالها پیش ازدواج کرده و پسر بزرگشون 19 ساله بود.

حاج صفر میدانست که در طول هفته مهمانان زیادی دارند و تلفات نعلبکی و استکان بالاست. مرتب نعلبکی میخرید . نقش مینیاتوری داخل آن اسباب خنده و شوخی مهمانان و فرزندانش میشد. معمولا داخل نعلبکی زوجی مینیاتوری بودند. زنی با ابروهای به هم پیوسته عین فریدا کالو و لبانی غنچه شده و سرخ که کلامی نامفهوم اما سحر آمیز میگفت. در مقابل پیرمردی ریشو ؛ درب و داغان با چشمانی خمار و قی کرده ؛  که به زحمت میتوانست جام شرابی را که لعبتش ریخته ازش بگیرد. معمولا روی تنگ شراب یک خوشه بزرگ انگور بود با برگ های درخت مو. حاج صفر همیشه با خنده و شوخی شاکی بود  که چرا برای این دختران زیبارو چنین پیرمردان فکسنی و درپیتی تو نقاشی های مینیاتوری ترسیم  میشوند........ اما این بار زنش از تعجب در جا خشکش زد. داخل نعلبکی  فقط تصویر یک دختر زیبا بود. انگار در عکاسی اخلاقی  سر میدان ساعت عکس گرفته بود. ابروهای دختره معمولی و عادی و از اون ابروهای پیوسته اصلا خبری نبود. یک نیم تاج درست مثل عروسها بر بالای موهاش نشسته بود. با لبانی سرخ و غنچه شده و دم فروبسته و کاملا طلبکار .. به قول شاعر : چشمت خراج چین می طلبد...

 عمه قزی دلش هری فرو ریخت. این نعلبکی ها اصلا به دلش نچسبید. انگار حاجی اون شب با خودش هوو آورده بود خونه. دختره داخل نعلبکی  به عمه قزی پوزخند میزد. دو  تا گوشواره کوچک و ریز داشت اما کاملا مشخص بود  که خیلی مرغوب و گرونند. اصلا قابل مقایسه با گوشواره های قدیمی  عمه قزی نبود که از همون روز عروسی به گوش داشت و ارزون و کم عیار مینمود. چند ردیف گردنبند مروارید هم  در فاصله نزدیکی از گردنش انداخته بود. میتونست  حتی تعداد دانه های مرورید ها را بشمارد.چقدر خوش رنگ بودند. معلوم بود اونا هم اصیل اند و قیمت بالا. همش فکر میکرد دختره را جائی دیده . اصلا شبیه همه  اون زنان داخل نعلبکی های قبلی نبود. حتی فکر میکرد عطر هم زده. بوی خوش یاس میده. همون که شوهرش حاج صفر دوست داره.

روزهای بعد خیلی زود متوجه شد که پسردائیش سراغ نعلبکی های تازه را میگیرد و اصرار دارد استکان کمر باریک چائی اشو فقط بزارند داخل نعلبکی های جدید .

دختره حرف نداشت. ژستش درست مثل این بود که نقاش و یا عکاس دوران ناصرالدین شاه و احتمالا آنتوان خان سوروگین عکاس گرجی اول خیابان علاء الدوله ( فردوسی بعدی) بارها زاویه سرشو تنظیم کرده خط ریش  و طره و عذار و به فرانسوی ها بوکل هایش عالی و اما اون نگاهش.... حاج صفر عاشق نگاهش شده بود.  دوست داشت چائی را داغ داغ خالی کند تو نعلبکی وقتی هورت می کشید انگار دارد از دختره لب    کام میگیرد. خوشش می اومد چائی را داخل نعلبکی فوت کند ؛ دختره با تمام وجود می رقصید و شیطنت  میکرد. حاج صفر چشماش خمار شده و حرارت مطبوعی زیر پوستش می دوید. زنش عمه قزی متوجه حرکات جدید شوهرش شده بود. بارها میخواست تو نعلبکی های قدیمی که سوژه ها مینیاتور زوج بودند و حاج صفر ادعا میکرد اونا همش زنو شوهرند براش چائی بیاره....... اما پسر دائیش زود متوجه و دلخور شده و خواسته بود تو همین  نعلبکی های شکوفه – اسمی که  بلافاصله برای دختره انتخاب کرده بود- براش چائی بیارند.

میانه عمه قزی و شوهرش به خاطر شکوفه هر روز بدتر و عشق حاج صفر به نقش نعلبکی جدید بیشتر میشد. یک شب به زنش گفت : میز مهدی  چینی و بلور فروش که نعلبکی ها را ازش خریده گفته پیش دستی  همین شکوفه ها را هم میاریم. حتما دو سه دستی ببر. مرگ ندارند طرحشون عالی و جنس خاک چینی اش هم حرف نداره. چند ماه نخست سال جدید خیلی سخت گذشت. به قولی دنیاشون شده بود عین آخرت یزید. حاج صفر هوائی شده بود. عمه قزی شب های جمعه همین جوری برای  آبروداری میرفت حمام و لنگ و حوله های خود و شوهرشو می انداخت روی طناب رخت تا چشم همه زنان همسایه کور  بشه و حرف در نیارند.  عصر شب جمعه ها هم  با زنان کوچه دور هم جمع شده و سرمه  می کشیدند و لبهاشونو سرخ میکردند و الکی می خندیدند. عمه قزی ظاهرو حفظ میکرد. نشانون میداد که همه چیز عادیه. اما دلش خون بود. تازگی ها متوجه شده بود که شوهرش بعد از خوردن چائی خیره میشد به نقش شکوفه و زیر لب اون آهنگ قدیمی ترکی را زمزمه میکرد :

... از فکرت شبها خوابم نمیبرد..

... نمیدونم  از دست ات شبها کجا پناه ببرم ..

... این شبهای هجران قلب ام را زخمی کرده اند..

 هجران و دوری خیلی سخته....

 سخت ترین درد همین هجران و دوری از یاره....

 عمه قزی خیلی زور زد تا اینکه خودشو متقاعد کرد با حلیمه مشاطه محل مشورت کند. همش فکر میکرد پای زنی در میون است و شوهرش عاشق احتمالا یکی از مشتریان زن مغازه اش شده که قیافه اش شبیه همون شکوفه نعلبکی است و خیلی اون چهره را دوست دارد. حلیمه با چشمان دریده نتیجه گیری عمه قزی را تایید و خلاصه یک جوری رسوند که کارآگاه خصوصی شدن هزینه دارد و اگر سر کیسه را شل کند میتونه سر و ته داستانو به هم بیاره.

در هفته های بعد حلیمه قصه ائی را بافت که باورکردنش برای عمه قزی خیلی سخت بود. اینکه شوهرش  حاج صفر زیر سرش بلند شده و وسط روز مغازه را  می بندد و .... درست مثل نقطه تعلیق فیلم های هندی برای روشن شدن آدرس دقیق هوو ؛ عمه قزی  باید بیشتر پول بدهد. حلیمه حتی ادعا میکرد که زنو را  دیده. وقتی عمه قزی تصویر نعلبکی را نشونش داد چشمانش را طوری دراند که کم مونده بود قلفتی بیفتند بیرون. چند بار با تکان سر و زبون تایید کرد خود خودشه.............

غم روی دل عمه قزی تلنبار شد. اصلا فکرشو نمیکرد  پسر دائیش حاج صفر به اش خیانت کرده باشد. حلیمه برای اینکه اندک اّبی بر آتش بریزد یواشکی گفت : گناه که نکرده حتما عقدش کرده و یا نشوندتش.......... جیغ عمه قزی بلند شد: یعنی چی ؟ مگه زنه........  زبونش گرفت.... چرا نشوندنش..... چیزی  نگفت. از اون به بعد همش زل میزد به شکوفه داخل نعلبکی. خیلی دلش می خواست خصوصیات هووشو از این طریق کشف کنه. اون چی داره که دل حاجی  را برده و من ندارم.

 درست اول تابستان بود که اون اتفاق ناگوار و فاجعه بار روی داد.

عمه قزی جوان بود که بیوه شد. مرگ حاج صفر خیلی سریع و ناگهانی بود. روابط زن و شوهر خیلی وقت بود که سر شکوفه سرد سرد شده بود. عمه قزی بارها سعی کرده بود سر صحبتو با حاجی باز کند اما  پاسخ های پسر دائیش کوتاه و یخ بودند.

سر شب یک باره رنگش پرید. عمه قزی فکر کرد سردیش شده نبات داغ درست کرد. حالش بهتر شد. نماز مغربشو خوند. داشت تسبیح می چرخوند و مفاتیح میخوند. عمه قزی ناگهان دید حاج صفر عین سیبی که از درخت بیفته یک وری خم شد و افتاد. جیغ و داد  و فریاد  و اهل محل و پیشنماز مسجد. همه چی ظرف سه روز تموم شد. به قول خان دائی :  انگار نه خانی آمده  و نه خانی رفته . مثل اینکه از همون اولش هم حاج صفری به دنیا نبود.

 همه اون چهل روز گریه و زاری به سرعت گذشت. عمه قزی موند و تعداد زیادی نعلبکی های شکوفه و خاطرات حاج صفر. خیلی وقتها که تو خونه تنها میشد آرزو داشت کاش شوهرش زنده بود و تو همون استکان های بلور که تصویر ناصرالدین شاه با سبیل های  مشگی و کراوات و کلاه گلدانی جقه الماس چائی میریخت و میگذاشت تو نعلبکی های شکوفه. بعد زیر چشمی میدید که شوهرش چطور با تصویر شکوفه نظر بازی میکند. برای حفظ خاطرات شوهرش یکی نعلبکی شکوفه را روی قبرش گذاشته بود. محض نشان. از فاصله دور برق میزد. پیدا کردنش راحت بود.

عمه قزی هر شب جمعه به  امام زاده عبدالله شاه عبدالعظیم میرفت. نون شیرمال توزیع میکرد. خیلی ها با ولع میخوردند. بعضی ها هم کلوچه ها را نمیگرفتند و میگفتند : خدا رحمتش کنه. فاتحه اشو میخونیم.  زیر لب میگفت : انگار از قحطی رها شده اند. چند ماهی بود که به سایه زن جوانی سر خاک حاجی  مشکوک شده بود. فکر میکرد اون شایعات مربوط به داشتن زن صیغه ائی حاج صفر  درسته. فکر میکرد خیالاتی شده. سرانجام..... اون روز همه نیروهاش تو پاش جمع کرد به هر جان کندنی بود خودشو رسوند سر قبر شوهر مرحومش اما بازهم  زن مورد نظر عین دود هوا رفته بود . همه  میگفتند عمه قزی خیالاتی شده. اصلا زنی در کار نیست.

عمه قزی خیلی گریه کرد. دلش میخواست شوهرش زنده بود. حاضر بود دست هووشو ببوسد و به خانه آورد. دلش خیلی میخواست دوباره برای پسر دائیش تو فنجان های کمر باریک ناصرالدین شاهی چائی ریخته  بزاردشون تو نعلبکی شکوفه. بعدش دزدکی چائی خوردنشو تماشا کند. حاج حتی با هوو هم ارزششو  داشت که زنده بموند. دوباره سکوتی در خانه برقرار شد.

بعضی وقتها احساساتش آن قدر غلیان میکرد که آروم در سکوت خانه آهنگ قدیمی ترکی را زیر لب زمزمه میکرد..... دختری  که منتظر آمدن یارش هست..

 کوچه ها را  آب پاشیدم  و ....

تا در عبور یارم گرد و خاکی بلند نشود

نگاهمان  پیام رسانمان خواهد شد، بی هیچ کلامی  ..

 سماور را آتیش کردم

قند در استکان انداختم..

یار ترکم کرده ؛ تنها شده ام

چقدر شیرین و عزیزه جون یارم...

جام های می در رف ها منتظر ورود یارند

بزارید همه اونائی که قهرند  آشتی کنند...

 تحمل فراق یار حتی برای لحظه ائی هم سخته..

...................

حالا دیگه  همسایه ها و بچه های عمه قزی باورشون شده بود که زده به سرش. اصلا پای زن دیگری در بین نبود. ادعا های حلیمه مشاطه هم همش دروغ و برای سرکیسه کردن عمه قزی بود. حاج صفر خیلی ساده عاشق نقشی در نعلبکی شده بود. همه اون 12 نعلبکی شکوفه را برد سر قبر حاج صفر . بنای گورستان همه را کاشت روی قبر. خیلی مرتب و زیبا روی مزار حاج صفر 12 نعلبکی نشست . 12 شکوفه عابران را زیر نظر داشته و به پسر دائی عمه قزی گزارش می دادند.

همه اونائی که شب جمعه به امام زاده عبدالله می اومدند داستان  عمه قزی و قبر نعلبکی را می دونستند. حالا دیگه گور حاجی معروفترین قبر گورستان شده بود. مزار نعلبکی و زنی  که هر هفته میومد و ساعتها با روح شوهرش حرف میزد و  هزاران بار ازش می پرسید چطوری  عاشق نقش زنی در  نعلبکی شده بوده .  همیشه موقع خداحافظی خیلی آرام در گوش شوهر مرحومش میگفت :  من میرم تا با شکوفه تنها باشی. هر 12 نعلبکی سالم اند. هیچکدوم نشکسته.میتونی تا صبح با شکوفه درد دل کنی. وقتی روی قبر آب میریخت همه 12 نعلبکی پر می شدند و تا چند روز بعد آب داشتند.

خیلی سریع هنوز سالگرد فوت حاج صفر نرسیده ؛ قبرش تبدیل به امام زاده شد. مزار نعلبکی. خیلی ها  همون دم در امام زاده عبدالله ادعا کردند که خواب نما شده اند و کسی که اینجا خوابیده از قدیسین است.  شجره نامه مقبولی هم برایش درست کردند. شایع شد که  دعای محبت صادر  و فرد زائر را محبوب دلها میکنه و همه را کشته ومرده اش می سازه.  شب های جمعه وقتی عمه قزی میرفت تا فاتحه ائی بخونه و ادعا میکرد همسر قانونی حاج صفره کسی باور نمیکرد. پشت سرش میگفتند این پیرزن خیالاتی شده و گرنه این امام زاده از زمان صفویان اینجاست و دوره قاجار نوسازی شده است. خیلی ها  شماره حسابی اعلام کردند تا مقبره و بارگاهی برایش بسازند. عمه قزی هر قدر اصرار میکرد متوفی پسر دائی و همسرش است که در اواخر عمر عاشق نقش نعلبکی شد؛ کسی باور نمیکرد. دست آخر خادمان  گورستان از ورود عمه قزی به اتهام ایجاد شبهه و نامیدن قدیس بزرگوار به نام شوهر مرحوم به  گورستان امام زاده عبدالله جلوگیری کردند. عمه قزی در اواخر عمر از کنار نرده های گورستان در دور دست انعکاس خورشید در نعلبکی های روی مزار شوهر و پسر دائیشو تماشا میکردو اشگ میریخت.هیئت امنای امام زاده نعلبکی تشکیل و شجره نامه ائی که  تا قرن هشتم هجری قابل تعقیب بود برایش تنظیم گردید. دعای مخصوص زیارتش چاپ و به  زوار بارگاهش فروخته میشد. عمه قزی  هم در تنهائی و بی کسی مرد  و در فاصله دوری از شوهرش دفن گردید. بی هیچ نشانه ائی از نعلبکی  و شکوفه ائی که زندگیشو بر باد داد.

سیروس مرادی  Cyrous Moradi