جادوی خواب و خیال
حسن خادم
تقریباً ساعتی پیش بود كه یاد ماجرای غریبی فكرم را به خود مشغول كرد. اما بهتر است پیش از آن كه آن را برایتان نقل كنم توضیح دهم كه زمان نقش خاصی در این میان ندارد، هر چند روح نافذ و حیرتانگیز آن همهجا حضور دارد و توگویی حوادث روزگار، زمان این قلب آفرینش را همچون جامهای بر تن میكند. اما در این رویداد عجیب اگر از زمان سخن میگویم برای آن است كه نیروی اندیشهی من از زوایای خاموش و پنهان وجودم سر برآورده و اكنون بر این اوراق سفید نقش میبندد. پس برای آن كه نقل حكایت براساس یك تصویر ذهنی دقیق به پیش برود و دیگران بتوانند رد این ماجرای سخت پیچیده و شگفت را دنبال كنند، چارهای نیست جز آن كه به زمان ـ این قلب اثیری و فناناپذیر ـ متوسل شوم. و اگر جز این بود آیا برای اندیشهی ژرفی كه در اعماق میكاود، گردش روز و شب، خورشید و ماه و شگفتی شبهای پرستاره میتواند خللی وارد آورد؟ هرگز و چنین اندیشهای همچون رودخانهای پرخروش بر زمین گسترده هستی به پیش میرود، بیآنكه از حوادث گزندی بر او رسد، زیرا در افق نگاهش دریا همچون رؤیا، چون بلوری پر از رنگین كمان میدرخشد.
پس تو گویی دهها سال پیش بود همین فكر عجیبی كه لحظههایی قبل ناگهان به ذهنم خطور كرد! و این چنین است كه شگفتی رؤیای مردی از دنیای نخستین و از سرزمینی باستانی، هم اینك صورتی از حقایق قابل لمس به خود گرفته و سرنوشت دیگری در آن میان ترسیم و رقم میخورد! چه سخت است اندیشیدن و آگاهی داشتن از حضور خود. و همین فكر ژرف و بیزمان سرچشمه همه اوهام و خیالات و همه حقایق عقلی و حسی است و همین قوه اثیری و لطیف كه همچون گرمای آفتاب مغز خارقالعاده را به جوشش وا میدارد و شگفتی میآفریند و در فضای لایتناهی به سیر و گردش پرداخته و دیگر مخلوقات و نیروهای آشكار و پنهان را مطیع خود ساخته است، گاه در برابر حوادثی شگفت، چنان گیج و منگ میشود كه چارهای جز اعتراف به ناتوانی و سر تسلیم فرود آوردن در برابر این اقتدار مطلق و این حكومت پنهان خالق خود نمیبیند.
آری از عمر این فكر عجیبی كه ناگهان به سرم خطور كرد، قرنها میگذرد و حكایت آن همچنان باقی است. وقتی اندیشهای جسور و كاوشگر در اعماق حضور و آگاهی خود سالهای سال پرسه زده باشد و این چنین حیران و متعجب گردد، آیا اندیشهی خامی قادر است بر معنای ژرف این افكار و این وقایع شگفت دست یابد؟ هرگز. و هرگونه كه بیاندیشد هیچگاه پی نخواهد برد كه چرا حوادث گاه شكلی خیالانگیز به خود میگیرند، همانگونه كه رؤیا و الهام اغلب صورتی واقعی و دنیایی به خود میگیرند. امّا این همزیستی عجیب گاه فكر و اندیشه را به سوی سراشیبی یك دره مخوف میكشاند: اینكه بعضی حوادث را آنچنان مو به مو بهم متصل نمودهاند كه كمتر كسی باور میکند كه آنچه هم اینك روی میدهد، در اكنون میگذرد! گویی نیروهایی در پنهان به عمد جریان وقایع را به گونهای تنظیم میكنند كه چشمها و اندیشهها متحیر شوند و همگی بر این حقیقت اعتراف كنند كه آنچه اتفاق میافتد به خواست و اراده دیگری است نه بر میل و رفتار بازیگران. و شگفتانگیز آن كه معنا و حاصل آنچه رخ میدهد انتخاب ماست و تنها صحنهآرایی و فضاسازی آن و چگونگی به عمل آوردن این محصول به دست دیگری است.
پس به آنچه از حقایق و حوادث هماكنون میاندیشی، آن دیگری در قرنها پیش، با این افكار به حضور مرگ شتافته است و آن حوادثی كه از سرنوشت تو برمیخیزد، آیینهایست كه فرزندان آن دیگران خود را در آن خواهند نگریست.
آری عجایب این روزگار و این حوادث به قدری پیچیده مینمایند كه گاه به سختی قادر خواهیم بود اجزای رؤیا را از واقعیت خارجی تشخیص داده و از هم جدا سازیم. زیرا چنان در هم تنیده و آمیختهاند كه اگر حتی قادر به جدایی این عناصر از یكدیگر شویم، باز هر كدام شایستگی و توانایی آن را دارند تا در جای آن دیگری قرار بگیرند.
برای آن كه معنای فوق بهتر احساس و درك شود، ماجرایی را برایتان نقل میكنم. این خاطره مربوط به بیست و هفت سال پیش است. من هشت سال بیشتر نداشتم. در آن ایام ما در كوچهای بنبست زندگی میكردیم. به یاد میآورم در كوچه ما خانواده مستأجری به سر میبردند كه از لحاظ مالی وضع چندان مناسبی نداشتند. پسر ارشد خانواده پنج سال از من بزرگتر بود. هنوز پس از گذشت این همه سال چهرهاش را به خوبی یاد دارم، جز انگشت سبابهاش كه در حادثهای قطع شده بود، ظاهراً هیچ نقصی نداشت. من فقط گاهی او را در كوچه میدیدم بیآنكه هیچ نوع تماسی با یكدیگر داشته باشیم و پیش از آنكه حتی موفق شوم او را خوب ببینم و یا بشناسم، از آن كوچه نقل مكان كردند. این موضوع كمكم فراموش شد و سالهای سال او و خانوادهاش از خاطرم محو شدند. و زمان همچنان سپری گشت، تا اینكه همین اواخر ناگهان بیهیچ انگیزه و علت خاصی یاد و خاطره آن پسر به ذهنم خطور كرد، و این بار نه مثل گذشته، بلكه حضور ناپیدای او حتی چندین روز دوام یافت. و همین شد كه كنجكاوی به سراغم آمد. حضور او آن هم پس از این همه سال و اشغال فكر و ذهن من چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ به سراغ مادرم رفتم تا از احوال آن خانواده و خصوصاً آن پسر كه حمید نام داشت، بیشتر مطلع شوم. پس از شرح ماجرا برای مادرم، معلوم شد او نیز هیچ نوع اطلاعی از آن خانواده ندارد و توضیح داد پس از آنكه از آن كوچه رفتند، دیگر هیچگاه آنها را دیدار نكرده است.
به هر حال واقعیت این بود كه كنجكاوی و فكر آن پسر رهایم نمیكرد و عجیبتر این که در همین ایام خبری از آن خانواده و آن پسر جوان به من میرسد! به راستی شگفتانگیز است خصوصاً آنكه خبرش مرا متأثر كرد. بیهیچ توضیحی خبر چنین بود: حمید به اتفاق پدر و مادرش در بهار سال گذشته با ماشین به ته دره سقوط كردند.
این همه اخباری بود كه از او و خانوادهاش پس از گذشت این همه سال به من رسید. ظاهراً همه اجزای این حكایت واقعی به نظر میرسند. اما چنین نیست و اگر برایتان توضیح دهم كه این خبر آخر را در خواب و رؤیا زیر گوشم خواندند، آن وقت متعجب میشوید! آری من در آن سحرگاه سرد با هوشیاری تمام صدای آن مرد غیبی را كه در گوشم میخواند به خوبی به یاد دارم. بیتفاوت و چه بیخیال این خبر غمانگیز را به من رساند. صدایی از اعماق كه پس از آن دیگر هیچ ردی از خود بر جای نگذاشت.
به هر حال هیچ نیازی نبود كه به صحت این خبر اطمینان پیدا كنم، زیرا این صدای ناشناس پیامآوری بود كه از اعماق اندیشه ام سر برآورده بود. و من اطمینان داشتم پیامی كه از دنیای خواب و خیال به گوشم رسیده بود، حقیقت دارد. اما آدمیزاد كنجكاو است و اغلب اگر چیزی را خود نشنود و یا به چشم خود نبیند، ایمان نمیآورد.
آری حمید به همراه پدر و مادرش در بهار سال گذشته با ماشین به ته دره سقوط كرده بودند. زن صاحبخانه در دیدار با مادرم مرا از این همه فكر و خیال رهایی بخشید و صحت رؤیای فوق را تأیید كرد!
به راستی چه پیامی در این نوع وقایع نهفته است؟ آیا برای آنكه ما به قدرت افسانهای و فناناپذیر خداوند مقتدر ایمان بیاوریم بایستی گاهی در مسیر این حوادث قرار گیریم یا دیگران برایمان نقل كنند؟ یا آنكه پیام این حكایتهای شگفت حتی چیزی فراتر از این معانی است؟ به راستی چه نیازی است كه بعضی حوادث به گونهای غیر از معمول به ما برسد و یا محكوم به بازی در این نمایش تقدیر شویم؟
اینها پرسشهایی است كه اغلب افكار و اندیشههای كنجكاو را به خود مشغول میسازد، اما برای من قدر مسلم آن است كه اگر به ذات هستی و سرچشمه اسرار یعنی خالق باشكوه آسمان بیاندیشیم و بر این عمل یعنی اندیشیدن به یگانگی و عظمت او باقی بمانیم و به اعماق هستی راه یابیم، آنوقت همه چیز صورت عادی به خود میگیرد و تعجب و شگفتی در این نوع تفكر و بینش مفهوم خاصی به خود میگیرد كه برای دیگران نه تنها عجیب حتی قابل فهم نیست، و بدینگونه است كه معانی و حقایق از زمان تهی میگردد و گردونه حوادث اسرار خود را فاش میسازد.
در حكایت دیگری كه هماكنون برایتان نقل خواهم كرد یك نوع درخشندگی فوقالعادهای مشهود است و آن اینكه بازیگرانی كه در آن حضور دارند گرچه همه در یك مسیر و سایه به سایه یكدیگر به راه خود پیش میروند، اما هیچكدام از آنان به نقش خود واقف نیستند. مهمتر آن كه این حكایت به این دلیل ارزش بازگو كردن را دارد كه تقدیر الهی را در دیدگان ما به نمایش میگذارد. و از سوی دیگر دنیای خواب و خیال را چنان با تجسم عینی وقایع در هم میآمیزد كه تفكیك آن دو به سختی امكانپذیر میباشد، تو گویی افسانه و خیال با اقتداری تمام به جای حقایق و اتفاقات روزگار سخن میگوید.
همه ماجرا در یك روز آفتابی و در كمتر از یک ربع ساعت رخ میدهد. اما بهتر آن است به شب گذشته بازگردیم. به نیمههای شب. همه جا خاموش و ساكت است. در آسمان ستارهها و در افق دوردست كوه و دشت چند چراغ روشن سوسو میزند. «مراد بیك» فقط یك لحظه غافل میشود. به سرعت فرمان را میچرخاند اما دیگر دیر شده است. اتوبوس پر از مسافر به دره سقوط میكند.
تا این لحظه كه در جاده شمال به پیش میرود، سه بار فكر و خیال این رؤیا او را آزرده است خصوصاً آن لحظههایی كه در رودخانه عمیق دره فرو میرفت به یاد «هاشم» دوستش میافتد. همین سال پیش بود كه او با اتوبوسی پر از مسافر در روز روشن به میان رودخانهای افتاد. همان روز اجساد همه مسافران را از آب گرفتند به جز هاشم راننده اتوبوس را. یك هفته بعد هاشم به خواب «مراد بیك» آمد در حالی كه به او لبخند میزد و از روزی كه قرار بود بمیرد، سرحالتر و شادابتر بهنظر میرسید. به او گفته بود: جنازه من زیر سنگها گیر كرده، اما من زندهام! اگه فردا سر قرار بیایی، منو میبینی!
ـ بیچاره هاشم. خدا بیامرزدش.
اما پیش از آن كه برای بار چهارم در كمتر از یك نیمروز، رؤیای نیمه شب را در ذهنش مرور كند، عبور از یك پیچ و مشاهده یك موتورسواری كه زنی را بر تركش سوار كرده، فكر و خیال شبانهاش را میشورد و با خود میبرد. موتور سوار با صدای بوق اتوبوس حواسش را جمع میكند و تا نیمه به سمت چپ خود نگاه میكند و به زنی كه در چادری گلدار خود را پوشانده و بر ترك موتورش نشسته، چیزی میگوید و لبخندی میزند. مرادبیك فقط یك لحظه مكث میكند، بهطور دقیق در همان زمانی كه قصد دارد از موتورسوار سبقت بگیرد. اما پیش از عبور خوب دقیق میشود. آیا تصوری كه كرده حقیقت دارد؟
ـ تقی اونجاور باش.
ـ کجارو؟
ـ اون چیه؟
ـ كدوم چیه؟
ـ پشت موتورو میگم، اون چیه؟
ـ خب، چیه مگه... چوبه.
ـ ماره پسر، درست میگم یا نه؟
ـ مار كدومه... چوبه.
ـ ماره مار... سرش تكون میخوره.
ـ نه بابا مار كجا بود.
ـ چرا، حواست كجاست؟ خوب نگاه كن.
ـ گمون نمیكنم. آخه مار اونجا چی كار میكنه؟
ـ صبر كن معلوم میشه.
مرادبیك سبقت میگیرد و بر سرعتش میافزاید. چند لحظه بعد كنار جاده توقف می کند و از اتوبوس پیاده میشود.
ـ بیا بریم بابا... مار كجا بود؟
ـ شرط میبندی؟
مرادبیك بیمعطلی وسط جاده میایستد و بعد با دست به موتور سوار اشاره میكند كه آرام توقف كند.
به محض توقف موتورسوار، داخل اتوبوس از زمزمه تصور مرادبیك پر میشود. مسافران كه اغلب سالخورده و كودك هستند، هنوز با خنده و تعجب در اینباره حرف میزنند. دو سه جوان از ته اتوبوس خود را به تقی میرسانند. اما تقی اجازه خروج نمیدهد.
ـ كجا؟
ـ بریم پایین ببینیم.
ـ چی رو ببینی. از همین جا نگاه كن. چیزی نیست كه...
موتورسوار با چهره روستایی خود نگاهی از سر تعجب و كنجكاوی به مرادبیك میاندازد. زن همراه كمی رو میگیرد.
ـ سلام .
ـ سلام علیكم. بفرمایید امری بود؟
مرادبیك موتور را دور میزند و نگاهی به خورجین پشت آن میاندازد. موتورسوار و زن همراه با كنجكاوی نگاهش میكنند.
زن میپرسد:
ـ چی شده؟
و موتورسوار پرسش زن را تکرار میکند:
ـ چیه، كاری دارید؟
ـ الان بهتون میگم. یواش پیاده شید.
ـ برای چی؟
ـ پیاده شید تا بگم. فقط نترسید.
زن متعجب میشود:
ـ ها چی شده...؟
مرادبیك نگاهی به شكاف دهانه خورجین میاندازد. سایه روشن است. دوباره به حرف میآید.
ـ تو خورجینتون مار دارید؟
ـ نه، مار كدومه؟
زن وحشتزده از ترك موتور پایین میرود و مرد موتور سوار با ناباوری نگاهی به خورجین و مرادبیك میاندازد و در حالیكه تبسم بر لب دارد، به اشاره و خواهش زن پیش او میرود.
ـ برید اون ورتر.
موتورسوار با زن همراه آرام و مضطربانه زمزمه میكند و در حالیكه رنگ از صورت زن پریده است، در آن سوی جاده پای صخره میایستند. از داخل اتوبوس مسافران با دست به موتورسوار و آن زن اشاره و از موضوع پرسش میكنند. همین كه تقی نزدیك میشود، مرادبیك، دستش را از دهانه خورجین دور میسازد.
ـ برو اون طرف. نیا اینور... بگذار حواسم جمع باشه.
ـ خیله خُب.
پسر جوانی قصد خارج شدن از اتوبوس را دارد. تقی اعتراض میكند اما آن پسر پیاده میشود و پای در میایستد.
پنجه لرزان مرادبیك به دهانه خورجین كشانده میشود اما عبور شكننده و سنگین كامیونی مسیرش را تغییر میدهد. پنجهاش پایین خورجین را میكاود. كمی فشار میآورد. انگار خیالی بیش نبوده است. صدای ضعیف تقی را میشنود:
ـ مار كجا بود، بیا بریم بابا.
دوباره با مشت بسته و بعد پنجه باز فشاری بر خورجین وارد میسازد. سر و صدای خفیف اشیاء داخل خورجین شنیده میشود.
مرادبیك: شكستنی توش نیست؟
زن: نداریم. نه...
ـ همون جا باشید. یه چیزی این تو هست. میگی نه ببین!
و پنجه مرادبیك دهانه سمت راست خورجین را آرام میگشاید و بعد به سرعت دستش را كنار میكشد اما قبل از آن كه موفق شود داخل آن را خوب ببیند، دهانه خورجین بسته میشود. مرادبیك با جسارت بیشتری عملش را تكرار میكند.
و اینبار دهانه خورجین بیحركت میشود و به او اجازه میدهد خوب نگاه كند. دو سه قوطی كوچك، یك تكه طناب، یك بقچه كوچك. مرادبیك به طناب دقیق میشود. چند لحظه به همین ترتیب باقی میماند تا اینکه به دنبال عبور ماشینی و با اشاره سرانگشتش دهانه سمت راست خورجین به حال اول خود برمیگردد. حالا زیر تابش مستقیم آفتاب و هوای دلچسب صحرا و چشمهای خیره، مرادبیك جسورتر میشود. این طرف موتور میآید و پس از مكثی كوتاه با دو انگشت لبه خورجین را میگیرد تا دهانه آن را بازتر كند. اما اینبار هول و ترس جان میگیرد و انگشتش را دور میكند. با نوك انگشتان كمی به خورجین فشار میآورد. انگار سفت و نفوذناپذیر است. فشار دیگری به خورجین وارد میكند، به گونهای كه اگر خزندهای آنجا پنهان شده، حركتی كند تا او به وجودش پی ببرد. انتظار میكشد. كمتر از نیم دقیقه و بلافاصله دو انگشت خود را مثل بار اول نزدیك دهانه خورجین میبرد. اینبار آن را لمس میكند و حالا سعی میكند آن را بگشاید، اما موفق نمیشود انگار دهانه خورجین را نیرویی از داخل میفشرد و اجازه باز شدن بیشتر را نمیدهد. مرادبیك اینبار هر دو دستش را بهكار میگیرد و به این ترتیب دهانه آن را میگشاید. ابتدا سرش سایهای بر دهانه خورجین میاندازد و درست هنگامی كه دقیق میشود تا تصور و خیال خود را خوب نظاره كند، ناگهان آفتاب در چشمش سیاه میشود و فریادزن همراه موتورسوار تا شعاع دوری در دشت میپیچد.
مرادبیك حتی نمیتواند اندازه و ضخامت حدس و نگاه دقیق خود را لمس كند، تنها موفق میشود پنجه در ستون حلقه زدهی مار خاكستری بیاندازد و لحظههایی چند به آواز مرموزش گوش دهد. نیش مار او را گیج میكند و در حالی كه سر و صدای مسافران و تقی و زن همراه موتورسوار دور مرادبیك حلقهای نامریی میزنند، مار به یك جهش شگفتانگیز حلقه كبود خود را میگشاید و پیش از آن كه ضربات تقی و مسافر جوان و مرد موتورسوار بر او آسیبی وارد سازند، در میان بوتهزارهای دشت ناپدید میشود.
تقی به همراه عدهای از مسافران دور مرادبیك جمع میشوند اما درست در لحظاتی كه هنوز گیجی از سرشان نپریده، معجون مار پیام آسمانی را به قلب مرادبیك میرساند. و او در لحظات آخر و پیش از آن که برای همیشه خاموش شود، با چشمان ناامید خود گردشی در میان جمعیت بالای سرش میاندازد. انگار این لحظههای پایانی در اعماق رودخانهای زیر انبوه ستارگان سیر میكند همانجا كه جسد هاشم دوستش، زیر تكه سنگها اسیر شده، اما پیش از آنكه او با جریان تندرآسای رودخانه دور شود، پنجهی هاشم او را محكم میگیرد.
ـ به موقع اومدی مرادبیك، منتظرت بودم!
مرادبیك در آن روز روشن گویی سالهاست كه مرده بود.
دی ماه سال ۱۳۷۴
* از «بر فراز پُمپِی» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹
نظرات