در اَواخرِ موجِ دیگری از بیماری کوویدـ۱۹ ـــ کارم در ژاپن به اتمام رسیده و اما با خبرم کردند که از توکیو به ژنو ـــ سفر مشکل آفرین بوده و نمی‌‌توانم دخترم را که در پیشِ والدینم است ـــ به پاریس باز گردانم، تنها راه این بود که در کشورِ دیگرِ اروپایی قرنطینه شده و از آنجا به دنبالِ لیلا جانم بروم، پرواز‌های همیشگی‌ لغو شده و پیدا کردنِ یک بلیت ـــ کارِ سختی برای من شد، تازه که من از ویژگی‌ روزنامه نگار بودن بهره برده و بعد از چند روز سر و کله زدن با مقاماتِ مربوطه ـــ از توکیو به سئول ـــ پایتختِ کره جنوبی رفته؛ از آنجا به دوبی و سپس رُم،... ۴۱ ساعت سفرِ بازگشتِ من به اروپا طول کشید.

.. و کجا بهتر از شمالِ ایتالیا، بردونِکیا، قبلا در رابطه با آن نگاشتم، بعد از ۳ پرواز، ۲ قطار و یک اتومبیل ـــ به آنجا می رسم، منطقه‌ای مرزی ایتالیا و فرانسه، ناحیه‌ای کوهپایه‌ای و بسیار زیبا که در استانِ تورین واقع شده‌ است، منزلِ همیشگی‌ را اجاره کردم، هفته‌ای ۳۰۰ €، برق ندارد، آب را نیز خودم باید از چاه به بیرون کشَم، من در بالای منزل می‌‌خوابم، جایی‌ که در قدیم علوفه‌ی حیوانی را در آنجا ذخیره می‌‌کردند، اما الان جای تمیز و مناسبی است برای استراحت، در پایین منزل؛ اتاقِ نشیمن و آشپزخانه با هم هستند، سبکِ کوه نشینانِ آلپ که در تمامِ کشورهای فرانسه، ایتالیا و سوییس دیده می‌‌شود، اتاقکِ کوچکی نیز در پشتِ منزل هست که در آنجا دوش و توالت نیز تعبیه و ساخته شده است، این منزل بیش از ۱۳۰ سال سن داشته و در طولِ سالیانِ سال ـــ شاهدِ مردمانِ زیادی بوده و از اسرار، از زندگی‌ اینها با خبر است، تنها وسیله‌ی لوکسِ خانه یک عدد پیانوی دیواری اتریشی است که از داشتَنَش لذتِ بسیار برده و نواختنَش را دوست دارم، هر چند کوک و تنظیمِ کلیدهایش گاهی‌ حوصله‌ی پاریسی من را سر برده اما چه اهمیتی دارد؟ مهم روانِ من است که از نوا و نغمه‌ی آن ـــ لذت برده و دلم خوش می‌‌شود.

هر روز بینِ شش و نیمِ تا هفتِ صبح؛ از خواب بلند می‌‌شوم، گرم کردنِ آب با چوب برای حمام ـــ مکافاتِ خودش را دارد، تقریبا هر شب برف آمده ـــ اوایلِ صبح هوا گرفته و سپس خورشیدِ بی‌ حالی‌ در آسمان جلوس می‌‌کند، بنابر سفارشِ راهبانِ هندی ـــ چند حرکتِ یوگا انجام می‌‌دهم، ۱۵ دقیقه برای حرکاتِ ناواسانا، پاچیموتاناسانا، آردها ماتسین دراسان و دانداسانا کافی‌ هستند، صبحانه‌ی اولِ من سبک است، مَلقمه‌ی جوی دوسر و یک گلابی، در این منطقه؛ همگان ۳ مرحله‌ی واکسن را زدند، تا خودِ شهر فاصله نسبتا زیاد است، هر روز صبح لوکا ـــ پسرِ بقال خریدِ روزِ فردا را به خانه می‌‌آورد، در کمتر از پنج دقیقه اخبارِ تمامِ محل را به من می‌‌دهد، هر چند وقت یک بار نیز مو و ریشِ من را نیز درست می‌‌کند، کارش عالی‌ است، وقتی‌ که او می‌‌رود ـــ عازمِ کوهپایه‌ی سمتِ وحشی شده تا اسکی کنم، تمامِ پیست‌های معمولی‌ اسکی منطقه ـــ تعطیل هستند، فقط افرادِ مقیم و چندی از آشنایانِ چند دهه در این ناحیه شکار، اسکی کرده و مایل به گذراندنِ قرنطینه هستند، بقیه‌ی منطقه از سوی شکاربانان، جنگلبانان و ژاندارمهای مَرزبان؛ به شدت کنترل می‌‌شود.

نرم افزارِ درونِ گوشم به خوبی‌ کار می‌‌کند، سکوت و سوزِ سرما برای حالِ من خوب است، تاثیرِ آن بدین گونه بوده که پس از حسِ اینجور هوای زمستانی ـــ بهتر فکر می‌‌کنم، بهتر نفس می‌‌کشم، بزنم به تخته؛ بهتر می‌‌خوابم، دو ۵ کیلومتر را رفته و باز می‌‌گردم، گاهی‌ اوقات عکاسی نیز کرده و هر گاه ایده‌ای جدید و یا مسئله‌ای خاص به ذهنم می‌‌رسد ـــ هر جا بوده؛ توقف کرده و آن را می‌‌نویسم، از دستِ این موبایل و این مُشتَّقاتِ وقتگیرِ تکنولوژی امروزی در امان هستم، اگر هوا تغییر نکرده و دما مناسب باشد ـــ مُچیلای وفادارم؛ خورجینِ مکزیکی را باز کرده و در حوالی ۱۲ ظهر ـــ صبحانه‌ی دوم را می‌‌خورم، نانِ سیاه با پنیرِ بز، چند دانه بادامِ هندی و یک لیوان شیر قهوه‌ی ترکیب شده در فلاسک، بد جور یک باب پیپِ ماری جوانا می‌‌چسبد اما متاسفانه ذخیره تمام شده و می‌‌بایست سقزی بی‌ مزه را دندان دندان کنم، تُف به هوس و لعنت به عادات؛ که وقتی‌ بنده می‌‌شوی، از خود بیخود شده و دیگر زندگی‌ نداری، وقتی‌ که کانابیدیول (غلظتِ ۴۰٪ عصاره‌ی شاه‌دانه) به بدنم نرسد ـــ درونم به اضطراب افتاده و داغ می‌‌کنم، یکی‌ از نوشته‌های لاوکرافت ( نویسنده آمریکایی) ـــ در کوههای جنون؛ در ذهنم مرور شده و خود را در میانِ تپه‌های سرتاسر برفی می‌‌یابم، سرما را حس نکرده و تنها صدای سوز و نعره‌ی دلخراشِ جابجا شدنِ برفها به روی صخره‌های زشت و زمخت را می‌‌شنوم، چند لحظه‌ای حالتِ فلج شدن به من دست داده؛ صدای یک هواپیمای مسرشمیتِ آلمانی می‌‌شنوم، در پشتِ سرم نبردِ سِلتا‌ها با لژیونرهای رومی پایان نداشته و قرار نیست کسی‌ از آن دسته اسیر گیرد، بورانِ سبکی مزه‌ی خونِ نبردِ موصل را به یادم می‌‌آورد، با زحمت از جای بلند شده و با تمریناتِ نفس کشیدنِ مخصوص ـــ حالِ خود را جا می‌‌آورم.

حوالی ۲ بعد از ظهر به خانه باز می‌‌گردم، رخت عوض کرده و دست و پا را می شورَم، وسواس است دیگر، متوجه شدم که قبلا از من شخصی‌ گرامافون و مقدارِ زیادی صفحه‌های قدیمی‌ در خانه جا گذاشته (شاید از لطفَش بوده و آن را برای مستاجرینِ دیگر باقی‌ گذاشته تا همگان از موسیقی‌ خوب لذت ببرند) و با صدای زیبایی خواننده‌ی اپرای عروسی فیگارو ـــ به چرتِ نیمه عمیقی فرو می‌‌روم.

کمتر از یک ساعت از قیلوله بر می‌‌خیزم، سه قاشق لیکورِ قهوه؛ حسابی‌ من را به خَط می‌‌کند، آنرا بیرون از منزل می‌‌نوشم، هنوز هوا آرام است، به انبوهِ درختان نگاه می‌‌کنم، زمانی‌ در قلمروی کوه‌های آلپ مَردمانی زندگی‌ می‌‌کردند که از نژادِ سِلت‌ها (از قبایل هندواروپایی) بوده و هیچگاه از کوهپایه به پایین نمی‌رفتند، احتیاجی نیز نداشتند، آنها با شکارِ حیوانات و کشاورزی اولیه ـــ زندگی‌ خودشان را می‌‌گذراندند، اما این خوشی دیگر ادامه نیافت، رومیان از یک کنار و قبایلِ ژِرمانیک از کناری دیگر ـــ دمار از روزگارِ ایشان درآورده و بسیاری از اینها از بین رفتند (آن‌ها جنگجویانی خشن اما بی نظم بوده و برای همین رومی‌ها آن‌ها را به آسانی شکست دادند)، خیلی‌‌ها به مناطقِ دیگر کوچ کردند، عده‌ای به مانندِ برده فروخته شده و بعضی‌ به عنوانِ گلادیاتور انتخاب شده و آنها نیز عاقبتِ خوبی‌ نداشتند، مقداری کم از اینها در درونِ جنگلها و کوه‌ها دوام آورده و ده‌ها حکایت و داستان در موردِ این مردم روایت می‌‌شود، با کامل شدنِ ماه شبِ چهاردهم ـــ صدای رقص و آوازِ این قبایل شنیده شده و مردمِ منطقه ترجیح می‌‌دهند که از منازلِ خویش بیرون نیایند، حوالی زمستان ۱۹۴۳ میلادی عده‌ای از سربازانِ ارتشِ ایتالیا در این جنگل‌ها قتل عام شدند، مردم می‌‌گویند که سِلت‌ها بودند، اما برای من مثلِ روز روشن است که چپ‌های ایتالیائی که در آنجا کمین گرفته بودند ـــ سربازان را به قتل رساندند، صدای گلوله و ضجه‌ی سربازان ـــ گاهی‌ من را از خواب بیدار می‌‌کند.

وقتِ پختِ خوراک است، بینِ شش ـــ هفتِ شب شام می‌‌خورم، یک صفحه‌ی خوبِ گرامافون گذاشته تا با انرژی در آشپزخانه به کارهایم برسم، از قبل می‌‌دانم چه باید انجام دهم، تنها خوبی‌ آدمِ وسواسی این است که همیشه برای انجامِ کارهایش ـــ برنامه و نقشه دارد، امشب سولو میوی ایبِریکو (گوشتِ اِستیکی کمرِ خوکِ اسپانیولی، کم چربی‌ است) با چند لوبیا و نخود فرنگی‌ آماده خواهم کرد، برای دسر سیبِ آنورکا و برای نوشیدن ـــ شرابِ قرمزِ جوانِ محلی را انتخاب می‌‌کنم، این را لوکا برای من گرفته و چونِ مالِ شهرَش است ـــ از من خواسته که در رابطه با آن در پاریس نوشته و این شراب را به فرانسوی‌ها معرفی‌ کنم، شام را با حوصله و آرام به پایان می‌‌برم، هوا کم کم دارد آماده شده تا برفی شود، باید بروم درِ آغل را باز گذشته تا گوزن‌ و آهوها (با بچه‌هایشان، اینها در سپتامبر به دنیا آمده و اولین زمستانِ زندگیشان است) در آنجا پناه گرفته و از علوفه و غلات ـــ شکمی سیر کنند، خدا کند با بزها دعواِیشان نشود، دلم برای حیوانات می‌‌سوزد اما با این سن؛ دیگر از چوپانی گریزانم.

شام تمام شده و با یک سیگارِ برگ ـــ نصفه مانده از ظهر ـــ لذت را سولو میو با شراب را دو چندان می‌‌کنم، هر چه آبِ گرم دارم ـــ با آن ظرف می‌‌شورم، بشور بشورِ من؛ میزِ بزرگِ چوبی قدیمی‌ را نیز در بر گرفته و تا صدای جِرِق وِرِقِ تمیزی ندهد ـــ بچه‌ی پدرم نیستم اگر ولَش کنم، کار باید اصولی انجام گیرد، وگرنه چه فایده دارد این زندگی‌، بعد از تمیز کاری عمیق و دسته گل کردنِ این کلبه‌ی کوچک ـــ شال و کلاه کرده تا ببینم امشب از گوزن‌ها و آهوها خبری هست یا خیر، ریز ریز برف می‌‌آید، وقتی‌ که نور سمتِ جنگلِ تاریک می‌‌اندازم ـــ انبوهی از سایه‌ها به این ور و به آن ور فرار می‌‌کنند، بلی، خودشان هستند، پرچینِ سمتِ بزها را می‌‌اندازم، مرغ‌ها خوابند، بهتر، برای صبح تخم مرغِ تازه می‌‌خواهم، سردسته‌ی ایشان که یک مرغ سفیدِ اصل هست را تهدید کرده و او را به تنبلی از صبح تا شب دانِ مفت خوردن متهم کردم، ببینیم درس گرفته است یا خیر، وقتی‌ همه چیز را آماده می‌‌کنم ـــ آرام می‌‌بینم که دسته‌ی گوزن و آهوها ـــ به همراهِ بچه‌هایشان منتظرند تا من بروم، سردسته‌ی اینها به قولِ لوکا؛ آلتارو نام داشته و تنها گوزنِ نرِ این گروه است، حال بچه‌ها مالِ این است ـــ نمی‌‌دانم، خیالم راحت است که سرما نمی‌‌بینند، امشب سیرِ سیرِ می‌‌خوابند.

دیگر وقتِ خواندن و نوشتن است، لپ تاپ که نداشته و یزدان را سپاس که چند دسته کاغذِ سفید برای کارهایم دارم، برای خیلی‌‌ها عجیب بوده این که من هنوز از بوی کاغذ و جوهرِ خودنویس لذت برده و از رقصیدنِ کلمات ـــ تا با هم شده و تشکیلِ جمله‌ای را بدهند ـــ شاد و رضامند می‌‌شوم، از وقتی‌ که لیلا به زندگی‌ من پا گذاشته ـــ کلی‌ تصمیم‌های جدی گرفته و به خود قول دادم که تغییراتِ زیادی در خود و اطرافم دهم، در ابتدا شروع کرده تا خود را بیشتر دوست داشته و عیوبِ رفتاری و اخلاقی‌ خود را برطرف سازم، کارِ سخت و طاقت فرسایی است، همین که به یادِ تبعیدی بودنم می‌‌افتم، به یادِ دوری زیاد از ایران افتاده و شمیرانم را خرابه‌ای تصرف شده در دستانِ یک مُشت تازه به دوران رسیده‌ی حرام زاده می‌‌بینم ـــ دلم آنچنان می‌‌گیرد که خواه ناخواه آه از اندرونِ نهادم بلند می‌‌شود، سعی‌ می‌‌کنم دائم این چیزها را بنویسم، سالها است که عده‌ای زیاد از درونِ نوشته‌های من با خبر بوده و اما باورِ چندانی به آنچه که در من می‌‌گذرد ـــ ندارند، صد رحمت به خارجی‌ ها، ژاپنی ها، فرانسوی‌ها و حتی اسپانیولی ها، دلیلش ساده است، برای این ایرانیها؛ زندگی‌ دور از وطن چندان سخت نبوده و هر چند وقت یکبار به آنجا رفته و برایشان وضعیتِ ایران و ایرانی اصلا اهمیتی ندارد، خیلی‌ سعی‌ کردم با ایرانیان در دنیای واقعی‌ در تماس باشم، بیشتر و جدی تر اما فایده ندارد، اصلا به هم نمی‌‌خوریم، بیشترِ اینها ـــ از دسته‌ی با سوادش تا آن ننه گداهایَش ـــ از سر و ته یک کرباسِ بوریده بوده و قلبی پر طپش برای سرزمینِ پارسیان ندارند، با این حال در تلاش هستم که مثبت بوده و بارِ دیگر ـــ با ایرانیانِ میهن پرست در تماس باشم.

در پایانِ چند مقاله و داستان نویسی بوده که به یک بار و مثلِ همیشه؛ برق می‌‌رود، به این معناست که بوران آغاز شده و سیمها بارِ دیگر قطع شدند، تا فردا صبح خبری از روشنایی نیست، از تاریکی نترسیده و یعنی‌ در میانَش غریب نیستم، به یک نحو و به یک جوری خاص ـــ این تنهایی در شبِ ظلماتِ لغزلغزانِ رنگین ـــ آرامشم می‌‌دهد، انگاری تازه زندگی‌ اجسامِ مُرده آغاز شده و اطرافم به جنب و جوش می‌‌افتند، خیالی نیست، به این نا میزانی‌ دنیای خاکی نیز عادت دارم، صدای نفس‌هایم را شنیده که رویم از پنجره به پس سیاهی درونِ جنگل افتاده است، در افکارم جدایی بین و تَن و سایه‌ام افتاده و مثلِ اعتقادِ سلت‌ها؛ جدایی سایه از کالبد ـــ نمایانگرِ روح و زندگی‌ بوده که تاب و تواَنش را به کار گرفته تا به سرزمینش باز گردد.

تختِ خوابم بالای کلبه است، نردبان را پیدا کرده و با شمعی‌ که نورش با اندک بهانه‌ی باد به چرخش می‌‌افتد ـــ راه را پیدا می‌‌کنم، راحت در جای خواب خزیده و صدای بوران ـــ مثلِ لالایی یک دایه؛ مرا به تماشای یک رویای شیرین دعوت می‌‌کند، شبی نورانی و مهیج به خاطرِ رنگِ جنگلِ بوران زده، با همراهی این تنهایی پُر شور ـــ احساسِ خوبی‌ داشته و روزِ دیگری از این قرنطینه‌ی سفید ـــ پایان می‌‌گیرد.

پایانِ گزارش.