لبو و باقالی مش رمضون

میم نون

 

غروب آفتاب و تو هوای سرد زمستون داشتم می‌رفتم خرید. چرخ دستی مش رمضون از دور پیدا بود. لامصب لذت باقالی و‌گلپر و سرکه یا لبوی داغ و خوردن کنار چرخ دستی یه طرف، وایسادن کنار چرخ و‌ زل زدن به باقالی‌ها و لبوهای پوست کنده - یا با پوست - روی سیخک‌های عمودی دور سینی و یاد جوانی و مرور خاطره‌هام با دوستای زمان جوانی، یه طرف دیگه. به این چرخ اعتیاد داشتم، انگاری رفیق فابریکم بود. هر موقع از آنجا رد می‌شدم نمی‌تونستم بی‌تفاوت باشم.

مش رمضونم اینو می‌دونست.

هوا تاریک شده بود و وقت این بود که چراغ زنبوری را روشن کنه تا ماشین‌های عبوری راحت‌تر ببینن. همیشه سیگاری که گوشه لبش بود را پکی محکم می‌زد و‌ کبریت را در میاورد و آتیش می‌زد، می‌برد نزدیک توری، شعله پدیدار می‌شد و یواش یواش چراغ پرنورتر. روشنایی چراغ زنبوری دل منو‌ جلا می‌داد. حالا چرخ دستی از دور دست معلوم بود. مش رمضون زیر لب «خدایا به امید تو‌» می‌گفت و ‌چراغ والور زیر سینی را کمی زیاد می‌کرد تا آب لبوها بجوشه و بخار بلند بشه. تو اون هوای سرد هر کی چرخ می‌دید هوس خوردن بسرش می‌زد. این کار هر شب مش رمضون بود.

صبح‌ها تو‌ مدرسه دخترونه آبدارچی بود و کارهای خدماتی مدرسه را انجام می‌داد و‌عصرها چرخ و برمی‌داشت می‌رفت سر چهارراه وا میستاد و منتظر مشتری می‌شد و تا ساعت ده شب کاسبی می‌کرد.  منم مثل آدم‌هایی که نذر داشته باشند هفته ای یکبار یه پای ثابتش بودم. مثل آدم‌هایی که زیارت میرن، هفته‌ای یکبار حاجتمو از چرخ می‌گرفتم.

به مش رمضون می‌گفتم:« زیاد باقالی نریز» یا «لبو خرد نکن.»

می‌گفت: «می‌دونم تو چنگال اول را دندون بگیری نئشه می‌شی.»

راست می‌گفت. یاد مهدی و ناصر و افشین و بقیه بچه‌ها می‌افتادم که الان هر کدومشون یک گوشه دنیا بودن. بیچاره صمد هم که موقع برف‌بازی و شنا و لبو خوردن و گل کوچیک همیشه جوک می‌گفت و حوری حوری می‌کرد. شانس نداشت. تو سربازی و جنگ ترکش خورد و‌ رفت پیش حوری‌ها.

مرور خاطرات و مزه لبو و باقالی و چرت و پرت گویی مش رمضون یک هفته دوپینگم می‌کرد تا خمار خاطرات که می‌شدم مسیرم را کج می‌کردم سمت چرخ باقالی. چند تایی از مشتری‌ها و ماشین‌ها هم درد منو داشتند. دیگه همو‌ می‌شناختیم.

همه والدین مدرسه، مش رمضون را می‌شناختن. او با خوشرویی بچه ها را سر کلاس می‌فرستاد. مدیر و‌ ناظم و‌ معلم‌ها همگی ازش راضی بودند. گوشه حیاط نزدیک درب ورودی دو تا اتاق در اختیارش بود و با زن و‌ دو تا دخترش زندگی می‌کرد. بچه ها هم‌ همانجا درس می‌خواندند.

خانمش با مجوز مدیر، زنگ‌های تفریح کیک و بیسکویت و نوشت‌افزار می‌فروخت و تو کارهای مدرسه کمک شوهرش بود ولی حقوقی بهش نمی‌دادند. مش رمضون می‌گفت خیلی وقتها به دانش آموزانی که پولشون کمه جنس می‌داد و صداشو در نمی‌یاره. از پول‌های تو‌ جعبه که کم بود و برق نگاهش می‌فهمیدم مادری کرده. پول براش مهم نبود. همه را دختر خودش می‌دید. منم می‌گفتم کار خوبی کردی و از وجودش دلگرم می‌شم.

لبو و باقالی را هم شب می‌شوره و می‌گذاره رو اجاق تا صبح بپزه. همین درد ودل‌های مش رمضون هم دور چرخ دستی تو سرما و تاریکی شب دلگرمش می‌کرد. روزگاره دیگه… می‌گذره.

چند وقتی گذشته بود و هوس کردم برم کنار چرخ مش رمضون. ولی از دور هر چی نگاه کردم نور چراغ زنبوری دیده نمی‌شد. رسیدم سر چهارراه ولی اثری از چرخ نبود. گفتم حتما بساط جور نبوده نیومده، باشه فردا پس فردا می‌یام. دو شب بعد هم نبود. تا یکی دو هفته ندیدمش. نگران شدم. گفتم برم سراغی ازش بگیرم. جلوی در مدرسه که رسیدم زنگ زدم. دختر کوچیکه اومد گفتم: «بابات هست؟» رفت صداش کرد. مش رمضون اومد.

بعد از سلام با خنده گفتم: «کجایی بابا؟ خبری ازت نیست. مشتری‌ها خمار موندن.»

لبخند تلخی زد و ساکت بود. فهمیدم خبری شده.

بهش گفتم: «مش رمضون چی شده؟»

سرش گرفت بالا گفت: «دمت گرم که سراغ گرفتی ولی چند روز پیش اول غروب داشتم زنبوری روشن می‌کردم. ماشین شهرداری اومد و چند نفری کلی لبو و باقالی خوردن و گفتن از فردا باید سیبلشون رو چرب کنم. اما مگه چقدر درمی‌یاد؟ هر چی کار کردم بدم به اونا؟ پس چی ببرم خونه؟ فرداش اومدن گفتم والا ندارم چیزی تهش نمی‌مونه. اونا هم با دادوبی‌داد چرخ و چراغ و همه بساط رو ریختن پشت وانت و بردن. دیگه دل و دماغشو ندارم. بازم ممنون.»

با ناراحتی خداحافظی کردم و زیر لب تا خونه به شهردار و کارمندهای سد معبر لعنت و نفرین می‌فرستادم.