اون سال از آغاز نحس بود. وقتی هفت سین نوروزو که عملجات دربار از اول حوت  در کاخ گلستان برپا کرده بودند دید دلش هری فرو ریخت. احساس میکرد این آخرین هفت سین زندگیش خواهد بود.  همون هفته اول دستش خورد و در تالار عاج ( بخونید آج) کاسه چینی بزرگ که مهر فیروزه ائی شاه عباس را در زیر داشت  حاوی 12 ماهی گلی از روی میز روی فرش افتاد. شاه طلسم شد و خشک اش زد. خواست داد بزند و کمک بطلبد؛ دهانش باز نشد. ماهی گلی ها جلوی چشمانش آن قدر پرپر کردند تا مردند. آب فرشو خیس کرد. همه گل های سرخ همراه قناری هایی که یک سره آواز می خواندند زیر آب غرق شدند. سیل از حصار باغ قالی گذشت و به کوشک بزرگی که در خط یک سوم ساخته شده بود رسید. شاهزادگان و 165  زنان حرمسرا  زیر سیلاب غرق شدند.

شاه هیچگاه توصیه عموی مقطوع النسل اشو فراموش نمیکرد : آن قدر بچه بساز تا همه یادشون بره من خواجه بودم و آغا.  وزیر دربار مثل  قرمساق های محله قلعه همیشه براش چند تائی در آستین داشت. هیچ شبی  بی مجامعت صبح نمیشد.

اهالی کاخ گلستان در آن نیمه شب به طالار عاج ریختند. شاه همچنان عین صور اسرافیل نعره میزد و با دست به فرش خیس اشاره داشت. همه بادمجون دور قاب چینان سعی در آرامش شاه داشتند. سرانجام او را روی مبلی هدیه ناپلئون بناپارت نشاندند.  برای آرامش شاه همه اطرافیان چرت و پرت گفته و پیشنهادهای عجیب و غریبی مطرح میکردند.

یکی اسپند دود کرده دور سر شاه می چرخوند و میگفت : لابد شاه ما را ایلچی های روس و انگلیس چشم  زدند. اونا تاب تحمل ظفر های  شاهنشاه ممالک محروسه را نداشتند...... صدراعظم ساکت بود و وقتی همه رفتند  راه حل نهائی را داد :  برف زیادی تو شهر آمده برای تغییر ذائقه در این روزهای نزدیک نوروز چند تا خانم بردار برو کاخ شهرستانک اصلا برو اصفهان.....  اون فرش خیس را هم میدهم شاهزاده دالکورگی ایلچی روس. هدیه به امپراطور ممالک روسیه. بعد از قتل گریبایدوف ؛ خیلی دلشون میخواست فرشی را در کرملین آویزان کنند شاید هم بندازند زیر پا تا وقتی ملکه روسیه میخواهد ولیعهد را شیر بدهد بر روی آن بنشیند و آروغ الکساندر را بگیرد. اون فرش نحس شد. شاه بعد از این هر وقت چشمش بر روی آن بیفتد به یاد مرگ  ماهی ها خواهد گریست.  همون بهتر ردش کنیم به روسها. دفعه بعد  میتوانیم راحت ازشون وام بگیریم. خیلی احمقند. چقدر خواهیم خندید. فعلا دو رکعت نماز  وحشت بخوان. امام جمعه تهران در راه هست. استخاره باز خواهد کرد. بعدش  دستور میدهم قاسم آقا آشپز برات کباب بازاری بزنه و صد البته با شراب بردو که میدونم دوست دارید. خطر از بیخ گوشمون گذشت.

 شاه بعد از اون حادثه دیگر  احیاء نشد.

سال جدید که شروع شد اصلا حال و دماغ درستی نداشت. هر شب کابوس های تکراری و وحشتناک میدید.  خواب میدید که رعایا روزها در برابر کاخ گلستان جمع شده و  جاوید شاه میگویند اما شبها به خوابش آمده و داد میزنند مرگ بر شاه . توپ مرواری  ماهها زیر برف در میدان ارگ میماند. شاه دیگر حوصله موندن در تهران نداشت. یادش اومد سالها قبل یکی از پیرمردان قاجار گفته بود : وقتی آبی در پشت نداشته باشی زری هم که در مشت داری کمکی نخواهد کرد. بزن بیرون . برو سمت کاشان و اصفهان. خودتو به جمع آوری مالیات از رعایای گرسنه مشغول کن. گوزن های نر عنین خودشونو به دست گرک ها می سپارند تا راحت خورده شوند. مرگ راحتی است. مومیای شیراز دیگر کارساز نخواهد بود. قد ات خمیده و به قول سعدی : زن جوان را بهتر که تیری بر پهلو نشیند تا که پیری.

 سعی میکرد از تهران فرار کند  فرش خیس زیر پاش بال در میاورد و پرواز میکرد . نزدیک صبح به منطقه پازیریک در جنوب سیبری میرسید. هوا بسیار سرد بود. فرش هنوز خشک نشده ؛دست میزدی می چسبید. برف همه جا را فراگرفته بود. هر شب نزدیک سحر تو خواب  روی فرش خیس میمرد. بومیان گاوچران با چشمانی از حدقه درآمده نگاهش میکردند و علامت صلیب بر سینه می کشیدند. تصور میکردند از قدیسین است.  شاه با تعجب از بومیان می پرسید : اینجا کجاست؟ آنها مدتی به صورت هم نگاه کرده و میگفتند :  اینجا پازیریک  است. 10 فرسنگ تا مغولستان. اینجا سرده. جنوب سیبری. عالیجناب شما از کجا می  آئید؟ شما  باید فرستاده کنستانتین امپراطور روم شرقی باشید. حتما از  قسطنطنیه می آئید. شما قدیس ما خواهید بود.ما مدتهاست منتظرتان بودیم. نشانه آمدن شما همین فرشی  است که همراه دارید. تو افسانه های سیبری توصیفش شده. تصویری از بهشت بافته با تار و پود ابریشم و پشم گوسفندان قره گل.  همه نشانه ها درستند. قرن هاست منتظر شمائیم.

فرش زیر پای شما سمبل منطقه ما خواهد شد و شما هر شب بر روی آن خوابیده و حوریان روم شرقی را  در رویا هایتان خواهید دید. وقتی بمیرید جنازه شما را در  گلیمی از پوست بره های گوزن قطبی خواهیم پیچید. اطرافتان را ظروف قیمتی میگذاریم پر از عرقی که از شیر شتر تهیه کرده ایم و سخت بد مزه هست. وقتی چند هزار سال دیگر از خواب ابدی بیدار شوید  حتما به نوشیدنی و غذا نیاز خواهید داشت. فرش زیر پایتان  فرسوده خواهد شد. اما نقش حیواناتش کاملا مشخص خواهد ماند. نگران نباشید سلطان. مومیای شیراز در ظروف نقره ائی به قدر کافی  همراهتان هست. اندکی بخورید  زور کافی برای اولین مجامعت بعد از  رستاخیز را خواهید یافت.

برای حمله به قشون روس فرصت کافی خواهیم داشت.  همه آنها را درست مثل گریبایدوف خواهیم کشت..................... شاه با آخرین رمقی که در تن داشت اشاره کرد: خفه شید. بسه دیگه. بعد زیر لب  زمزمه کرد : حالا در تهران ساعت چنده ؟ کسی میدونه ؟

شاه بین خواب و رویا به دوازده ماهی گلی فکر میکرد که روی همین فرش جون کندند و مردند. نزدیک صبح از خستگی بیهوش میشد. آفتاب پائیزی کم جون تهران که به چشمانش می افتاد  با صدای بم  و خش دار خواننده تریاکی  از خواب بیدار میشد:

 ای سیه چشم ؛ آمده ام بیدارت کنم

  گذاشتم اول آفتاب داخل شده و تن ات را گرم کند

 آنگاه با هزاران نغمه بهشتی آمده ام بیدارت کنم

 اسب ات در اصطبل شاهی شیهه میکشد و تو را میخواهد

 بیدار شو سیه چشم ؛

آهوان  کوه های الموت منتظرند تا تیر تو بر پهلویشان بنشیند

صدراعظم طبق معمول ازش در باره حفر قنات های جدید در کویر نظرخواهی میکرد.  یا میخواست پیشنهاد های همیشگی را تکرار کنه : قربانت شوم یک مورد جالب از روسیه آوردیمش. تنش عین برف سفید  اما داغ همچون آتشفشان. شاید یک مجامعت حالتونو دگرگون کنه........ شاه با همه توانی که داشت داد میزد : برو بیرون دیوس..... تو منو به این روز انداختی. باد فتق گرفتم. 62 سالگی برای مرگ زوده. پائیز فصل خوبی  برای مردن نیست. میدونی چقدر خرمالو دوست دارم.

 چرا به خواب های من قراول نمیزاری تا بومیان سیبری نتونند بیان داخل. پازیریک محل مناسبی  برای مردن نیست. اونجا خیلی سرده. رو فرش دراز میکشم که بمیرم ؛ ببرهای برفی سیبری آن قدر به ام نزدیک میشوند که گرمی نفسشان را روی گونه هام احساس میکنم. رو من ادرار میکنند. من میل سنگ  سرزمینشان میشوم.  از بوی تنشون خفه میشم. میخواهم تو همین کاشان بمیرم. جنازه ام را تهران نبرید. قم محل مناسبی است. دور از گاوهای دو کوهان  بومیان سیبری ؛ خوابیده بر روی فرش پازیریک.  از سرمای کشنده ایرکوتسک وحشت دارم.

جوان که بودم هر وقت صاحب فرزندی میشدم عموی تاجدار  و مخنث ام  صله خوبی میداد.  ایام بر وفق مراد بود . وقتی شاه شدم میل به معاشرت با زنان در وجودم افزایش یافت.

شاه مریض و دو دل از بس هر شب خواب بومیان سیبریائی را که در پازیریک منتظرش بودند دید سرانجام تصمیم گرفت روز اول آبان سال 1213 بمیرد. مرگ  از دست همه دردهای باد فتق بیضه رهایش میساخت.  پزشکان توصیه کرده بودند که مجامعت را به دو بار در هفته کاهش دهد. آن شب چند خرمالوی نارس  همراه با خربزه شیرین خورد. خلقشو تنگ  نکرد. اصلا نذاشت اطرافیان از عزیمتش چیزی بفهمند. تا در رخت خواب دراز کشید شعری از پوشکین را  به خاطر آورد که سالها قبل از دیلماج سفارت روسیه در تهران بارها شنیده  بود:

ای رؤیاهای من

ای رؤیاهای شیرین من

خداحافظ

ای خوشبختی شب های دراز کجایی ؟

مگر نمی بینی که خواب آرامش بخش

از دیدگان من گریخته و مرا

در تاریکی عمیق شب

خاموش و تنها گذاشته است ؟

بیدارم و نومیدم

به رؤیاهای خود می نگرم

که بال و پر گشوده اند

و از من می گریزند

اما روح من با غم و حسرت

این رؤیاهای عشق را دنبال می کند

 بومیان پازیریک منتظرش بودند.  اون شب در کاشان بود.  وقتی همه اطرافیانش خوابیدند و سکوت بر همه جا حاکم شد. یواشکی مرد. صبح که  بیدار شدند او تا پازیریک رفته بود. بومیان منتظرش بودند. از فرش پیاده شد. همه با احترام ازش استقبال و به سوی قبر ابدی راهنمائیش کردند. شاه با احترام روی فرش دراز کشید.  بومیان ریشو و خزپوش همه وسایلشو  اطرافش چیدند. شاه به همه فهماند که الان  زمان مناسبی برای عزیمت و جان کندنه. همه عقب رفته و قبر را ترک کردند. غلتی روی فرش پازیریک زد و  تا آخر الزمان  به خواب رفت.

سیروس مرادی Cyrous Moradi