یـک گـزارش در سـه قسمـت تقـدیمِ دوسـتان و دیـگر سـَروران میشـود.
قسمت نبود، باز باید صبر کرد، سفر به کره شمالی را میگویم، ۴ روزِ تمام ما را در بینِ مرزِ چین و کره شمالی معطل کرده و در آخر هیچ، هر چه قول و قرار بود ـــ به زیرش زده اجازهی ورود ندادند، آن مدت را در شهرِ مرزی داندونگ سپری کردیم، آن هم زیرِ نظر اِم اِس اِس ـــ سازمان اطلاعاتی و امنیتی غیرنظامی جمهوری خلق چین، ظاهرا کشورِ میزبان تقصیر نداشت، باورم نمیشد که چینیها تلاش کرده تا ما به مقصد برسیم، تلاش و همکاری ایشان به ما نشان داد که با آن دسته که سالها پیش ما را از ورود به کشورشان منع کرده بودند ـــ چقدر متفاوت هستند، روادیدِ ما به کره شمالی از مدتها پیش صادر شده و برای یک اقامتِ ۵ روزه در آنجا ـــ اعتبار داشت، با اینکه از دارا بودنِ گذرنامهای واکسنِ کوویدِ ما با خبر بودند ـــ قرنطینه را بهانه کرده و قضیه سفرِ ما را به کشورشان را منتفی اعلام کردند، باز خدا را شکر کرده که جریان در همین نقطه باقی مانده و با احکامِ دیگر مثلِ مُهرِ قرمز و ممنوعالورود به آن سرزمین روبرو نشدیم، باز هم در انتظار خواهیم بود، پیونگ یانگ را باید ببینیم.
تمامِ سفرِ ما در داخلِ چین توسطِ راه آهن انجام شد، خط های راه آهن جدید سازی شده ـــ قطارها را از روی مدلهای فرانسوی و اسپانیولی تقلید کرده و مشابه آن را ساختند، تمامِ مسیرِ سفر دیدنی و جذاب است، با این که این چهارمین سفرِ من در این ۲۸ سالِ گذشته به چین بود ـــ اما احساس میکردم که چقدر این مملکت تماشایی است و مَردمانَش بی نظیر، از همکارانم در شانگهای جدا شده و برای سفری شخصی ـــ عازم توکیو شدم، از ۲۰۱۹ میلادی به آنجا سفر نکرده و دلم برای آن سرزمین خیلی تنگ شده بود.
اقامتِ من در توکیو ـــ سوا از ابرازِ احساساتِ همیشگی برای این شهر؛ جنبهای دیگر نیز داشت، تمامی اطرافیانِ من ـــ چه در دنیای واقعی و چه در مجازی میدانند که در نوامبرِ ۲۰۱۶ میلادی دچارِ چه حادثهای شده و چه بلایی به سرم آمد، با گروهِ همیشگی مستند سازان واردِ یکی از تونلهای ساختِ داعشیها (آخری بود و هولناک تر از حومه شهرِ تَلعفر) در نزدیکی منطقه َال همدانیة ـــ بَغدیداْ شدیم، اینجا همانجایی بوده که معروف به گودالِ جهنم است، جایی که افرادی که در پشتِ مُردگان صحبت می کنند و اینها را می آزارند ـــ اولین کسانی هستند که پای به جهم گذاشته و به موردِ خشمِ درگذشتگان قرار میگیرند، اتاق به اتاق از تونل مَملو از موبایلها، سیم و کابل، اَلکل و اسید و پیچ مهره بود، چند متر جلوتر از خودم دیدم که چند حلب که معمولاً مالِ رنگِ ساختمانی است ـــ انباشته شده و با مشاهده این حلبها از پشت شنیدم که مترجم داد می زد که مراقبِ قدمهایمان باشیم اما محافظِ کُرد پایش به یکی از حَلَبها خورده و صدای خشکِ انفجار و نورِ شدیدِ آتش ـــ آخرین چیزی هستند که همچنان؛ به یاد میآورم، همکاران و دوستانِ معتمد ـــ ما را به نامِ گروهِ کابوسِ گودالِ جهنم میشناسند.
در آن واقعهی هولناک قسمتِ راستِ بدنِ من ـــ از سر تا به انگشتانِ پا آسیبِ فراوان دیده و ۹۰٪ شنوایی گوشِ راستِ من از بین رفت (در ابتدا نزدیک به سی درصد، بنا بر اتفاقاتِ بی توضیحِ دیگری این ناشنوایی افزون یافت)، چند ماهِ بعد ـــ در سالِ ۲۰۱۷ میلادی ـــ توسطِ همکارانِ ژاپنی به یک از لابراتوارهای مهندسی پزشکی در توکیو معرفی شده و متخصصینِ آنها جدیدترین عملِ پروتز کاشت حلزونی در گوشِ راستِ من را انجام دادند، قرار بود در سالِ ۲۰۲۰ میلادی به آنجا رفته تا دوباره تحتِ معاینه قرار گیرم که این جریان به خاطرِ همهگیر شدنِ بیماری کووید؛ به بعد موکول شد، به مدتِ ۲ روز بستری بودم، ژاپنیها خیلی کمال گرا در اجرای کارها و برنامههایشان هستند، به هیچ وجهی چیزی از زیرِ چشمانِشان فرار نمیکند، آنها پروتزِ قبلی را برداشته و یکی دیگر به جایش گذاشته که البته به مراتب بهتر و عمرِ آن بیشتر است (اجزای خارجی پروتز بسیار کوچک و در زیرِ پوست جاسازی شدند)، از همه جالب تر این است که مقدارِ حساسیت شنوایی آن بالای ۹۳٪ بوده و به من هشدار دادند که این قدرتِ شنوایی (به خصوص پردازشگرِ دیجیتالِ صدای آن)؛ میتواند در ابتدا باعثِ یک نوع مزاحمت شود، باید چندی را استراحت میکردم، به دور از سر و صداهای خشنِ محیطی، پرخاشگری فکری و دلتنگیهای عذاب آورِ همیشگی، سکوتِ زمستانی تنها راهِ حلِ من بود، به همین خاطر منطقهی نوزاواـاونسن؛ در ۲۴۰ کیلومتری شرقِ توکیو را انتخاب کردم، ناحیهای کوهپایهای که مناطقِ خاصِ جنگلی و اسکی دارد، آنجا بهترین پناهگاه برای من بود.
مینکا؛ خانهی سنتی ژاپنی که در اختیارم قرار دادند ـــ ارتباطی فشرده با محیط اطرافش داشته و بر اساسِ اصول ساختمانی و هنری معابد شینتو طراحی شده بود، همانِ طبقهی همکفِ؛ مرکز خانه برای من کافی بود، احساس خلوت و صمیمیت؛ به من القاء می کرد، خانوادهای بودند که با دریافتِ مبلغی از بنده و خانه مراقبت میکردند، آنها از وضعیتِ سلامتی من با خبر بوده و به خوبی میدانستند که من دچارِ چه مشکلاتی هستم، فقط قضیهی گوشِ من نبود، این وسواسی را که بدان مبتلا هستم ـــ تا آن سرِ دنیا نیز من را دنبال میکند، مثلِ همیشه برنامهای خاص را دنبال میکردم، صبحها ساعت ۷ صبح بیدار شده و بعد از چند حرکتِ یوگای صبحگاهی ـــ ثبات و پایداری ذهنی بدست آورده و خانم یاماشیتا سر ساعت صبحانه را آورده و در نزدیک اجاقِ خانه آن را برایم آماده حفظ میکرد، تمامِ دانستههای من از زبانِ ژاپنی به یک سری جملاتِ خاص مکالمهای محدود میشد، همین کافی است، اجازهی صحبتِ زیاد را ندارم، آقای یاماشیتا چند دقیقه بعد به ما میپیوندد، او میداند که دوست نداشته به تنهایی چیزی بخورم، وی از این که مثلِ خودشان میسوی صبحانه را میخورم ـــ احساسِ شعف میکرد، آرام و در چند جملهای کوتاه میگفت: میسو باعث میشود که جوـرِیْ؛ روحِ بیعارِ جنگلی ـــ به اطرافتان نچرخد، او منظورش یکی از باورعامیانه های محلی بود که من در رابطه با آن؛ در حالِ نگاشتنِ مطلبی خاص بودم.
تا ساعتِ ناهار ـــ وقتِ اسکی کردن و پیاده روی در جنگل را داشتم، به من سفارش شده بود که از منزل تا محدودهی معبدِ کِنْمِیْجی فقط اجازهی اسکی کردن و قدم زنی داشتم، مناطقِ دیگر در فصلِ زمستان به خاطرِ نبودِ یک نقشهی صحیح ـــ خطرناک بوده و بهتر است از آن قلمرو خارج نشوم، بعد از خوابیدنِ پس ظهرانه ـــ بیشترِ اوقات چیزی مینوشتم، گاهی خانم یاماشیتا نیز به من پیوسته و کارهای خانه را انجام میداد، سعی میکردم به روی دلگیرانهها چندان نَیندیشیده اما دلم برای دخترم تنگ شده بود، به خودم میگفتم که اگر لیلا الان اینجا بود ـــ از برف بازی لذت برده و حتما با خانم و آقای یاماشیتا کلی بازی میکرد، شبها پس از خوردنِ یک کاسه رامِن با شویو ـــ سسِ سویا؛ چای نوشیده و به رادیوی موسیقی مردمی ژاپن گوش میدادم، آرامشی خاص در شنیدنِ این موسیقی پیدا کرده و به خواب میرفتم.
برای دومین سالِ متوالی ـــ محلیان نتوانستند فستیوالِ آتش را به خاطر شرایط موجودِ اپیدمی ـــ برگزار کنند، فقط در دکور کردنِ خانه به خانمِ یاماشیتا کمک کرده و تا صبح آتشِ مخصوص را روشن نگاه داشته تا حیواناتِ مَست احیاناً منزل را خانهی خودشان متصور نشوند، اینجا میگویند که روباه ها، گربهها و راکونهای ژاپنی در شبِ فستیوالِ آتش الکل زیاد نوشیده ـــ خود را شبیه آدمیان درآورده تا لذتِ چندان ببرند، این رسمها همچنان پس از چند قرن ـــ باورِ زیادی در ژاپن دارد.
بعد از شبِ سوم بود که با شنیدنِ سر و صدای زیاد از خواب برخاسته و با دلهره اطرافم را میدیدم، نمیدانستم کجا هستم، یک جور مسخِ واقعیت؛ من را در خود گرفته بود، احساس میکردم که در جایی که هستم ـــ فاقد خودجوشی و عمق است، این وحشتزدگی ـــ کرختی عجیبی به من دست میداد، مثلِ آن را در آسایشگاهِ دِیْرِ سانتا ترسا (واقع در شهرِ آبیلای اسپانیا، آنجا من را در سالِ ۲۰۱۶ میلادی؛ پس از انفجار بستری کرده بودند) تجربه کرده بودم، بیشتر دقت میکنم، بروی دیوارِ روبروی من صلیبِ کوچکی قرار گرفته که به زیرَش مجسمه راهبهای خودنمایی میکند، ناگه تَندیس را بجا میآورم، راهبه را میشناسم، سانتا تِرِسا دِ خِسوس... سانتا ترسا... زبانَم در دهانَم میچرخد، حس میکنم کلماتی را گویش میکنم اما صدایَم را نمی شنوم، خدای من، حرف می زنم اما نمی شنوم، قلبَم به تندی میزند اما ضربِ تپشهایَش را حس نمی کنم، گیج شدم، سعی میکنم از جایم بلند شوم، بدنم درد دارد، حضورِ سنگین سایههای غریبی در کنارم حِس کرده و پچ پچِ موزی آنها را به وضوح میشنوم، تمامِ این حالت انگاری چند لحظهای طول نمیکشد، حالا واقعا چشمانم را باز میکنم، بلافاصله به یاد میآورم در کجا هستم، گوشِ راستم کمی به سرم سنگینی کرده و گاهی صداهای ریزتر اما دقیق تری را میشنوم، حتما از اثراتِ پرتزِ جدید است، صداها هنوز به گوشِ من میرسند اما خواب یا بیداری؟ نمیدانم، صبح که میشود ـــ خانم یاماشیتا از رنگ پریدگی صورتِ من جا میخورد، تنها یک جمله را که چند بار تکرار میکند ـــ میفهمم: او میپرسید: چی شنیدی؟...
خانوادهی یاماشیتا بعد از ظهرِ همان روز از معبد ـــ یک کامونوشی و به همراهِ دستیارش برای پاکسازی خانه از موجودات فراطبیعی میآورند، انجامِ اعمال دینی خاصی لازم است، در کمالِ ناباوری ــ راهبِ شینتو میداند که من از دنیای مُردهها سالها پیش (به زودی شرحِ این جریان را خواهید خواند) بازگشته و به همین خاطر با انگشتِ شصتِ دستِ راست خود؛ به روی پیشانی من گذاشته تا تعادلِ روحی و جسمی من را به حالتِ اولیه بازگرداند، دستیارش با یک کاکو ـــ طبلِ کوچکِ دو سری آنچه را که میبیند ـــ بیدرنگ خوانده و ضربه میزند، آقای یاماشیتا پس از پایانِ هر جمله از دعای راهب ـــ کاغذِ دعای دیگری را با دست به آتش ریخته و به دورَش آب میریزد، اجرای این رسم نزدیک به ۱۵ دقیقه طول میکشد، وقتی که آنها میروند ـــ اصرار بر این میشود که استراحت کنم، روزِ بعد از خواب بلند میشوم، پس از صبحانه سعی میکنم تمامِ جزئیات روز و شبهای گذشته را به روی کاغذ آورده تا فراموش نکنم، حالم خیلی خوب است، دیگر از صداهای عجیب و احساسِ تاریکی در میان دیدهام نمیکنم، شاید معجزه باشد، شاید اثرِ پرتز پایان یافته و دستگاه حالا به خوبی کار میکند، شاید راهبِ شینتو برای همیشه طلسمِ گودالِ جهنم را شکانده و من را به حالتِ اولیه ـــ یک انسانِ سالم درآورده باشد، پاسخ را نمیدانم، از کابوسهای همیشگی خبری نیست، هر بار نیروی سایه وارِ خاکستری در اطرافم حس میکنم ـــ دعاهای راهبِ شینتو در افکارم جان گرفته و سایهها ناپدید میشوند.
پایان قسمتِ اول...
بسیار هیجان انگیز، چقدر عالی که سالم برگشتید. جای شما خیلی خالی بود.
بسیار خوندنی و جالب، مرسی
خوشحالم که برگشتین، جاتون برامون خالی بود شراب عزیز
از این که نسبت به بنده توجّه داشته و مهربانی روا میدارید ـــ کمالِ سپاسگزاری را دارم.
سلام شراب قرمز عزیز خوشحالم که دوباره مطالب و خاطرات هیجان انگیز شما مخصوصا مربوط به سرزمین افتاب تابان را میخوانم امیدوارم سلامتی برقرار باشد .
بسیار جالب! دلمان برای نوشته هایتان تنگ شده بود. خوش حالم که برگشتید، جناب شراب قرمز.
میم نون جان عزیز، مهوش مهربان دوست داشتنی: سپاس از توجهِ شما دوستانِ عزیز.
این قسمت خاطرات داعش واقعن نفس منو حبس میکنه! کاش زودتر بنویسی آقای شمیرانزاده جان
خوبنوشت: خوش برگشتی!
به به، ونوس خانم، پارسال دوست ـــ امسال آشنا...
حتما، به روی چشم، تنها مطالبی را که در زندگی خود ترجمه کردم ـــ همان نوشتههای خود بوده که حال میبایست از فرانسه به فارسی برگردانده شوند، گاهی گیر میکنم، کارِ ترجمه سخت و نفس گیر است.
از دیدنِ شما کلی خوشحال شدم، چیزی به عید نمانده است، عیدی بنده را زیرِ بالش ـــ محفوظ داشته باشید.
سپاس از شما، از توجه و مهربانی همیشگی شما.
کسی کتابم را خوانده بود و نوشت: مرسی برای این عرقریزان احساسی!
عبارتش را چندبار خواندم و خواندم. راست میگفت. اینها همه عرقریزان است و گاهی هم اشک و عرق قاطی میشود.
مشتاق خواندم. عرقریزان و اشک چکان و جانکَنان و نالهکُنان و قهقههرنان...همه را میخوانم.
در ضمن ما دوستیم. پارسال و امسال ندارد. آشناییمان هم دوستیست.
ونوس جان، من زود به زود دلتنگ میشوم، ذاتِ درونی من این است.
شازده پسرخاله جانم که چند برابرِ من بلوندِ قفقازی بوده ـــ پزشکِ خوب و حاذقی است؛ میگوید: موچول خان، زیادی به دل تیغ میزنی، ولش کن، این ایرانی جات بازی تو ـــ ضعفِ خُلقی توست.
اما مگر قلب حالی اش است؟ شما به روی چشمِ ما جا دارید.