پوست‌اندازی
در هم تنیدگی ملال و فصل های جدید زندگی

ایلکای

 

یک) سودای دریدن هفت آسمان داشتم. با خودم می‌گفتم اگر فلان کار را بکنم و بهمان چیز را هم روی آن بگذارم، یحتمل به بیسار می‌رسم و عالی می‌شود. این یک مرحله را رد کنم؛ این یک قدم را بردارم؛ این یک پله را هم بالا بروم تمام می‌شود. دیگر به روی غلتک می‌افتم. دغدغه‌ام نمایش بود و مدام تمام تکه‌های پازلم را طوری می‌چیدم که مرکز تصویر همواره نمایش باشد. گاهی معاملاتم به هم می‌خورد. محاسباتم باهم جور در نمی‌آمد؛ اما باز هم راهی برای حفظ نمایش در مرکز تصویر پیدا می‌کردم. با خودم می‌گفتم: هرچه می‌خواهد بشود. من همین را دارم و فقط برای همین زنده‌ام.

دو) بله، خمودگی بالاخره زورش به من چربید. دیگر نه پای رفتن و کندن داشتم نه پای ایستادن و جنگیدن. مدت مدیدی است که دست به هیچ چیز نمی‌زنم. تنها نظاره‌گرم. تنها می‌نشینم و به هیچ چیز پاسخی نمی‌دهم. حتی دیگر دریچه هم آه نمی‌کشد، وقت‌هایی که به در نگاه می‌کنم. انگار یک استاپ بزرگ وسط زندگی‌ام زده شد. انگار کارخانه‌ی پازل‌سازی دیگر تصمیم گرفت که ادامه‌ی آن پازل‌ها را تولید نکند. دیگر مرکزیتم را نمی‌توانم حفظ کنم. بله، اعتراف می‌کنم. دیگر رها کرده‌ام. موج‌ها مرا با خود خواهند برد. من به درون خودم می‌روم. باد و طوفان و دریا همه مرا به طرف دیگر می‌برند. من هم دیگر با مرگ نحس پنجه نمی‌افکنم. دستانم را گشوده‌ام و به هرکجا که بخواهد مرا می‌برد. بی هیچ مقاومتی.

سه) هنوز از دو خارج نشده‌ام. هنوز احساس خمودگی می‌کنم. اما حرف یک دوستی مدام در گوشم طنین‌انداز می‌شود. «مرکزیتی که به دنبالش بودی، همین الان جزء لاینفک زندگی توست!» همین حرف جرقه‌ای شده برای بیرون آمدنم از تنور خمودگی. همین یک جمله باعث شده دستانم را بکوبم روی زمین و قصد بلند شدن بکنم. با اینکه دیگر خورشیدم بی‌فروغ شده. دیگر بعید می‌دانم شور و اشتیاق آن‌چنینی به سراغم بیاید. اما باز هم ادامه خواهم داد. نه به آن شکلی که با موج و طوفان مبارزه کنم؛ بلکه به آن شکل که اصلا از این دریا بیرون بیایم. از این چرخه‌ی جنگ با کائنات بیرون بیایم و فریادی از ته دل سر دهم و جدای از همه‌ی این‌ها کار خودم را بکنم. دیر زمانی است که مدام در حال فرار بوده‌ام. گمان می‌کنم دیگر کافی است و به‌زودی باید فاز جدیدی شروع شود. از همان اول هم می‌گفتم که «تا ابد نمی‌شود فرار کرد!» یک جایی از رهایی هم رها می‌شوی. اصلا دیگر چیزی برای رها کردن نداری که بخواهی رها کنی. از همه‌ی متعلقات جدا می‌شوی و شب و روز می‌کنی. صرفا شب و روز می‌کنی. صرفا هستی. شاید نه آن‌طور که برنامه چیده بودی. اما هستی! مهم همین است که هستی و از کوچکترین فرصت هم استفاده کنی‌. وقت پوست‌اندازی است انگار.