خودتو به روز کن
نگارمن
دختر کوچیک من از بچهگی زورش زیاد بود و برخوردش با من عین آپدیتکردن لپتاپش از واجبات.
یه روز که از وینیپگ داشتم میرفتم تورنتو، اتمامحجت کرد که مامان من دیگه دنبالت نمیام فرودگاه، خسته شدم انقدر اومدم و رفتم. خودت تاکسی بگیر بیا خونه.
هر چی گفتم باباجون زشته ما واسه مسافرامون تا فرودگاه امام میریم و برمیگردیم، اگه تو ماشین ما هم جا نشیم که نمیشیم اونا با ماشین ما میرن و ما تو تاکسی با چمدونای اونا دنبالشون! تازه از سفر که برمیگردن پاشون به خونهشون نرسیده، چمدوناشو که شب سفر ما روشون نشستیم تا درش بسته بشه میذارن زمین و عکس از پلههاشون میذارن مینویسن هوم سوئیتهوم! گفت خب توام نرو فرودگاه واسه کسی، خودشون تاکسی بگیرن برن هتل! گفتم خجالت بکش مهمون توام.
اومد درستش کنه گفت این چه حرفیه مهمون یه هفته دو هفته تو دیگه صاحبخونهای! بعدم گفت اصرار نکن اصلا نمیام، تو تا برسی تیتایم داریم میخوام کیک بپزم و سورپرایزت کنم. گفتم مادر من، تیتایم روز اول سفر بخوره تو سر من! گفت وا نمیشه من کیک یاد گرفتم درست کنم پس به کی بدم بخوره؟! میز رو میچینم تا تو برسی.
بگذریم که از سالن فرودگاه که اومدم بیرون بدون هیچ پرسوجویی اشتباهی اولین ایستگاه تاکسی که جلوم بود رفتم تو صف و زیر تابلو رو نخوندم و خوشحال که چقدر خلوت و خوبه و سوار یه لیموزین شدم و به روم هم نیاوردم که چقدر خنگم!
فردا شبش با دوستم و دخترم قرار شد سهتایی شام بریم بیرون. اون دوتا پیشنهاد غذای دریایی دادن اولشام دوستم یه ذره تعارف کرد که آخه تو دوست نداری و اینا ولی دخترم گفت عیب نداره خاله بذارین گرسنه بمونه به تجربهاش میارزه! گفتم مگه اون ژاپنیایه آبگوشت بزباش خورده؟ الان خیلی زشت شد یکی ازش بپرسه؟ گفت من نمیدونم باید بیای، خب فقط سالاد بخور! بماند که سالادش هم بوی دریا و فضای رستوران رو گرفته بود و من فقط آب خوردم!
چند روزی گذشت و دخترک گفت مامان بیا آخر هفته یه حلوایی بپزیم. گفتم مادر من حلوا چیه؟ همهش کالری، توام ول کن من که اصلا نه بلدم، نه تا حالا درست کردم. گفت من خودم بلدم کاری نداره توی اینترنت دستورشو خوندم، ما که اینجا دیگه ختم نمیریم حلوا بخوریم حالا چه عیبی داره گاهی بپزیم؟!
مامان تو چرا اصلا دلت نمیخواد چیزای جدید یاد بگیری؟ کارای جدید هیجانانگیز بکنی؟ خودتو به روز کنی؟! لابد بازم نمیخوایی قبرستون بیایی پیادهروی، آبشارم دارههااا :)
به نکته مهمی اشاره کردی نگار من عزیز ، واقعا بچه ها دیگه استقلال دارند و فکر میکنم همین درست تر هست ، هر چند با عدم انجام بعضی از اداب و رسوم به قبای بزرکترها بر میخوره ولی خوب اونا هم دنیای خودشون دارند ، اون پیاده روی قبرستون جالب بود هرچند عین پارک میمونه ولی منم بدم میاد ، با بچه ها در کنار هم سلامت و شاد باشید
نگار من عزیز, شما باید به اولین برخورد کاپیتان Star Trek (پیشتازان فضا) با Borg توجه کنید و آنرا سرمشق قرار دهید. Borg در این برخورد چنین گفت, "ما Borg هستیم. سپر هایتان را پایین بیاورید و سفینه فضایی تان را تسلیم ما کنید. ما تمایزات بیولوژیکی و تکنولوژیکی شما را به خودمان اضافه میکنیم. شما فرهنگ تان را برای خدمت به ما وفق خواهید داد. مقاومت بی حاصل است!"
https://www.youtube.com/watch?v=hSCe40HMv1c
مرسی میمجان عزیز، منم استقلال نسل جدید رو خیلی دوست دارم و همیشه به عنوان یک مادر سعی کردم شهامت و جسارت تغییر و حرکت رو در اونها زنده نگه دارم. راستش بهم بر هم نمیخوره چون برای من معنای خونواده و حمایت از هم در جای دیگریست. با انتخابهای بچههام که مبنای سلیقهگی داره تا جایی که بهشون آسیب نرسونه مخالفتی ندارم. مرسی که میخونی و نشونه میذاری
فرامرز خان عزیز، مرسی ازتون که خوندین و مرسی برای انتخاب هوشمندانهتون، چه حضور ذهنی! راستش ما چهل و اندی ساله چه در ایران و چه در هر گوشهی دنیا که بودیم، ضمن فراگیری و تطبیق با همه چی، برای حفظ هویت و فرهنگمون جنگیدیم، به گمانم موفق هم بودیم از بسیاری از جهات، منظورم موفقیتهای مردمیست جدا از حکومت. ما نسل سختکوشی بودیم و نسل بهتری رو هم تربیت کردیم.