زمستان
مصطفی باقرزاده
همیشه بُهت زده به من میگفتند: «چطور تا الان نشدی؟! امکان نداره یه خانم بیست و هفت ساله تا حالا نشده باشه. »
سپس با لبخندی از بُهت زدگی ادامه میدادند: «خیالت راحت، میشی و...»
من در حاليكه میخندیدم و کیف میکردم، میگفتم:« عمرا بشم.»
همیشه با خانوادهام، بیرون میرفتم، خرید میکردیم، سینما میرفتیم، شهربازی، کوه، پارک، این طرف، آن طرف و خنده و خنده. به خاطر برف نیمه سنگین ديشب، تمام شهر سفیدپوش شده بود. هنگام غروب بود و احساس غریبی میکردم. خودم هم نمیدانستم چرا، اما هرچه بود، اینبار دوست داشتم تنهایی بیرون بروم. لباسهای گرم پوشیدم؛ کمی قهوه در فنجانی در بسته به همراه چند شکلات در کیفم گذاشتم و به کنار رود شهرمان رفتم. رود از میان دو کوه سفیدپوش شده میگذشت و به جز وسطش که آب جریان داشت، بقیهی آن یخ زده بود و ساحلش هم پوشیده از برف بود. رد سرخِ غروب آفتاب در پل بلند پایین رود سایه انداخته بود. وقتی به آنجا رسیدم، احساس آرامش میکردم. فنجان قهوه را از کیفم درآوردم، شکلات را در دهانم گذاشتم و مثل بقيه كساني که اطرافم بودند از زیبایی رود لذت میبردم. بعضيها گلولهی برفی درست میکردند و با آن به دنبال هم میافتادند. بعضيها هم آدم برفی درست میکردند و... .
چند ثانیهای گذشت. نگاهی به سمت راستم انداختم؛ مردی پشت آدم برفی میدرخشید که کلاهی شبیه کلاه دریانوردان اسپانیایی روی سر آدم برفیاش گذاشته بود. توجهم را جلب کرد، آرام جلو رفتم و با دقت به آدم برفی خیره شدم. برایم خیلی خاص بود؛ چشمهایی از جنس پوست پرتقال و به شکل قلب، لبهایش از جنس سرخاب، دو شاخه گل به جای دستهایش، چند تار مو به جای ابروهایش و .... با دیدنش احساس آرامش بیشتری میکردم و در عین حال دلم کمی شور میزد. در همین حس و حال بودم كه ناگهان مردی که پشت آدم برفی بود، در همان حالت از جایش بلند شد، بدون اینکه از جایش تکان بخورد، سرش را کمی به سمتم چرخاند و به من نگاه کرد. موهای مشکی اش در هوا میرقصیدند و چند دانه برف روی ابروهای پهن و بلندش میدرخشید. چشم هایش به رنگ قهوه بود. صورت سبزهاش، زیبایی سبزههای نوروز و بینیاش عقابی تیز بال را در ذهنم مجسم میکرد. لبهای کلفت و مردانهاش را ورچید، به چشمهایم خیره شد و من هم چشم هایم را به چشمهایش دوختم. بدجور به دلم مینشست، انگار تا کنون چنین مردی را ندیده بودم. هر لحظه بیشتر مجذوبش میشدم. دوست داشتم به سمتش بروم، اما انگار چیزی جلویم را میگرفت. در همین حس و حال بودم که با صدای بَمش گفت: «بیا عشقم! منتظرم!». این حرف بدجور به دلم نشست؛ انگار منتظر شنیدنش بودم. دوست داشتم هرچه دارم فدایش کنم. سریع شاخه گلی را که در کیفم بود برداشتم و یک قدم جلوتر رفتم. مرد گوشیاش را در جیب کتش گذاشت و ناگهان زنی چشمهایش را از پشت بست که حلقه ازدواجش در دستش میدرخشید، مرد با لبخندی گفت: «بوی تنت، لطافت دستات و ... بدجور دلمو میبره عشقم، منتظرت بودم!»
زن خندید و دستهایش را از روی چشمهای او برداشت. سریع رو به رویش ایستاد و چند ثانیهای لبهای هم را بوسیدند و من هم در همان جا ماتم برده بود. آن زن از دیدن آدم برفی به وجد آمده بود و شادی در چهرهاش موج میزد. در حاليكه داشتند عکس میگرفتند، چشمم به حلقه ازدواج مرد که در دست چپش بود، افتاد. حلقهاش که میدرخشید، بیشتر دلم میشکست؛ انگار تمام خوشیهای دنیا یکباره برایم غم و اندوه شدند. شاخهی گل از دستم افتاد، اشک از چشمهایم جاری شد و آن مرد دست در دست همسرش، بدون اینکه نگاهم کند از آنجا رفتند. یاد حرفهای اطرافیانم افتادم که با لبخندی از بُهت زدگی میگفتند: «خیالت راحت، میشی! شاید با یه لبخند، یه نگاه، با دیدن یه عابر، سالها آشنایی، همسایه و... ولي بالاخره میشی».
و من هم میخندیدم و مي گفتم: « عمرا بشم».
بعد از آن روز، هر روز همان موقع به لب رود میرفتم اما دیگر هرگز او را ندیدم و در حاليكه همه میخندیدند، قهوهام را تلخ مینوشیدم.
[من محو نگاههای تو خالی در زمستانی که در زمستان ماند.]
* برگرفته از کتاب «لطفا...»
#داستان
#مصطفی_باقرزاده
نظرات