یه جایی دور، روی لبه

مرتضی سلطانی

 

بعد از صلات ظهر بود که رفتیم آنجا؛ من و فئودور. رفتیم "مجتمع" - که محله ی جنگ زده هاست - خانۀ "بشیر" که با برادرش"خَلَف" پاتوق قمار دارند؛ البته خبرش را دارم که گاهی اتانول و الکل صنعتی را بجای "آب شنگولی" قالب می کند به بی چیزایی جورِ ما.

چون دیشب تماشایِ فوتبال، میل به قمار را در فئودور بیدار کرده بود آوردمش.  می گفت فوتبال یک قمارِ است: یک زندگی حاد. سرجمع چهارنفر بودیم. هوای اتاق سنگین بود از دود سیگار؛ و از آن سرفه های خشک ما که انگاری دود بی رنگ را از ته چاه وجودمان می‌داد بیرون. البته از من، بخاطرِ دود کوفت و کثافتی هم هست که وقتی سیم مسی‌های ضایعات‌هایم را می‌سوزانم می‌رود تو حلفم. 

در میان این دود و هول و ولای بازی ۲۱ و ۱۱ برگ، من دزدکی فئودور را نگاه کردم: با دیدنش دلم از وحشت رُمبید: چشمان خون گرفته‌اش را انگار جنون تسخیر کرده بود، سَک و صورتش هم  خیس شده بود از عرق. بعد هم انگار که تنظیمش کرده باشند چند ثانیه یکبار کف دستش را می‌مالید به شلوارش، تا لابد عرق دستش را پاک کند. مات ماندم که انگار کسی دیگر شده بود! 

فکری مثل صاعقه از جلوی ذهنم گذشت: فکری که تخم نمی‌کردم بخودش بگویم: اینکه انگار قمار برایش یه جور حالت مذهبی طور داشت. کارت ها را هم با دست لرزان می‌انداخت و یکجور دستش گرفته بود که انگار مسیحی مومنی کتاب مقدس‌شان راگرفته باشد:

"مکتوب است که آدمی تنها از برای نان نمی‌زید! - مسیح"

ترس برم داشت که بعید نیست دوباره از این‌حال به غش بیفتد. از او خواستم برویم که با تغیر و جدیتی ترسناک گفت بمانیم. و تا ساعت زنجیردارش را هم نباخت ول کن قمار نبود.

برگشتنی او باز همان آدم سابق بود: حتی سبکبارتر بود و سرحال.  قدم زنان برگشتیم خانه و از پس رد شدن موتور پسرکی با سروصدای وحشت اگزوز زنبوری و تخمی‌اش، فئودور از ترس عقب رفت. و خط گرد و غباری که این پسرک بی‌شعور به پا کرده بود که خوابید، دیدیم در محله‌ایم. فیودور سری به تماشا چرخاند و چهره اش باز از سبکی و شعف و صفای قبل خالی شد: معلوم بود از دیدن این چشم‌اندازِ زخمی از فلاکت. وقتی خانه رسیدیم و گفت فردا از محله برایش بگویم.

گفتم اینجا بنویسم تا هم ثبت شود و هم تمرینی باشد تا بهتر برایش از محله بگویم: فیودور عزیز. ما آن‌چیزی هستیم که توی تلویزیون به آن می‌گویند «حاشیه نشین». ما بیشترین فاصله‌ای هستیم که می‌شد ما را به بیرون تف کنند: به جایی دور، روی لبه و در حاشیه. 

یک طرف محله چند ساختمان از طرح مسکن مهر، مثل ستون‌های ماسیده وسط این بیابان است، جایی که با این خانه‌ها و کف دست چمن (که بدرد چرای گوسفندان می‌خورد تا بازی و تفریح مردم) و یک فروشگاه و خیل بی‌چیزانی با سال‌ها بدهی اقساط خانه ،قرار است یه شهر کوچک را ساخته باشند. بدیهی بود که اینها که قرار بود این پروژه را عملی کنند چه سفره چربی برایشان پهن می‌شد: بدیهی بود که چه گردن و شکم ها که کلفت تر و پروارتر نمی‌شوند: آنهم وقتی زحمت و سَتمه‌ی کار با کارگران و اوستاکارهاست، بلکه برای اینان یک چیز بدیهی تر از هر چیز دیگری بود: آنقدر بدیهی که حتی برایش فکر هم نکردند یعنی اینکه خانه ها باید با مصالح درجه چهار و آشغال ساخت. چرا؟ چون برای آشغال هایی که دور ریخته می‌شوند که آدم قصر نمی‌سازد!

این خیلِ بدبخت و بیچارگانی که باید کرور کرور می‌تپیدند در این خانه‌ها و این بیابان را تبدیل به یک شهر می‌کردند، اینها باید دست این خرپولان پروار شده را هم می‌بوسیدند که خانه دار شده‌اند، گیرم با اقساطی کمرشکن که باید در طی سال‌های سال که پشت این دیوارها از افسردگی و غم متلاشی می‌شدند بابتش جوهر تن شان را با پولی که باید می‌رفت پای قسط، معاوضه می‌کردند.

آنطرف هم خانه‌های حیاط دار است. البته خانه‌هایی که عجولانه و زمخت بالا رفته‌اند و همینکه ظاهری شبیه خانه یافته‌اند ساکنانی یافته‌اند که حتی نمی‌توانند لاف خانه دار شدن را هم بزنند. اینجا چنان از همه جا دور است که حتی کوچه‌های خاکی‌اش را هم هنوز اسفالت نکرده‌اند فئودور عزیز.

این کوچه‌ها که در هر  کدام فوجی از بچه‌های چرک و لخت و برهنه پایی در هم می‌لولند و کودکی شان با بلعیدن این گرد و خاک و دوستی با سگ‌های بیابانی در تاریخ دفن می‌شود. گوش تیزی نمی‌خواهد که هم حالا صدای سرفه‌های تیز و خشک این بچه‌ها را بشنوی.

جلوی هر خانه هم می‌شود تلاشی به زمختی خانه‌ها را دید که پدر و مادر هر خانواد خواسته با یک تکه باغچه و کاشتن سبزینه‌ای در جلوی خانه شان که هنوز خاکی ست و پستی و بلندی دارد، قدری به این بی‌رنگی غمبار، رنگی از زندگی اضافه کنند.

ولی من بعدازظهرهای اینجا را دوست دارم فئودور جان، وقتی که همه که کم مانده قلب‌شان در این چهاردیواری‌ها منفجر شود بیرون می‌آیند و زن‌ها جلوی خانه‌ها و بچه‌ها و پدرهای از کار برگشته هم همان اطراف با هم اختلاط و بازی و معاشرت می‌کنند.

* فصلی برای داستان بلندِ «من و فئودور»