«ونوس ترابی»
مرسده سیگار میکشید اما سیگاری نبود. ادا در میآورد. خدا میداند کدام نفس پوسیدهای بیخ گوشش سوسه آمده بود که سیگار دود کردن، لُپها را به کام آدم کوک میزند و خط آدمْ امروزی را روی صورت رج میاندازد. تو بگو مثل جماعتی که از شلتوک برنج هم آش درمیآورند و حوالهاش میدهند به ناموس هزار خاصیت فرنگی، از چس دودها خرج زاویه و گونه زیر تیغ نرفته را خرکش کرده باشی بیرون.
اما بیشتر از آنکه گونهاش بزند بیرون تا صورتش از زیر لاله گوش تا راسته چانه، خط اتو بیندازد، سفیدی چشمهاش شده بود رنگ شاش بچه قوت نخورده. یرقانی با رگموهای ریز سرخ تپیده قد نگاه شره کردهاش روی هیکل آدم. میگفتی چشمت مثل چشم گاو مانده در سلاخی شده، غیضش میگرفت و درمیآمد که:
- همون که دو لپی میکنی توی حلقومت هر صبح جمعه ناشتا توی کلهپزی محسن شپش و ادای بیف روسی اقدسیه رو درمیاری؟
مار روی زبانش تخم گذاشته بود. حتی در چاه بالا زدهترین حال شخم خوردهاش، یک بچه مار همیشه گوشه دندانش لول میزد. این آخریها رفته بود دروازه غار و با مادرش یک کلنگی اجاره کرده بود که دیوارهاش بند یک تف خلطی بعد از سیخ و سنگ همسایه بود. خودش میگفت از بس مارمولک و موریانه میان آجرها تونل زدهاند، دیوار آبله جان شده و با نخود گرم برف امسال حتمی پایین میآید. بعد هرچه فحش به دهانش میآمد حواله مارمولکها میکرد. میپرسیدم پس سهم موریانه چه شد؟ با لبهای نازک و دهان جمع و جورش که هیچرقمه فکر نمیکردی حتی فحشهای بالاشهری را بتواند جا بدهد، یک شیشکی آبدار میبست و همانطور که پی فندک زردش بود، از دم مارمولک رسالهای سیکدیری میساخت. حوصله میخواست به منبرش در باب اصل تفاوت میان اشرف مخلوقات به لفظ و جانی یدک در دم مارمولک در عمل تا آخر گوش داد. اینطور وقتها، آفتابه مادرش که حکمن محض نمازخوان بودنش تمیزتر بود را برمیداشتم و وسط نطقش میرفتم موال. همان چند قطره هم غنیمت بود تا منبرش را ابتر کند.
چندبار درباره هدفش از لشکشی به آن خانه پرسیده بودم. سیگارش را به زبان کشیده و پشت گوش گذاشته بود. اداهای ناشیش پدر اعصابم را درمیآورد. حتی نمیدانست چرا سیگار را زبانکشی میکنند.
کارم افتاد بندر. تا چهار ماه نتوانستم به خانهاش سرکشی کنم. اما پیش آمد که دوبار برایش پول حواله کردم. تشکر هم نکرده بود. اسفندماه برای عید برگشتم تهران و صاف از ترمینال دربست گرفتم تا دروازه غار. در را که باز کرد، انگار نه انگار پنج ماه است مرا ندیده. یحتمل انقدر دگوری بود که مرا فقط یک اسم در حساب بانکیاش میدید.
روی سرامیکهای ترک خورده حیاط کش میزد. پروانه روی دمپاییاش به یک بال بند بود. آن تای دیگری را با کش سیاه به گِلِ پشت پاشنهاش انداخته بود. دلیلش را نفهمیدم. کار مادرش نمیتوانست باشد. روشن خانم، زن دستهگل و با سلیقهای بود. حتمی میگفت که آن اُرسی بدگل را دور بیندازد. بعد از جایی که هیچکس نمیدانست کیسه کوچکی بیرون میکشید و اسکناسی سبز کف دست آدم میگذاشت محض رخت نو.
مرسده گوشت آورده بود. کپلهایش بیشتر. پول سگدوی جنوب چرب بود اما جای عرقت رگی باید دهن باز میکرد تا شرجی را ببرد در جریقه شاش آدم. هرچه بود پوست دختر را آب انداخته بود. راه که میرفت یکجوری همه بدنش آونگی میلرزید.
- غلاف کن! میدونم چاق شدم. خیره نشو بدم میاد!
زبان دوشاخهاش را باز بیرون داده بود تا فکرم را بو بکشد.
- خوشگل شدی اتفاقن!
رسیده بود به پلههای حیاط. دمپایی را با تکان پا کند. پروانه کنده شد. اما کش تای دوم بدقلق بود. به زحمت دولا شد و کش را سر داد پایین پاشنه. دیدم پایش زیادی باد دارد. آمدم بپرسم، دیدم وقتش نیست. لابد دوباره زغال گر گرفته میشوم روی سر قلیانش.
باغچهاش بار گرفته بود. سبز و پر ملات. گل نبود. یعنی جز رنگ سبز نمیدیدی. مرسده مال این حرفها نبود. مادرش هم پای رسیدن به باغچه را نداشت. میشد علف هرز باشد اما شکل این گیاه را در جنوب کنار کارخانه زیاد دیده بودم. ماری بود! سلیطه را داشته باش! ماری کاشته بود. حالا فهمیدم چرا آمده جنوب شهر و این خانه کلنگی را لقمه گرفته است. برای کاشتن ماری، باید مکان خوب پیدا میکرد و ناشناس تخم پول میریخت روی خاک.
- اَ خودم بپرس...نذا توو دلت!
باز داشت مارلبرو را به زبان میکشید. اما اینبار پشت گوشش نگذاشت و یک سره آتش زد. یاد گرفته بود یا چه؟
- بهمن رو هم امتحان کن!
خوشش آمد که از ماری چیزی نپرسیدم.
- نه! بعدی اشنو...اَ این پیچیدنیا خیلی خوشم میاد. قبل دود کردن، با سیگار عشقبازی میکنی انگار! اینجوری خوبه! سر گوسفندو هم باید بعد از ماچ کردن چشاش برید!
پک عمیقتری زد و دود را دو ثانیه بیشتر نگه داشت. شمردم. دقیق دو ثانیه!
- شیکم آوردی! نکنه زن گرفتی نفله؟
دست کشیدم به شکمم. چرت میگفت. شرجی عسلویه و بندرعباس ریق آدم را درمیآورد. معلوم بود عصبیست اما میخواست آرام باشد.
- الان خوبه منم بگم نافت صفحه چندمه؟
زبان سفیدش را بیرون داد.
- اگه میپرسیدی بازم میشد بهت امیدوار شد! مال ئی حرفام نیسی!
راست میگفت. عمری تمام خطوط تنش را پیش از خواب مرور کرده بودم. مرور چه؟ تصور واژه بهتری باید باشد. مرسده، هم وزن میوه ممنوعه بود. برادرش، یک ماه قبل از حکم اعدام، مادر خواهرش را به من سپرده بود. همانجا خاک بر سر شدم. همانجا درست در نقطه تلاقی شرف و شهوت. کاش ملاقاتش نمیکردم. یا کاش نمیگفت «فکر کن مادر خواهر خودت هستن!» مُری، مرسده را همانروز از من گرفت. با طناب دار، موهای خواهرش را هم از رویاهای من کشید بالا.
- دختر! انگار مُری یادت رفته. اینا چیه کاشتی؟
نوک موهای بافتهاش را گذاشت حدفاصل دهان و بینی گوشتیش. بعد از همانجا با مو ردی کشید تا گردن و برآمدگی پستان. داشت چه بلایی سرم میآورد؟
- من مُری نیستما! نه مثل اون هَوَل پول یهویی و کلفت شیشه فروشی نه مثل تو عن خشک!
بلند شد و با همان پای باد کرده روی اولین سرامیک لیلی رفت. از لای ترک سرامیک، یک خرخاکی زد بیرون. لی بعدی را روی حشره رنگ پریده فرود آورد.
- هرچی که خواستی تاحالا دست و پا کردم. به من میگی عن خشک؟
نگاهش توی صورتم بق کرد.
- هرچی؟
خواستم فرار کنم.
- معقول و در حد توانم آره. بعد از اینم نوکرتم!
آمد سمتم. قلبم کجای تنم بود؟ یکسره میتپیدم.
- نوکر نمیخوام! بریم شمال؟
چرا میخواست دام پهن کند؟ میدانستم مرسده هیچوقت آدم حسابم نکرده بود.
- باشه. به روشن خانوم بگو هفته دوم عید میام سه روز بریم آمل لب در...
- بی روشن خانوم، و دده و لَ لِ، خنگول!
به خدا داشت بلا سرم میآورد. خودش نمیدانست اما داشتم دو شقه میشدم. فقط هوس تنها ماندن با مرسده، خرابم میکرد. مثل یک شیر سیر، بچه آهوی طفلکی را به بازی گرفته بود.
- یه پیاله چای به ما نمیدی؟ یخ کردم!
لیلی را ادامه داد و برگشت سمت پلهها. با هر پرش، پستان و لمبههایش میلرزید. اما هوسی برای گوشتهایش نداشتم. مرسده شده بود یک وسواس. یک درگیری برای داشتن و لمس کردن و نشدن. یک نه بزرگ که اسمش را شرف و غیرت میگذاشتی. میتوانستم شوهرش شوم و همانطور مراقب مادر و دختر باشم. اما عوض بدل رختخوابی، قیافه مُری را بالای طناب دار به یادم میآورد. نه اینکه دیده باشمش. اما وقتی کفنش را باز کردند تا برای آخرین بار در گوشش از نکیر و منکر بگویند، رد کبود روی گردنش را دیدم. آن خط کبود، تبدیل شد به همان نه تمامنشدنی.
- خاک تو سری! یخ کردنت از همونه!
داشت میرفت توی اتاق که نیشش را زد. یالله گفتم و پشت سرش کفشهایم را کندم. روشن خانم خواب بود. نخواستم بیدارش کنم. برایش کندوره* آورده بودم از جنوب. برای مرسده نمیشد چیزی آورد. سلیقهاش را نداشتم. یا اگر هم داشتم، جای نیشش طول میکشید تا خوب شود. عوض سوغاتی همیشه پولی علیهده کف دستش میگذاشتم.
چای را گذاشت روی میز و رفت روی طاقچه پشت پنجره نشست.
- خوشگلن نه؟
ماریها را میگفت. دامنش تا زانو بالاتر رفته بود. پاهایش موهای تُنُک داشت. ناشیانه لاک آبی زده بود روی ناخنهای پا.
چای را خوردم تا جوابش را نداده باشم.
- تو واقعن از من خوشت نمیاد یا به خاطر مُریه؟! شایدم یکی دیگه رو میخوای!
اگر فیلم بود، چای میبایست میپرید توی گلو. اما راحت قورت دادم. قند مانده در دهانم را پیچیدم در دستمال و گذاشتم کنار سینی. میدانستم بدش میآید. حواسم بود که وقت رفتن دستمال را مچاله کنم در جیب کتم.
- مرسده، هفته دیگه که میام، باید تمام این آت و آشغالا رو رد کرده باشی. نبینمشون اینجا!
- اوو! تازه میخوام گلخونه بزنم کجای کاری؟
بلند شدم رفتم سمتش. دو انگشت اشاره و وسط را لوله تفنگی کردم گذاشتم روی شقیقه راستش و دو بار ضربه آرامی زدم.
- اینجا خالیه نه؟ گاوبازی درمیاری تا همهمون رو گوزپیچ کنی؟
دستم را قاپید و کشید روی نرمی گونههاش. برجستگی نداشت اما نرمی چرا. کمی خشک میزد و آب نخورده. انگار که دست زده باشم به مُرده. تنم یخ کرد. بعد دود شد و فرو ریخت.
تا حواسم جمع شد، دیدم دارم پاهای موتنکیاش را میبوسم. سیگار میکشید و از بالا نگاهم میکرد. دامنش را بالاتر میداد تا به زانوهاش برسم. دستش را از بالای یقه پلیورم برد تو و استخوان ترقوهام را نوازش کرد. با همان نوک انگشت، روی پاهایش آوار شدم و انگشتهای لاک زدهاش را به دهان بردم. دلم نمیخواست به جای دیگرش دست بزنم. انگار پرستیدن همین پاها برایم همهچیز بود.
- خاک بر سرم! یا امام غریب!
صدای روشن خانم بود.
دنیا ایستاد. آتشها به پت پت افتادند. زغال خاکستری حالا یک رد نارنجی در کامش باقی مانده بود. تمام بادهای عالم جمع شدند و وزیدند. تیره کمرم خشک شد. شرم از ته استخوانم آب کشید. کافی بود یک سیلی بزند تا همانجا جلوی پایش پودر شوم. نزد. فقط چادرش را جلوی چشمش گرفت و شُره کرد از دیوار روی زمین.
یک وقتهایی هست که با خودت میگویی مگر میشود یک بدبختی، یک فنای کامل اینطور بیچارهات کند؟ استیصال، کوچکترین نبض آن لحظهای است که مرگ، بیفکر و حساب، شیرین و خواستنی میشود.
باید میرفتم. حرفی نمانده بود. باید میرفتم و خودم و گورم را میبردم. باید با اسمم با پشتم گم میشدم. باید طعم پاهای مرسده را از روی لبهام پوستکن میکردم. باید در حسرتش میمُردم. باید میمردم تا دیگر روشن خانم را نبینم.
دیگر چه اهمیتی داشت که ۲۰ سال آزگار عاشق خودش و دخترش و پسرش بودی و برای تکتکشان جان میدادی.
کتم را برداشتم و به زحمت زدم بیرون. آن دیوارهای پوک چطور اینهمه ستون به تن کشیده بودند؟ مثل یک توپ که تا آخرین پوسته بادش کرده باشند، به هر دیوار میخوردم و دیوار پرتابم میکرد به دیوار روبرویی. بالای ابرویم قاچ خورده بود و از دندانی که با شرم روی لبم فرو کرده بودم، گوشه پایین سمت راست پاره شده بود.
سه ماه تمام جان کندم تا بتوانم از خانه بزنم بیرون. کار جنوب، مالیده بود. چند وسیله فروخته بودم تا برایشان پول بفرستم. همه برگشت خورد.
مرسده پیام داد: مامان قسمم داده. وضعمون بد نیست، به زندگیت برس.
همینقدر کوتاه و سرد.
داشتم دیوانه میشدم. شاید بهتر بود مرسده را از روشن خانم خواستگاری میکردم تا دستکم زن بیچاره حال بدی نداشته باشد. میدانم که فکر میکرد از روی ناچاری و خجالت است. نمیتوانستم ثابت کنم که چقدر میخواهمش.
ماه چهارم، جانم را جمع کردم رفتم سراغشان. به کوچه نرسیده، جمعیتی را دیدم که دور ماشین پلیس جمع شده بودند.
مرسده با دستبند کنار ماشین ایستاده بود و روشن خانم به زن مأمور دستگیری التماس میکرد که دخترش را ببخشد.
من را که دید، فریاد زد:
- خود بیشرفشه جناب سروان! این به دخترم دستور داد که اینارو بکاره. اصلن صاب کارش همینه!
پاهایم تکان نمیخورد. مرسده فقط نگاهم کرد. روشن خانم مثلث صورتش را انداخت در قالب چادر نمازش و همچنان زیر پارچه تف به شرفم میانداخت.
دستبند با هر تکان تنگتر میشد اما اعتراضی نکردم. مأمور کف دستش را گذاشت روی کاسه سرم تا با فشارش خم شوم و راحتتر در صندلی اسارت فرو بروم. مرسده را سوار ماشین پشتی کردند. گردنم خشک شده بود و نمیتوانستم نگاهش کنم.
در را که بستند، روشن خانم آمد لب شیشه ماشین و گفت:
ناموس دزد!
چراغها خاموش شد.
مرسده و ماری و مار دهان مرسده و مُری همه دورم گره خوردند. کبود شدم. مثل رد طناب روی گردن مُری.
عالی عالی. این داستانهای شما دو سه بعدی هستن، یعنی غیر از خواندن، جنبه تصویری دارن. شاید یک روز بشود یک کانال بزنین حداقل برای اجرای نمایش رادیویی آنها. اگه زمان شاه بود، جون میدادن برای «داستان شب» رادیو، بدون سانسور، با همه خاک توسریها!
:)))
مرسی جهان!