غار
حسن خادم
همین شب پیش بود که خواب میدیدم در کوچۀ طویلی راه میروم. کوچهای روشن که روشناییها به فاصلههای یک اندازه از هم جدا و مثل این بود که به جای نور اضطراب به اطراف پاشیده بودند. تا این که یکدفعه حس کردم کسی از عقب به دنبالم میآید. به سرعت به عقب برگشتم. ناگهان چشمم به سایهای خمیده برخورد کرد. بیشتر که دقت کردم، دیدم پیر زنی با پشت خمیدۀ خود و با نگاهی وحشتناک به سمتم میآید. پیرزن هر لحظه به من نزیکتر میشد و به همان نسبت وحشت من بیشتر.عاقبت که اضطراب من فزونی گرفت، ناگهان از خواب پریدم. از وقتی حس کردم خواب میبینم؛ خیلی سریع شروع کردم به رهایی از آن رویا و بیدار شدن. اما مثل این بود که یک موجودی، یک جفت دست سنگین مانع گریز و بیداری من میشد! هرچقدر تلاش میکردم، کمتر نتیجه میگرفتم و به همان نسبت بر وحشت من افزوده میشد. عاقبت که چارهای ندیدم، با فریاد و نیز متمرکز ساختن قوای بدنیام، خود را، وجودم را از درون آن فضای سایه روشن بیرون کشاندم.
کمی آب خوردم و نشستم و باورم نشد آنچه را که حس کرده بودم. به راستی معنای این چه بود؟ چه چیزی باعث شد که نتوانم از خواب بیدار شوم؟ این حالت شاید برای خیلیها اتفاق افتاده است. حس لطیف داشتن مثل دیدن اسرار میماند و قلب سالم داشتن مثل دیدن خدا میماند. صبح همان شب وقتی پیش خودم دربارۀ خواب دیشب فکر میکردم، یکدفعه به یاد اتفّاقی افتادم که چندی پیش ـ چند سال پیش ـ برایم رخ داد. آن موضوع بسیار پیچیده و عجیب بود، بیشتر برای خودم که آن را حس میکردم و اسیرش بودم.
ماجرا از این قرار است که در یک خانۀ قدیمی زندگی میکردیم که اصلا شباهتی به غار نداشت. حتی به چاهی نیز شبیه نبود. من درکنار مادرم، برادرم و تنی چند از دوستانم، همگی در یک خانۀ اجارهای زندگی میکردیم. یک حجره خانه در یک محلۀ قدیمی که درونش همه جور آدم پیدا میشد. شکل بیشتر خانهها به این شکل بود: یک حوض وسط و هفت، هشت اطاق کوچک دورحیاط. اکثراً به این شکل بودند. خانۀ اجارهای ما زیر زمینی هم داشت. همین طور یک باغچه. مثل خیلی از خانههای دیگر. امّا اتفّاقی که برایم افتاد، در روز روشن رخ داد. هیچکس احتمال این حادثه را هم نمیداد. حتی خود من که با جزئیاتش خوب آشنا هستم. کنار حوض نشسته بودم و ماهیهای سرخ درون آن را نگاه میکردم. چه حوضی بود! پر از لجن و رنگش به سبزی میگرائید. یک روز تعطیل بود وآفتاب نزدیک ظهر خوب میتابید و هرکس مشغول کاری بود، الا مادرم که درون یکی از اطاقها خوابیده بود. یکدفعه برگشتم و به یکی از دوستانم نگاهی کردم. او پشتش به طرفم بود و من کنجکاو مانده بودم که او چه میکند؟ خیلی به خودم فشار آوردم اما این تلاش بیهودهای بود، فقط به خاطر اینکه وقتی میخواستم صدایش کنم و از او سوال کنم، صدایم در نیامد و ناگهان در حنجرهام هرچه بود؛ خفه شد و به ژرفای عمیقی فرو رفت.
و درست از همین لحظه حس تازهای در من اوج گرفت. مثل این بود که هوا و رنگ آفتاب و مفهوم گرمای آن را عوض کرده باشند. و همین که این حس در من قوت گرفت، راه نفسم بند آمد، راه حرفم، راه عقل و فهمم، بسته شد. باورم نمیشد. حس کردم دارم خفه میشوم. هیچکس متوجه من نبود. مثل این بود که یک دست قوی جلوی سخن و صحبت مرا گرفته بود. آن لحظهها گلویم را میفشرد و اصلا نمیدانست که من دیگر حرفی ندارم جز اینکه خلاص شوم! و این دست نامریی گلویم را همچنان میفشرد. هرچند راه بینیام باز بود و میتوانستم نفس بکشم. اما این احساس به قدری عجیب و غیر عادی و وحشتناک بود که حس کردم تا چند لحظۀ دیگر خفه خواهم شد. سعی کردم نفسهای شدید بکشم؛ اما نمیشد. بیشتر میخواستم حرف بزنم. اما نمیشد. هیچکس متوجه من نبود. عاقبت با هیجان و وحشت؛ سنگی از کنار باغجه برداشتم و آن را با شدت به سمت پنجرۀ یکی از اطاقها پرتاب کردم. شیشۀ ترک خورده، شکست و به زیر ریخت. یک دفعه حاضرین در حیاط و خانه، متوجه صدا شدند و سپس به دنبال سپری شدن لحظههایی دردناک و پر سکوت، همه به سمتم هجوم آوردند. مادرم نیز از خواب بیدارشده بود. همه ترسیده بودند. درون باغچه افتادم و حس میکردم نه نفسم بالا میآید و نه حرفم. به نظرم میآمد در یک فضایی گرفتارم که به سختی میتوانم خودم را بیرون بکشم. مثل غاری که به چاهی شباهت داشته باشد، غاری که روشنایی خفیفی بر فراز آن میتابید. حس رسیدن به آن روشنایی بشدت عذابم میداد. در همان حال صدای مادرم را شنیدم که فریاد میزد:
ـ پسرم از دست رفت چی شده؟ کمکش کنید، پسرم مُرد، خدایا داره جون میکنه. نه نه، ننه چی شده؟
همه ترسیده بودند و همه مثل مادرم فکر میکردند، خیال میکردند که عمرم به سر آمده و در حال جان کندن هستم! علت این تصور همانا حرکات و التهاب من بود. وقتی دیدم همه به وحشت افتادهاند، کمی خود را کنترل کردم یعنی تا آنجا که میتوانستم وحشتم را که مثل غولی در برابر چشمانم قرار داشت، پوشاندم تا نگرانی آنها را کاهش دهم!
از دیوارهای اطراف حیاط زنهای همسایه آویزان شد بودند. دوست داشتند کمکی کنند. اما من با دست به دوستان و برادرم اشاره کردم که بگویند چیزی نیست، هیچی نشده است! اما این پیغام امیدوار کننده در لحظههایی بود که گویی یک نفر با چهرهای ترسناک کسی را مجبور کند که آن پیغام را بدهد! انگارکه در غاری عجیب و پر از اسرار مانده بودم و راه گریز را میدیدم بیآنکه بتوانم به سمتش حرکت کنم. میشنیدم که زنهای همسایه از همان بالای دیوار حیاط با مادرم حرف میزدند:
ـ گفتم حتماً اتفاّقی افتاده؛ کوکب خانم شما همچین داد زدید که بچهام از خواب پرید!
ـ منم گفتم ببینم چی شده. شاید کمکی کنم!
ـ رقیه خانم یه پسر غشی داره، همچین داد نمیکشه که کوکب خانم داد زد!
بعد صدای خندۀ زنهای همسایه توی گوشهام چرخید و مثل این بود که به آن موجود ترسناک که با دستهایش گلویم را میفشرد، ناسزا گفته باشند!
ـ پسرت که حالش خوبه کوکب خانم!
با دست اشاره کردم که بروند پائین.
ـ وا! حالا مگه چی شده! ما دیگه نا محرم شدیم؟
یکبار دیگر با دست به زنهای روی دیوار اشاره کردم که بروند پائین. مادرم از آنها خواهش کرد پایین بروند و بعد خودش در کنارم نشست و گفت:
ـ چی شده ننه منو ترسوندی؛ چرا حرف نمیزنی؟ غذای مسمومی خوردی؟ چیزی نخورده باشی؟ چی شده آخه یه حرفی بزن!
مشکل و وحشت من نیز همین بود که نمیتوانستم حرف بزنم! تا دقایقی پیش بلبل زبانی میکردم اما یک دفعه راه حنجرهام بسته شد! خدای من اینهایی که اطرافم جمع شدهاند، کی هستند؟ چطور باور کنم که نمیتوانم حرف بزنم؟ فقط از خدا کمک میخواستم. هرچقدر بیشتر تلاش میکردم، بیشتر حس میکردم گلویم فشرده میشود. سپس بیحرکت و بدون تقّلا به در و دیوار و آفتاب و چهرههای ظاهراً آشنای اطرافم خیره میشدم. به خاطر این که پی ببرید چه میکشیدم، خیلی راحت میتوانید خودتان آن را تصور کنید: با یک دست جلوی دهانتان را بگیرید و بعد سعی کنید حرف بزنید! اما نمیشود. حالا با دست دیگرتان گاهی جلوی بینی تان را هم بگیرید! این فقط برای این است که شدت عذاب و التهاب مرا درک کنید. فقط همین. زیاد مضطرب نشوید! اما چیزی که برایتان شرح دادم، وقتی به دنیای من رسید، شکل تازهای از وحشت در خود داشت، آنگونه که هوای نفسش را بر صورتم حس میکردم. خستگی عجیبی به من دست داده بود. با اشارۀ دست به برادرم گفتم:
ـ برو کاغذ و قلم بیار!
همین کار را کرد و یکدفعه مادرم به حرف آمد و گفت:
ـ ای وای ننه چرا همچین، مگه زبونتو بریدن؟! چرا حرف نمیزنی این دیگه چه نوعشه! باز یه بازی تازه از خودت درست کردی؟
با دستهایم؛ موهایم را گرفتم و کشیدم. یعنی به او اعتراض کردم که: حرفی نزن! و او وقتی به شدت حملۀ من به خودم پی برد، یک نفس بلند کشید و رنگش پرید. بر روی کاغذ نوشتم:
ـ من نمیتونم حرف بزنم، فوراً یه لیوان آب برام بیارید!
اطرافم جمع شده بودند و یکی از رفقایم آن را با صدای بلندی برای بقیه خواند، در حالی که آنها با تعجب به من نگاه میکردند. برادرم یک لیوان آب به دستم داد. آرام آرام آن را سرکشیدم. و بار دیگر آزمایش کردم تا شاید بتوانم حرف بزنم. و همان موقع خواستم بگویم:
ـ فایدهای نداره نمیتونم حرف بزنم!
مادرم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن. برادرم کنارش نشست و سعی میکرد او را آرام کند. دوستانم نزدیکتر آمدند و یکی از آنها گفت:
ـ چی شده آخه، چیزی خوردی؟
ـ بچّهام رو نظر زدن، یکی بره اسفند دود کنه!
و یکی دیگر از دوستانم گفت:
ـ آخه چطور ممکنه نتونی حرف بزنی؟ خیالاتی شدی پسر، تلاش کن، چیزی که توی گلوت گیر نکرده!
درست همین لحظه بود که یک پشه روی دستم نشست و به پستی و حماقت سخن او پی بردم. من در غاری اسیر بودم، غاری سایه روشن که شباهت زیادی به چاه داشت. من درخوابی اسیر بودم، خوابی روشن که شباهت زیادی به بیداری داشت! همهاش از این میترسیدم که برای همیشه در این حالت بمانم.
آفتاب رفته رفته در بالای سرم قرار میگرفت و چاه و غار درونم روشن تر از قبل به نظر میرسید. کم کم بوی خوش اسپند به مشامم خورد. از جا برخاستم و درون حیاط راه رفتم تا مگر تغییری حاصل شود. اما در حالی که فقط حس میکردم خسته هستم و سپس با حالتی درمانده، آنها را از نگاهم گذراندم و آنگاه بر لب حوض نشستم. پیش خود میگفتم:
ـ خدای من کمکم کن، خیلی دردناکه من کاری نمیکنم به خاطر اینکه مادرم ناراحت نشه. فقط تو میدونی دارم چی میکشم، دارم جون میکنم! انگار یه چیزی هست که نمیگذاره من حرف بزنم. هیچکس نمیدونه اون چیه، کیه، الاّ تو، کمکم کن، نجاتم بده من اینطوری نمیتونم زندگی کنم. اینطوری دو روزه میمیرم! کمکم کن، دیگه نفسم مشکل میاد بیرون.
داشتم به خودم میگفتم: دنیا چقدر ناشناخته است. خدا چقدر قادر و چقدر پر قدرت است و از کجا شروع میکند و به کجا ختم میکند! یک لحظه پی بردم که تلاشم بیفایده است زیراکلید این درد و وحشت و معما فقط در دستهای توانای خداست و اسپند و دعا گویا تنها راه چاره است. بوی اسپند رفته بود و دلم میخواست باز از آن جادوی عجیب دود میکردند. نمیدانستم درون اسپند چه خاصیتی بود اما هرچه بود میدانستم که یک سر آن به درون این غار راه مییافت و قفل را میگشود. نمیدانستم در دعای مادرم و در دعایی که از حنجرهام خارج میشد چه نهفته بود؟ اما میدانستم که یک سر آن و اصلا همهی آن به دنیای پشت سرم متصل و به آن تعلق داشت و فقط همان میتوانست راهم را بگشاید و گلویم را، حنجرهام را و حرفهایم را آزاد کند.
به نظرم رسید که در ته غاری افتادهام، غاری که دهانهاش روشن است و آفتابی از بالای آن میتابید و چند نفر بر دهانۀ آن قرار گرفته بودند و یکی مشغول قربانی کردن گوسفندی بود. غاری به روشنایی آفتاب ظهر! اطرافیان، همه مثل من بر روی زمین و در کنار حوض و باغچه نشسته بودند و هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند. حس میکردم فقط یک لحظه بود؛ یک لحظۀ حساس و پراز وحشت که توانست جلوی زبانم را بگیرد. در طول این مدت؛ چند بارتلاش کردم حرفی را که میخواستم بزنم به یاد بیاورم اما نشد، شاید درونش کلمهای زشت نهفته بود. شاید حرفی خلاف رأی و نظرخدا و هدفش بود، حرفی که شاید صلاح نبوده گفته شود و نادانسته میخواستهام بگویم. شاید در صدد بودهام که با یک جمله، به همۀ هستی و نفوس آن و همۀ کائنات دشنام دهم. حس اینکه چه بود، و چه نیرویی این چنین عمل کرد، مرا آرام نمیگذاشت و هرچقدر راه نفسم تنگتر میشد، بر شدت عذابم نیز افزوده میگشت. تا آن دقایق که هزاران ساعت از عمرم میگذشت، کمتر و اصلاً اتفاق نیفتاده بود که در روز روشن در وحشتی این چنین اسیرو گرفتار شوم.
فقط صبر و اندیشه به عظمت خدا بود که میتوانست مقداری از این عذاب بکاهد. عذابی که شاید به دست خود او بود و نمیدانستم چرا؟ درست مثل خواب، مثل بودن و مثل مردن که نمیدانستم یعنی چه!؟ به خصوص آن لحظهها که انگار جدا از آفرینش خدا در نظرم نشست! خلقت حالتی که شاید همان لحظه تولد یافت و حتما باید روی یک نفر آزمایش میشد! و آن یک نفر چرا من نباشم!؟ اما فقط از خدا میخواستم راه نجاتی نشانم دهد و مرا با دو دست قوی، از ته این غار بیرون بکشاند، در روزی که آفتاب داغ و روشن در آسمان قرارداشت. خواهش من، خواهش حرفهایم بود که راه صوتش بسته شده بود. راه نفس کشیدن حرفهایم بسته شده بود و همان وقت بود که فهمیدم کلمات و حرفها نیز نفس میکشند!
آن لحظهها، لحظههای گرانبهایی بود که فقط احساسم با خدا حرف میزد. فریادی بود که کسی به آن دسترسی پیدا نمیکرد و فقط خدا میشنید. حس میکردم هیچوقت تا این اندازه به خدا نزدیک نبودهام و هیچوقت نتوانسته و نخواستهام اینگونه او را حس کنم و با خود و نعمت از دست دادهام تنها باشم؛ نعمتی که فقط با نبودنش پی به ارزشش بردم. دستهای من، دستهای اهریمن و کفر پیشهای بود که داشت التماس میکرد و راه نجات مییافت. که این سرشت انسان نا سپاس و نافرمانی است که فقط در این لحظهها دست به دعا بر میدارد!
هرچند که ساعتی بعد توانستم حرف بزنم و راز و قفل این درد گشوده شد، اما هرچه بود، پشت این اندیشه و به دنبال این حرفهای درونی رخ داد. در زمین، در مکانی و در ماوراء درکی که جایی برای تأمل و تفکر دارد، جایی برای شناخت غارها و چاهها و راهی برای گریز از آن ها. قفلی که تنها با دعا و به آتش کشیدن اسپند باز شد و حنجرهای که تنها با یاد خدا و سپاس از نعمتش آزاد شد و... و حرفهایی که بار دیگر میآیند که کفر بگویند و نا سپاسی کنند و سرکشی خود را در هوا به ضبط برسانند. اگر چه اکنون روز است... اگرچه اکنون شب است، اما تا صبحی روشن که شعاع آفتاب بر دهانۀ غار خواهد افتاد، ساعاتی در پیش است. و شاید این بار دستی قویتر از آن دست که گلویم را فشرد، درکار آید و همچنان مرا در غار نگاه دارد! چه کابوس هراسانگیزی!
اینک لحظههای به خواب رفتن نزدیک شده و ما آمادهایم که بار دیگر به درون غاری شبیه به چاه پرتاب شویم و در یک کوچهای بدون شباهت به چاه قدم بزنیم. کوچهای سایه روشن که تنها یک روزنه دارد. اکنون خوب دقیق شو و به اعماق اندیشهات نظر کن. آیا پنجهای پولادین که رازدار مرگ است به سوی گذرگاه نفست نزدیک نمیشود؟
خرداد ۱۳۶۰
* از «دروازۀ مغرب» مجموعه داستان کوتاه، انتشارات باغ مرمر, تهران، ۱۳۹۹
نظرات