دلم خنک شد :)

میم نون


چند سال پیش یکروز عصر که خونه رسیدم نامه ای رو میز بود. برداشتم و دیدم که از طرف ارتش و یگان محل خدمت سربازیم، لشگر زاهدان، برام اومده بود. بازش کردم نوشته بود برای گرفتن تاییدیه صورت سانحه مجروحیتم به شعبه ایثارگران محل خدمت یعنی زاهدان مراجعه کنم. خیلی خنده دار بود، چند بار در سال‌های گذشته پیگیری کرده بودم جوابی نیومده بود. محل خدمت در زمان جنگ منطقه سومار در غرب کشور بود اما الان که بیش از سی سال گذشته، باید می‌رفتم زاهدان.

نامه را کنار گذاشتم و تو این فکر بودم برم یا نرم که یاد قله تفتان افتادم. در بهترین فصل سال قرار داشتیم. یعنی اوایل اردیبهشت ماه بود و هوای استان سیستان و ‌بلوچستان هم فقط در فصل بهار عالی و دلپذیره. جون می‌داد برای صعود به قله تفتان که در نزدیکی شهر خاش است. تصمیم گرفتم که برم چون هم فال بود و هم تماشا و سفر خوبی می‌شد. یک هفته بعد چون خاطره خوبی از پرواز هواپیما ندارم بلیط قطار به مقصد زاهدان برای اواخر هفته را تهیه کردم.

(یکبار که از کیش برمی‌گشتیم هواپیمای درب و داغون روسی رو‌ی آسمون تهران موتورش خراب شد و با تکان‌های شدید مسافران فکر می‌کردند نزدیکه سقوط کنه و جیغ وداد می‌کشیدند. تو عمرم اینقدر نترسیده بودم. هواپیما با معجزه رو باند مهرآباد نشست و‌صاف با مسافرها رفت داخل آشیانه. نمی‌دونم ترمز بریده بود یا تسمه پاره کرده بود، خلاصه ایراد هر چی بود من غلط کنم دیگه تو ایران هواپیما سوار بشم.)

کوله پشتی و پوتین و لوازم مورد نیاز برداشتم و راهی راه‌آهن شدم و‌تو‌ کوپه راحت خوابیدم تا فردا صبحش که رسیدم. سی سال می‌شد که زاهدان نرفته بودم. از ایستگاه راه‌آهن که اومدم بیرون صاف رفتم محل استقرار ارتش. مدارکی که لازم داشتم را بهم دادند واز آنجا رفتم هتل چند ساعت استراحت کردم.

از سایت فدراسیون شماره تلفن مسئول پناهگاه قله تفتان را برداشته بودم. زنگ زدم گفتم برای فردا که پنجشنبه است برای صعود اومدم. با خوشرویی منو راهنمایی کرد که با تاکسی های زاهدان به خاش بیا و سه راهی روستای تمندان نزدیک شهر خاش پیاده شو و برادرش را که پراید داره می‌فرسته دنبالم. خوراکی و‌ آب و‌ مواد مورد نیازم خریدم و پنجشنبه راه افتادم و عازم‌ خاش شدم. سه راه تمندان پیاده شدم و‌ برادرش که «ظاهر» نام داشت اومد دنبالم. پسر خوب و مودبی بود و نیم ساعت طول کشید تا به محل استقرار کوهنوردان در پای کوه که منزل شخصی آنها بود مرا برسونه. کرایه ای که درخواست کرد را پرداخت کردم و به داخل منزل راهنمایی کرد تا استراحت کنم.

داخل خانه دو تا دختر کوچولوی ناز با همون لباس محلی سوزن دوزی شده آمدند جلو و می‌خندیدند. هرچند نوروز تموم شده بود ولی با گرفتن عیدی خیلی خوشحال شدند. تقریبا ظهر شده بود. ظاهر با چای پذیرایی کرد و گفت کوهنورد دیگری نیست و برادرش، که مسؤلیت پناهگاه را داره، مشغول سرویس دادن به یک اکیپ هفت نفریه برای طرح سیمرغ فدراسیون، یعنی سی و یک هفته، هر هفته صعود به بلندترین قله استان های ایران. آنها دیروز صعود کردند، الان بالا هستند و اگر بخواهم دستمزدی برای راهنمایی می‌گیرد و تا پناهگاه، که پناهگاه صبح نام دارد، مرا می‌برد.

رقم دستمزد زیاد بود. اول قبول نکردم گفتم خودم مسیر را پیدا میکنم. ولی گفت توی تنگه باید دست به سنگ بری بالا و چون بار اولم بود مسیر را پیدا نمیکنم. دیدم از سر صداقت راست می‌گه. پس قبول کردم و وسایلمو‌ برداشتم راه افتادیم. بعد از ساعتی که به تنگه رسیدیم دیدم راست می‌گفت مسیر بسته بود و باید از لای صخره ها بریم بالا که خودم شاید پیدا نمی‌کردم. از آنجا که رد شدیم به دره‌ای رسیدیم که هزاران پروانه در هوای خنک و با نسیم ملایمی در حال پرواز بودند و فضایی رویایی شکل گرفته بود. واقعا زیبا بود.

از آنجا هم رد شدیم و در حال صعود از مسیر اصلی با «ظاهر» گپ می‌زدم می‌گفت که درآمد مردم کم هست و زندگی مشکلات زیادی دارد و کمبود ها بسیار. دو ساعتی که گذشت، از دور سه چهار نفر داشتند پایین می‌آمدند و بهم که رسیدیم دیدم مردی سه تا کوله پشتی را بر دوش داشت و زیر بار نفس نفس می‌زد و سه کوهنورد هم بدنبال او بودند. مشخص بود پولی دادند تا او کوله های آنها را پایین ببرد. خدا قوت گفتم که «ظاهر» گفت او برادرش است و مسئول اینجاست و به کوهنوردان سرویس می‌دهد.

یکی از همان کوهنوردان بمن گفت «آقا داری میری بالا ببین یک لنگه دستکش من تو راه افتاده اگر دیدی اونو بده دوستام که تو پناهگاه هستند.» گفتم «کوله هاتون را که دادید به ایشان، یک دستکش هم نتونستی بیاری؟ اینجوری طرح سیمرغ صعود میکنی؟ ولی چشم، اگر دیدم تحویل می‌دم و لبخندی زدم.» با خنده گفت «بله داداش ما اینجوری صعود می‌کنیم.» یعنی بتوچه؟

برادر «ظاهر» خیلی خسته نشون می‌داد. به «ظاهر» گفتم که دیگه نیا و دستمزدش دادم و گفتم بقیه مسیر خودم از پاکوب می‌رم، برگرد به داداشت کمک کن راحتتر کوه برید پایین. خوشحال شد، دست داد و رفت یکی از کوله ها را گرفت تا برادرش راحت‌تر حرکت کنه. از صحبتی که با آنها کردم دیدم این دوستان بظاهر کوهنورد همشهری هستند و بچه تهران و از ظاهرشون و سنشون معلوم بود شغل خوبی دارند و بیزنسی دارند و به پولشون می‌نازند.

راه افتادم و یکی دو ساعت بعد پناهگاه را دیدم و آفتاب می‌رفت غروب کنه و سرد شده بود که به پناهگاه رسیدم. سلامی کردم، دوتا پسر ده ساله و یک پسر بچه پنج شش ساله اومدند گفتند ما نگهبان پناهگاه هستیم بفرما داخل. پناهگاه دو تا اتاق و یک آبدارخانه داشت. منو به اتاقی هدایت کرد و‌گفت اینجا محل اقامت کوهنوردان است. رفتم تو سلام دادم. چهار نفر مرد و یک خانم آنجا بودند. یکیشون جواب سلام داد، بقیه زبونشونو گربه خورده بود. کوله ام را گذاشتم و نشستم یک گوشه.

پسرک نگهبان با کتری، که رو آتیش سیاه شده بود، اومد داخل اتاق بهم گفت لیوان داری؟ بیا چایی بریزم. لیوان آوردم و‌چقدر چای داغ چسبید. پسرک رفت و با فانوس برگشت تا اتاق روشن بشه.

از مردی که جواب سلام داد پرسیدم صعود کردید؟ گفت «ما سه نفر نه ولی دکتر و خانم دکتر امروز صعود کردند و خسته بودند، ماندند فردا صبح برگردند پایین و ما فردا صبح می‌ریم بالا.» بعد از من پرسید چه ساعتی استارت می‌زنم؟ گفتم ساعت سه به امید خدا. سری تکان داد و گفت خوبه، و‌مشغول ورق بازی شدند. فهمیدم که گروه بین راه و اینا همه همکارند و شغل پزشکی دارند و کوله و‌پوتین و‌ باتوم هاشون همه برند و‌ درجه یک بود. فقط چیزی که چهارتوشون نداشتند اخلاق و ادب بود. بلند بلند با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند.

رفتم بیرون و به اتاق نگهبان سر زدم. اتاق بزرگی بود. یکیشون گفت پتو می‌خواهی؟ گفتم «آره ولی من می‌خوام صبح زود برم. اتاق بغلی شلوغه می‌شه، اینجا بخوابم.» با خوش‌رویی قبول کرد. رفتم کوله‌ام را برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم آمدم اتاق بغلی. یکی از پسرها سه تا پتو بهم داد و‌گفت شب خیلی سرد می‌شه. بچه‌های خوبی بودند. به هر سه تایی انعام دادم خوشحال شدند. پسر کوچیکه نوشابه کوکا را که در جیب کوله بود نگاه می‌کرد. نوشابه را دادم بهش و شام مختصری خوردم. زنگ ساعت گذاشتم برای ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب. رفتم زیر پتو.

ساعت لعنتی داشت زنگ می‌زد. خیلی سرد بود. سه صبح جمعه بود. از زیر پتو‌اومدم بیرون رفتم بسمت سرویس بهداشتی که دیدم آقایون دکتر بیرون ایستاده‌اند و عازم قله. سلام دادم. دو‌تاشون که از دماغ فیل افتاده بودن خیلی خودخواه و‌ مغرور سر تکون دادن. اون یکی سلام داد و با لبخند تمسخرآمیز گفت خواب موندی؟ گفتم آره. گفت پس ما رفتیم. گفتم بسلامتی انشالله با احتیاط برید، مسیر را می‌شناسید؟ گفت جی‌پی‌اس داریم. هدلایت‌شون را روشن کردند و رفتند.

نیم ساعت بعد من آماده بودم و راه افتادم. هد‌لایت روشن کردم و پاکوب پیدا کردم و تو سوز باد راه افتادم بالا نگاه کردم ولی آنها را ندیدم. پیش خودم گفتم چقدر سریع رفتند. یک ساعتی که گذشت دیدم ته دره چند تا لایت هست. پیش خودم گفتم اینا از کدوم مسیر آمدند؟ دمشون گرم!

تو این فکر بودم که صدای فریاد اومد. یکی داد می‌زد «آهای آقا آقا، ما مسیر را گم کردیم!» متوجه شدم اینا همون آقایون دکترند. داد زدم که من می‌ایستم و نور هدلایت منو ببینند و بیایند بالا بسمت من. روی پاکوب اصلی ایستادم و منتظر ماندم. نیم ساعت کشید تا بیچاره‌ها از توی دره و شیب کوه بیان بالا سمت من. وقتی به من رسیدند، شدیدا عرق می‌ریختند و هن هن می‌کردند. بدجوری ضایع شده بودند.

چند دقیقه که گذشت بد ذاتیم گل کرد. گفتم «زکی بابا، سه تا دکتر بچه تهرون با این سن و سال و دم دستگاه و با داشتن جی‌پی‌اس و در حال رکورد زنی طرح سیمرغ، اون پایین ته دره چیکار می‌کردید؟» صداشون در نیومد. لبخند منو می‌دیدند و با تیکه‌ای که انداختم، حالشون گرفته شد. بالاخره یکیشون گفت جی‌پی‌اس کار نکرده بود و با مسیریابی اشتباه دستگاه، رفته بودن ته دره. نیش آخر را هم زدم گفتم «تا حالا قله توچال رفتید؟ دستگاه خرابه، خب چراغ که دارید، پاکوب هم که هست، صعود می‌کردید یا برمی‌گشتید پایین. حالا عیب نداره دنبال من بیایید گم نمی‌شید.» ساکت بودن و تو دلشون بد و بیراه می‌گفتند. توی اون سرما دلم خنک شد :) جواب بی ادبی‌شون تو اتاق همین بود و‌ این اتفاق کار خدا بود.

ساعت حدود ۷/۵ رسیدم به بالای قله آتشفشانی تفتان. از چند جا گاز گوگرد بالا می‌آمد. چند تا عکس گرفتم. حدود بیست دقیقه بعد از من آنها رسیدند. گوشی را از یکشون گرفتم و ازشون عکس یادگاری گرفتم و اونم از من عکس گرفت.

برگشتیم پایین و ازشون جدا شدم. نزدیکی‌های پناهگاه که رسیدم یک گروه از  بچه‌های زاهدان داشتند میومدند بالا. خوش‌وبشی کردیم و وقتی فهمیدند تنها از تهران اومدم و صعود کردم برمی‌گردم، لیدرشون یک دمت گرم گفت و یک دمنوش مهمونم کرد. خداحافظی کردم و رسیدم به پناهگاه. خستگی که رفع شد و صبحانه خوردم از بچه ها و دکترها خداحافظی کردم و راه افتادم بسمت پایین. پروانه‌ها تو مسیر دنبالم بودند. از تنگه که گذشتم، پایین پای کوه پاهام را تو جوی آب‌های گوگردی شستم و راه افتادم بسمت منزل.

زنگ زدم به «ظاهر» که بیاد جلوی ساختمان مهمانسرای آموزش و پرورش. منتظرش بودم که یک پسر بچه شیش‌ هفت ساله اومد طرفم و یک مقدار گردو و‌چند تا آبنبات بهش دادم. ولی گفت «نمی‌خوام! اون باتوم ها را بده بمن.» دیدم فسقلی تو‌ تلکه کردن حرفه‌ایه. گفتم «نمی‌شه، مامانم بفهمه منو کتک می‌زنه!» نگاهم کرد و فکر کنم یک فحش بلوچی بهم داد و رفت. «ظاهر» اومد بهش گفتم این‌جوری شد. گفت «درست فهمیدی ولی خیلی از کوهنوردا لوازمشون را هدیه می‌دن، اینا عادت کردن.»

مبلغی را با هم توافق کردیم و دربست منو برد زاهدان. رسیدیم و بعد از خداحافظی رفتم بلیط قطار تهران را برای روز شنبه گرفتم. بعد رفتم هتل و تا فردا صبحش خوابیدم. جای همه خالی بود.