زیباترین داستان عمرم

مرتضی سلطانی

 

تا پیش از آن اتفاق، کتاب‌ها برای من هیچ ارزش قابل توجهی نداشتند: مثل اجسادی از ورق پاره‌های کم ارزش. در آن درکی که من از ارزشگذاریِ چیزها داشتم مس و آلومینیوم و برنج در بالاترین سطح و کارتن و کتاب در نازل ترین مقام بودند: معقول‌ترین ذهنیت برای یک کودک ضایعات جمع کن.

البته در آن بیابان گردی‌ها، لابه لای آن‌همه کپه خاک و توده زباله و نخاله‌های ساختمانی، برخی کتاب‌ها هم بود که اگر در زباله‌ها می یافتم در نظرم منزلتی والاتر پیدا می‌کردند: کتاب‌های مذهبی و توضیح المسائل. دلیلش هم خصلتِ بنیادیِ این‌جور کتاب‌ها بود: «وزن کش» بودن؛ اصطلاحی فنی برای آن ضایعاتی که بخاطر وزنِ سنگین‌شان می‌ارزید بیندازیم در گونی‌هایمان و آن‌همه راه روی گرده‌های نحیف‌مان خِرکش‌شان کنیم.

اما یک‌بار حتی این قاعده هم تغییر کرد: وقتی دو جلد کتابِ علمی با خودم آوردم و بعد که در جایی از بیابان ایستادیم به گشتن چند کپه خاک، من براثر کنجکاوی مقاومت‌ناپذیری همانجا وسط بیابان چهارزانو نشستم و کتاب را از گونی در آورده و با ولع مشغول شدم به تورق و تماشا. نمی‌دانم چرا باید جذب چنین کتابی می‌شدم؛ حتی فریادهای برادرم را نشنیده گرفتم، که می‌گفت: "مُری بجنب، یه معدن پیدا کردم." 

و عجیب تر آنکه کلمه معدن را - که به معنای یافتن کپه خاکی پر از ضایعات بود - که هر لحظه ای بجز آن دقایق می‌توانست من را از وسط بهشت هم به نزدیک آن معدن بکشاند نشنیده گرفتم؛ همه اینها بخاطر دو جلد کتابی بود که هیچ چیز جذابی برای یک کودک هم در آنها نمی‌شد یافت: نه نقاشی و طرحی و نه حتی گرافیک خاصی در حروف. تنها کلمات ریزی بود که چند کلمه "خارجی" هم لابه لایش می‌شد دید: کلماتی که برایم مثل مورچه های درشتی جلوه می‌کردند که داشت باورم می‌شد ممکن است من را گاز بگیرند.: "برایم قابل درک نبود که این ارتش هماهنگ از کلمات که اینطوری پشت هم رژه می‌روند چرا باید چاپ میشدند؟ اصلا چرا باید در این شی کاغذی که مثل یک چمدان است، چیزی با ارزش هم نهفته باشد، آن هم در حالی‌که نه زیپ دارد که آنرا ببندند و نه قفلی که آنرا قفل کنند!" 

ولی با اینهمه، تلنگری غریزی یا جلوه‌ای از یک «شهود» مثل نخی نازک و نامرئی در آگاهی من داشت شکل می‌گرفت و محکم تر می‌شد. و آن نخ بالاخره در هفت، هشت سالگی‌ام به محکمی سیم یک ساز شد؛ و توانستم در یکی از همان بیابان گردی ها صدای دینگ دینگ موسیقی مانندش را در سرم بشنوم: داشتیم پلاستیک هایی پر از زباله را به امید یافتن قوطی شامپو و تن ماهی، پاره و خالی می‌کردیم که لابه لای آشغال‌ها، چشمم خورد به چند برگه ی رنگی و خیس و چسبنده. برگه ها را برداشتم و با دقت از هم جدا کردم و بتدریج مفتون تماشایشان شدم و پاک کارم را از یاد بردم. 

یک داستان کودک بود که دراین دنیای بی‌رنگ و رو و نهایتا خاکی رنگِ بیابان، مثل باغی بود در بهشت، پر از طرح‌های رنگارنگ و زیبا، پر از درختان سبز و میوه‌های زرد و قرمز و مزین به طرح‌های زیبایی از  حیواناتی سخنگو و بازیگوش که در جهانی پریانی زندگی می‌کردند؛ البته جهانی ناقص... زیرا فقط سه چهار برگه از کتاب را یافته بودم و این یعنی داستانی نیمه کاره که با آنکه چیزی هم از کلماتش نفهمیده بودم زیباترین و جذاب ترین داستان عمرم جلوه می‌کرد، چیزی که حتی در کارتون‌های تلویزیون هم نمی‌شد دید. نیم ساعتی با وسواس زیاد تمام پلاستیک‌های زباله را و حتی بوگندوترین آشغال‌ها را با دست خالی زیر و رو کردم و دست آخر تنها یک برگه دیگر از آن کتاب را یافتم که باز داستان را کامل نمی‌کرد. 

نزدیک به سی سال بعد از آن روز، از نقاشی‌ها و طرح‌های آن کتاب فقط تصاویری مه گرفته و لرزان به یاد دارم که هنوز به زیبایی و رنگارنگی باغی بزرگ هستند و البته تنها طرحی از یک خر مهربان، با مژه‌های بلند از آن کتاب، از همه بیشتر گرد و غبار زمان را تاب آورده. البته این خواست و آرزویم نیز هرگز به گرد نسیان و فراموشی سپرده نخواهد شد که در سال‌های بعد حتما چند کتاب کودک بنویسم، با داستان‌هایی جذاب و طراحی‌هایی چشمنواز و زیبا.